اگر اين مثلث نبود...
احسان زيورعالم
براي هواداران علم و هنر همواره اين تنازع وجود داشته كه هنر و علم دو مقوله جدا از يكديگرند. در ميان بودهاند كساني كه هنر را علمي يا علم را هنري ديدهاند. جهان اثرهاي نمايشي گاهي از در آشتي با علم برآمده و در وجود خود از علم عاريه گرفته است. از آن سو علم نيز تجربه خود را در اختيار هنر نهاده است يا آنكه به واسطه اختراع يا اكتشافي دريچهاي نو چه در ابزار و چه در موضوع براي اين ساحت پرطرفدار گشوده است.
براي عموم رابطه خوب علم و هنر در سينما علمي – تخيلي تجلي پيدا ميكند. آنجا كه جهان اثر در تسخير موجودات فضايي يا ويروس غريبه در بدن جماعتي از مردم است. با اين حال رابطه علم و هنر فراتر از تصاوير متحرك خيالانگيز است. علم و هنر در ساحتهايي روابطشان در هم گره خورده است كه شايد براي مخاطب معمول هنر باوركردني نباشد.
با چنين مقدمهاي قصد دارم به سراغ اثري در فصل كنوني تئاتر ايران روم كه بهشدت وامدار علم است و شايد هم اين علم باشد كه ميتواند خود را مديون آن بداند. وحيد رهباني چندي پيشمتني از نيكپين، نمايشنامهنويس جوان بريتانيايي در تئاتر شهر روي صحنه برد. فارغ از حواشي آن مبني بر توقيف موقت و خبرهايي مبني بر حذف برخي از دقايقش، اثري است قابل توجه از منظر علم.
نمايشنامه «اگر...» با عنوان اصلي «صورفلكي» براي نخستينبار در سال 2012 در رويال كورت لندن روي صحنه رفته است. پين همانند برخي از چهرههاي شاخص نمايشنامهنويسي بريتانيا همچون تام استوپارد و مايكل فرين كه در نگارش آثار علمي شهرهاند، نمايشنامهايعلمي ( Scientific Play) نگاشته است. وي براي خلق رابطهاي دراماتيك ميان زن و مردي متفاوت در روحيه، رفتار و البته ويژگيهاي اجتماعي به سراغ فيزيك كوانتوم رفته است و در ميان مباحث متفاوت، جهانهاي موازي را برگزيده و آن را از لفافه عوامانهاش – آنچه در كتابهاي زرد شبهعلمي به خورد عوام داده ميشود – گشوده است تا آن را در شق جديدي مطرح كند.
نيك پين در ابتداي نمايشنامه خود، از زبان شخصيت زن، تصويري علمي از جهانهاي موازي ارايه ميكند. تعريف نسبتا دراماتيك از اين مقوله علمي ناگهان تبديل به ساختار روايي اثر ميشود. وقايع مدام تكرار ميشوند و هر كدام شكل جديدي از يك رويه را نمايش ميدهند. نقاط A و B اين رويه مشخصاند. همگي از يك جا شروع و در نقطهاي مشخص تمام ميشوند؛ اما مسيرها متفاوتند. هر يك در جهاني متفاوت رخ ميدهند كه در آن رفتار دو شخصيت نيز متغير است و نتيجه كماكان يكي است.
چنين نگرشي به جهان آن هم در اثري برساخته بر مفهومي فيزيكي، مسالهاي تازه نيست. در «آركاديا»، تام استوپارد «نظريه آشوب» را در جان اثر متجلي ميكند و در آنجا همانند اثر پين، نشان ميدهد دانش ما از رويدادها تنها معطوف به ابتدا و انتهاي يك واقعيت است و توانايي درك مسير طي شده ميان اين ابتدا و انتها در ما وجود ندارد. بخش عمدهاي از اين وضعيت به نگاه دترمنيستي حاكم بر علم فيزيك بازميگردد. كافي است سراغيگيريم از جناب نيوتن كه چگونه رهيافتش از جهان با نوعي جبرگرايي طبيعي گره خورده بود.
در اثر پين با درك اين رويه، رابطه زن و مرد مشمول انتخابهاي متعدد است. آنان ميتوانند تصميم بگيرند در كنار هم باشند، درگير شوند يا يكديگر را ترك كنند؛ اما در اين جهانهاي موازي در نهايت به يك مقصد ميرسند. اين مقصد مخدوشناپذير است.
در اجراي رهباني، در مواجهه با اثر اين سوال تداعي ميشود كه آيا او به وجوه عملي نمايشنامه واقف بوده است. شايد در نگاه اول چنين چيزي به چشم نيايد. نمايش «اگر... » در ظاهر اثري است ساده و به دور از حواشي در اجرا. همهچيز به يك سازه ساده و اجراي دو بازيگر منتهي شده است. علي الظاهر رهباني اثري بر مبناي قدرت بازيگر روي صحنه برده است؛ اما چنين تصوري، خطايي بزرگ به حساب ميآيد.
تنها به سازه نمايش بنگريم. اين سازه مثلثي به هيچ عنوان يك مثلث نيست. مثلث صرفا يك شكل هندسي است كه در يك صفحه دو بعدي موجوديت مييابد؛ اما سازه رهباني در رأس انتهاييش به سمت بالا متمايل است تا از آن مثلث صلب، حجمي سهبعدي خلق كند و ديگر در قيد بند دو مولفه نيست. حال اين سوال مطرح ميشود كه اين سازه مثلثي دال بر چيست. جواب متكثر است. پاسخ نخستش را بايد در يافتههاي جناب تالس جستوجو كرد كه ثابت كرد اگر دو ساق يك مثلث را با خطي موازي به يكديگر متصل كنيد، دو مثلث به وجود آمده در نسبت اضلاع و زاويه مشابه يكديگرند.
ميزانسن نمايش به گونهاي است كه دو بازيگر همواره خطي متقاطع پديد ميآورند تا وضعيت دراماتيك رخ دهد: براي مثال در صحنه مهماني ابتدايي و نرمش كردن انتهايي، گويي شخصيتها با استقرار در هر نقطهاي در اين مثلث فضايي، با سرنوشتي محتوم مواجهند. همهچيز براي آنان متشابه است.
ويژگي ديگر مثلث را بايد در رأس آن يافت. هيچگاه بازيگران به رأس دست نمييابند. آنان تا آستانهاش ميروند؛ ولي تلاشي براي داشتنش نميكنند. رأس مثلث را ميتوان استعارهاي از فصل مشترك جهانهاي موازي دانست كه عاقبت محتوم شخصيتها را رقم ميزند. شايد با دستيافتن به رأس بتوان سرنوشت شخصيتها را تغيير داد.
ويژگي ديگر رأس وحدت است. در ميزانسنها همواره فاصلهاي حتي اپسيلوني ميان شخصيتها وجود دارد. آنان با وجود عشق و نفرتي كه ميانشان ردوبدل ميشود هيچگاه به وحدت دست نمييابند؛ زيرا اسير ميانه و خط موازي با قاعده مثلثند. اين رأس مثلث «اگر... » است كه ميتواند تنها يك تن را در خود جاي دهد و حضور توأمان دو نفر مستلزم وحدتي وجودي است؛ مسالهاي كه هيچگاه به واقعيت بدل نميشود.
جهان «اگر» مملو از نكات علمي جذاب است كه رهباني موفق به بهره بردن از آن شده است. او مقصود فلسفي برآمده از نگاه علمي نويسنده را در كارگرداني كارش منتقل ميكند، هر چند شايد مخاطب چندان نسبت به آن آگاهي نداشته باشد.