به تماشاي تئاتر «فرشته مرگ»
اثري از مسعود رايگان
پژواك فاجعه
رضا صديق
«هنگامى كه روبهرو مى شوى با كسى كه از دندان درد به خود مى پيچد و جز ناله هيچ نميتواند بگويد، تو تنها ميفهمى كه دندانش درد مى كند اما دردش را نميفهمى، چون دندان درد ندارى.»
اين مونولوگ مضمونى كه پرسوناژ مرد تئاتر «فرشته مرگ» ادا كرد، تصويرى از خود اين تئاتر به كارگرداني مسعود رايگان است. «فرشته مرگ» راوى رنج است اما رنجى ندارد يا تو را متقاعد به رنجمندي نميكند. توى مخاطب نيز شاهد روايتي از رنجى، نه خود رنج؛ همان كه پرسوناژهاي اين مونولوگ قرار است راوياش باشند و خودشان، برخاسته از آن هستند. اين گونه است كه تماشاگر با دو واسطه به رخداد فاجعه ميرسد.
يك سو مردكى دلقك ماخوليايي و سوي ديگر زنى سودايي، زير يك سقف هفتى شكل، تمثيلي از خانه، با سايه روشنهايي كه بيشتر سايه است تا روشن، هركدام در اتاقكى شبيه اتاق اعتراف ايستادهاند، همان كه اهل كليسا درونش زانو ميزنند و از گناه خويش سخن مى گويند. در ميزانسن چيده شده، تمام تماشاگران شنودهاند، شاهدند، اسقف و پاپ هستند تا دو پرسوناژ اعتراف كنند. هيچ چيز شبيه محكمه نيست اما محكمهاي به پاست. محاكمهاي خودخواسته. مثل گفتوگوى من با من، همانگونه كه نيچه چنين توصيفش ميكند: «من و من همواره با يكديگر غرق گفتوگوييم، اگر دوستي پادرمياني نكند، اين را چگونه ميتوان تاب آورد؟ براي زاهد خلوتنشين دوست هميشه سوم كس است و سوم كس آن كمربند نجاتي است كه نميگذارد گفتوگوي آن دو به ژرفــــــنا فرو رود. وه! چه ژرفناها در كمين خلوتنشينان است» و ژرفناى «فرشته مرگ» در فاجعه نطفه بسته است. منِ تماشاگر همان منِ مردك و زن سودايىست و سالن نمايش نيز در تلاش است براى به وحدت رساندن اذهان با دو پرسوناژ. اينكه اثر تا چه حد به هدف رسيده، بحثى ديگر است. اينكه در ذهن چه رقم مى خورد كلامى ديگر.
تلاش مسعود رايگان براي ايجاد همپوشاني ميان دو مونولوگ متفاوت از دو نويسنده با دو دنياي متفاوت، قابل بررسي است. يك مونولوگ نوشته يك نويسنده شرقي با ذهنيت شرقي ولي در فرنگ – سوربون، تحصيل كرده و ديگري نوشته يك نويسنده اروپايي، با ذهن فرنگي. يك پرسوناژ برخاسته در شرايطي جنگي و پرسوناژ ديگر زمينگير شده در يك بحران زناشويي؛ هردو به انحطاط راهياند و در اين ميان نيز قتل نفس است كه حلقه ربط دو پرسوناژ ميشود. پاساژهايي كه در ميان ديالوگها رد و بدل ميشود اما توان همپوشاني دو مونولوگ را ندارند. شايد همين جهان متفاوت روايت در دو پرسوناژ است كه تماشاگر تا نيم ساعت اول لنگ در هواست. توان كشف رابطهها را ندارد. گم ميكند كه مردك و زن سودايي، چرا زير يك سقف، مجزا در دو اتاق در حال اعترافاند. نخ تسبيحِ اثر را دير به دست ميگيرد و شايد اين دير بودن، حتي به گيج و منگ شدنش نيز كمك كند. تا انتهاي انتهاي اثر، به دنبال كشف ربطي دراماتيك ميان دوپرسوناژ ميگردد اما دستهايش خالي ميماند، فرامتن است كه ربط معنايي قرار است بسازد و نه درام، نه پرسوناژها.
جايي از نمايش، بازيگر پرسوناژ مرد ماخوليايي، بازيگر زن سودايي را به نام اصلياش يعني «نسيم» صدا ميكند. پردهها ميافتد و بازيگر بودن رخ نشان ميدهد. همان جمله ابتدايي كه «ما تنها راويان رنجيم، نه خود رنج.» قرار است اين فاصلهگذاري كه در بزنگاه ملنگي پرسوناژ نيز اتفاق افتاده است راهي بسازد براي تماشاگر براي ورود بهتر به اثر اما چنين نميكند. تماشاگر را بيشتر گيج ميكند چون بستري براي فاصلهگذاري ندارد و همان يك بار است، رها ميشود، بيبنيان و طرح و بست ميماند و خب؟ تو با خود ميانديشي، نكند فاصلهگذاري نبود، نكند سوتياي رخ داده است و ما بيخبريم.
بازي نسيم ادبي در نقش زن سودايي و توماج دانش بهزادي در نقش مردك ماخوليايي، تنها كشش مهم «فرشته مرگ» است. يك تئاتر مونولوگمحور كه اگر خللي در اداي مونولوگها رخ بدهد، همهچيز به باد هوا ميرود اما با وجود تمام گنگي روايت اثر، بازي اين دو توان پيگيري از نو و از دوباره را به مخاطب باز ميگرداند.
رنج، پژواك است، همان صداي نعره كسي است كه دندانش به عصب رسيده و فرياد ميكشد و تو تا تنيده و غوطهور در رنج نباشي، نه فريادش را خواهي فهميد و نه پژواكش را. مسعود رايگان در نشانهگذاري اين مفهوم، پژواك، اصوات و صداگذاري را در «فرشته مرگ» جدي گرفته است. اثر صدامحور است، صدا خود پرسوناژي جاندار است و در بزنگاههاي لازم، نقش خود را به خوبي ايفا ميكند. صداي بازيگران در مواقع اداي مصوتهاي بلند و كوتاه، به طنين ميرسد و صدا در ذهن مخاطب به تكرار ميكشد. صداگذاري اثر در سالن نمايش به خوبي گوياي اين تاكيد مسعود رايگان است و درك اين مفهوم كه او، كارگردان و تمام عوامل، كه اثرش با تمام كاستيها و ايدهپردازيها، نمايندهاي از رنج نيست، تنها، پژواكي ست از فاجعه، از رنج، از درد و آنچه انسان رقم ميزند؛ يعني ويراني.