• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3658 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۶ آبان

دلتنگي

ندا آل طيب روزنامه‌نگار

 

 

از همان دور كه مي‌آيد، آرام است و باوقار همچون نوعروسي كه به حجله داماد مي‌رود. در ميان آن همه تاريكي فقط برق چشم‌هاي اوست كه به چشم مي‌آيد. اما آنها كه منتظرش هستند، بي‌تاب‌اند و هيچ‌يك آرام و قرار ندارند. آنها با ديدن برق چشم‌هاي او به سرعت جلو مي‌آيند.
او كه هميشه در ميان آن همه تاريكي ميان آن همه غصه و حرف و خنده، به موقع مي‌آيد و مي‌رود تا آب از آب تكان نخورد و همه‌چيز مرتب و منظم باشد.
بعد از گذشت اين همه سال ديگر به خيلي از صداها عادت كرده؛ صداهاي بلند، دروغكي، يواشكي، خنده، دعوا، گريه... شايد هم جيغ.
او به همه اين صداها عادت كرده اما حالا شايد دلش براي آهنگي دلنشين لك زده باشد كه با وجود آرامشش همه صداهاي ديگر را بپوشاند.
گاهي هم دلش مي‌خواهد سرش را آرام بياورد بالا، گردن بكشد و ببيند آن بالا چه خبر است... آن بالا كه مي‌گويند مغازه‌هاي رنگارنگ دارد، ماشين‌هاي پر سر و صدا دارد، درخت‌هاي چنار و خيابان‌هاي شلوغ و پر ازدحام.
اما نه ! او براي ديدن هيچ كدام از اينها كنجكاو نيست، حتي برايش مهم نيست كه ببيند اين خياباني كه مي‌گويند اسمش شانزه ليزه است، چه شكلي است. هيچ هم دلش نمي‌خواهد مثل آن دختر جوان در روياي رنگين لباس‌هاي شب گم بشود. اصلا چه كسي گفته آن بالا خيلي هم ديدني است؟! از كجا معلوم كه برق الكتريكي‌هاي لاله زار چشمش را نزند؟! يا دود و دم ماشين‌ها نفسش را بند نياورد؟! او كه به اين چيزها عادت ندارد. همه لحظه‌هاي زندگي او شب است، بدون هيچ رويايي. او دلش فقط يك لكه نور مي‌خواهد يا يك برگ سبز تازه كه ميان آن همه تاريكي جان دوباره‌اي به او ببخشد.
اينها همه درست اما كسي چه مي‌داند ممكن است دلش بخواهد از ميان آن همه تاريكي بالا برود و ببيند اين كوچه برلن كه مي‌گويند، كجاست؟... شايد هم دلش بخواهد از آن سينماي متروكه‌اي سر دربياورد كه پيرمردها از خاطرات عاشقانه‌شان در آن مي‌گويند، پيرمردهايي كه شب‌هاي جواني‌شان در آن سينما به ستاره‌هاي زيبايي دل سپرده بودند كه حالا ديگر سوسويي هم از آنها نمانده.
شايد هم آرزو داشته باشد پا به پاي مادربزرگ‌ها از پله‌ها بالا برود و خودش را در ميان كلاف‌هاي رنگارنگ كامواهاي ميدان حسن آباد گم كند. چه خوب مي‌شد اگر يكي از همين مادربزرگ‌ها مي‌توانست كلاف يكنواخت زندگي او را بشكافد و از نو ببافد.
اما او فقط بايد آن پايين ميان آن همه تاريكي برود و بيايد، بيايد و برود و اين زندگي سيزيف وار اوست. هرچند همين زندگي هم براي خودش رنگ و بويي دارد، رنگ آن همه رژ لب‌هاي سربي و ريمل‌هايي كه اشك‌ها را سياه مي‌كند و بوي آن همه لواشك‌هاي پذيرايي ولي حالا دلش از همه اين چيزها گرفته. نه كه گرفته باشد، خسته شده. دلش كمي ترانه مي‌خواهد يا سكوتي آهنگين. شايد هم ترجيح بدهد كسي زير لب آوازي نامفهوم بخواند.
ولي نه! ميان همه اين روزهاي معمولي، روز ديگري هم هست. روزي كه او تصميم خودش را مي‌گيرد و دلش را به دريا مي‌زند... بي‌خيال همه صداها، بي‌خيال همه كارمندها و دانشجوها، همه دستفروش‌ها، بي‌خيال همه زن‌ها و مردها، حتي بچه‌ها...
ديگر براي كسي صبر نمي‌كند، به هيچ كسي فكر نمي‌كند... براي نخستين بار فقط به خودش فكر مي‌كند، به عشقش... همه چراغ‌ها روشن مي‌شوند! فقط صداي جيغ مي‌آيد! حالا ديگر چه فرقي مي‌كند جيغ چه رنگي... او فقط مي‌خواهد راه خودش را برود. براي او چه فرقي مي‌كند اگر روزنامه‌هاي فردا تيتر بزنند: «مترو از مسير خارج شد.»
او فقط مي‌خواهد لحظه‌اي و فقط لحظه‌اي در راه عشقش باشد حتي اگر به جاي بهارستان از بهشت‌زهرا سر در بياورد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون