• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3730 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۷ بهمن

گريه

شهرام كرمي نمايشنامه‌نويس

 


وقتي به بيمارستان رسيدم جنازه رو برده بودن خونه. راه افتادم سمت قبرستان. تو شلوغي و ترافيك خيابان فرصت شد به خيلي چيزا فكر كنم. حسابي گرفتارم. اگه تا آخر هفته نتونم حساب چند تا شركت رو پرداخت كنم زندگيم نابود ميشه. ميدونم كه كارم تمومه. هميشه اين روز رو پيش بيني مي‌كردم.
به قبرستان كه رسيدم خيلي زود همه‌چيز تموم شد. مامان رو تو قبر گذاشتند و به سرعت روش خاك ريختند. هر كس منو مي‌ديد بغلم مي‌كرد و بهــم تسلــيت مي‌گفـت. خواهرام با شوهر و بچه‌هاشون و فاميل همه بودن. همه گريه مي‌كردند. هر كسي از آشنا و فاميل رو مي‌ديدم چشاش خيس اشك بود.
برادر كوچكم گريه كنان چند بار داد زد و مامان رو صدا زد. بابا هم كه نگاهش مــظلوم‌تر از هميشه شده بود تند و تند فقط سيگار دود مي‌كرد.
وقتي كار خاك كردن مامان تموم شد همه دور قبرش جمع شديم. بابا دو دستي تو صورت خودش كوبيد و به گريه افتاد. صداي ناله و آه توي قبرستان خلوت پيچيد. ولي من برخلاف بقيه يه حس خاص داشتم. انگار اشكام خشك شده بود. هرچي به مامان فكر مي‌كردم دليلي براي گريه كردن نداشتم. فكر كردم خوش به حالش كه راحت شد. يعني چه خوب شده كه مرد!!!!!
مامان سال‌ها بود كه براي همه ما مرده بود. 14 سال حتي يه كلمه هم حرف نزد. من از مادر بودن اون فقط بغل كردن و دستشويي بردن يادم بود. حالا دليل نداشت براي مردن مادرم گريه كنم! آخرين باري كه گريه كردم وقتي بود كه چكم برگشت خورد و من حسابي ترسيده بودم. دور از چش زنم توي دستشويي رفتم و آب رو باز گذاشتم. تو آينه به قيافه داغون خودم نگاه كردم. با خودم فكر كردم كه چقدر بدبختم!... . اونوقت حسابي گريه كردم. ولي حالا روزي كه مادرم مرده بود من نمي‌تونستم گريه كنم. لابد همه از حس من تعجب كردند ولي من فقط با حيرت به ديگران نگاه مي‌كردم.
وقتي كار ما تو قبرستان تموم شد رفتيم خونه پدر و تا از در داخل شدم همه گذشته و كودكي برام زنده شد. من هميشه توي خونه‌اي كه بزرگ شده بودم احساس راحتي مي‌كردم. در و ديوار خونه پر از خاطرات بچگي بود. اون موقع كه غير از بازي و شيطوني به چيز ديگه‌اي فكر نمي‌كردم.
توي خونه فقط نشستم و بازم به ديگران نگاه مي‌كردم. زنم تلفن كرد و تسليت گفت. ازم گله داشت كه چرا بهش خبر ندادم. حال و حوصله نداشتم براش توضيح بدم. بهم گفت كه چند نفر مامور پليس اومدن سراغم. ما چند وقت بود كه از هم دور بوديم و اون مي‌خواست طلاق بگيره. وقتي گوشي تلفن رو گذاشتم، مي‌دونســتم اين آخرين باريه كه با زنم حرف مي‌زنم. اين رو حس كردم.
عكس مامان روي صندلي بود. وايسادم و بهش نگاه كردم. توي عكس چهره مامان مثل هميشه مهربون بود. دلم براش تنگ شد. با خودم فكر كردم كاش مامان منو با خودش مي‌برد. بچه كه بوديم مامان هيچ‌وقت ما رو تنها نميذاشت.
دلم گرفت. ديگه نمي‌تونستم تحمل كنم. زدم زير گريه. همه نگاهم مي‌كردند. بابا دستمالشو بهم داد و گفت:
- مادرت تو رو خيلي دوست داشت.
مامان همــيشه گريه مي‌كرد. اين تنها چيزيه كه از مامان يادم مياد! مامان پر درد بود و من حالا درد رو مي‌فهميدم و فقط گريه مي‌كردم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون