بيبيجان با گرداب رفت
مينو محبوبنژاد
بي بيميگويد: حالا كه «عباس دوران» حال صدام رو گرفته، حتمي شهرا رو ميزنه
عمه كمي در جايش وول ميخورد: ووووووي باز نفوس بد.
آقاجان ميخواهد به بيبي بپرد كه سكسكه امانش نميدهد. پس از سكسكههاي پشت سرهم به زور ميگويد: حب آرامش بخشت رو خوردي؟
بي بيگوشه روسري را مچاله ميكند و موهايش را ميدهد تو.
ساعت دوازده ظهر، بار و بنديل را عقب ماشين مياندازيم و كولههاي شنا را در دست ميگيريم. كاديلاك مشكي كه از در بيرون ميرود، بابا هم با بيوك پشت سرش راه ميافتد. كوچه به كوچه، هرقدر به رودخانه نزديك ميشويم، دماي هوا چند درجه پايين ميآيد. باد، بوي آب را از لاي شيشه ماشين به صورتم ميزند. سردم ميشود. در خودم جمع ميشوم: مامان سردمه.
از آنطرف ماشين ژاكت را پرت ميكند. بيبي آن را ميگيرد و مرا ميپيچاند.
- سوز روز از شب نخوابيه. اين روزا نمعلومه چه خبره مادر!
بابا بدون آنكه سر بچرخاند ميگويد: تاكيد كردم اين حرفها براي عقل بچه ثقيله.
روز آرامي است. به احتمال زياد يك دست شناي بيهيجان خواهيم داشت، در آخر هم، ناهار، برگشت به خانه و فين فين دماغ، فردا صبح هم دكتر، پنيسيلين و ليمو شيرين. شيشه ماشين را تا ته بالا ميكشم. مامان مثل هواي امروز، رها از پيشبينيهاي پيش از وقوع، آرام نشسته. كاديلاك مشكي ميايستد، بابا پايش را روي ترمز فشار ميدهد. عمه تا جمعيت را ميبيند، ابروها را درهم ميكند: اَااااااه، اينجا كه نميشه شنا كرد، ببين چقد شلوغه. بهشون بگو بريم يه جاي ديگه...
آقاجان سر را بالا ميبرد، در آيينه به عمه نگاه ميكند: كمي روسري رو بكش جلو. سفت گره بزن، ميشه.
بيبي روسري را ميكشد وسط پيشاني. آقاجان در حالي كه به كاديلاك مشكي خيره شده، ميگويد: تو رو نگفتم كه... چين پيشوني پوشوندن داره؟
بي بيدست به روسري ميبرد و آن را كمي بيشتر پايين ميكشد. بابا پياده ميشود. مامان ميگويد: خسرو، كلمن كنار پاي آقاجونو بيار.
-گذاشتم تو ماشين داداش.
عمه دست به روسري ميبرد، طرهي موها را با پنجه ميكشد جلو، كمي گرهي روسري را شل ميكند و ميگويد: اَه گرمه و پياده ميشود.
بساط را كه پهن ميكنند، همه مينشينيم. نزديكيهاي ظهر شهريور شصت و دو، باد رفت تا آفتاب ذوبمان كند.
بيبي به كاديلاك مشكي اشاره ميكند و ميگويد: به خدا نَخوبه دو روز بعد عروسي، به جاي ماه عسل، عروسو بياري رودخونه شنا كنه، بدشگونه... بابا اخم ميكند: چه ماه عسلي! مادر من تو جنگ!
عروس با لبخند شيريني گوشه لُپ چپش از كاديلاك پياده ميشود و به سمت ما ميآيد. به طرف او ميدوم و داد ميزنم: بابا من با زن عمو ثريا برم تو آب؟ جملهام تمام نشده كه بابا «نع» را گفته. برميگردم سمت بيبي نبات، سر بر دامنش ميگذارم.
لوبيا پلوي بيبي جان دست به دست ميچرخد، بخارش كه به صورتم ميخورد، گرما بيتابم ميكند. نيم ساعتي ميگذرد كه بابا بلند ميشود، دستم را ميگيرد، تا رودخانه رفته و فقط پايمان را در آب خيس كنيم. تابستان، زمستان فرقي به حالش ندارد، آب «دز» هميشه يخ است.
بر ميگردم. چشمم به زن عمو ثريا و بيبي نبات ميافتد كه شنا ميكنند. بابا رد نگاهم را ميگيرد:
- يادت باشه، پيرزنهاي دزفولي بهترين شناگراي ايرانن.
- چرا؟
- نخستين دليلش اينه كه رودخونه ديگهاي تو ايران نداريم كه به اين تندي، به اين سردي و به اين عريضي باشه. اين خصوصيات باهم، شناگراي قابلي بار مياره. دوميش اينه كه تفريح مردم اين شهر شناكردنه، يعني به خاطر گرما، مجبوري شنا كني و آخريش، آموزشه. اينو بدون، وقتي چيزيو آموزش بدي، تو رگ و پوست و استخونت نفوذ ميكنه.
سر را بلند ميكنم. چشمم به بيبي ميافتد كه از صخرهي پنج متري در آب شيرجه ميزند، آقاجان داد ميزند: زن اين بالش ريقو چيه اُوردي...
بر ميگردم، نگاهش كنم. بالش را تا ميزند و پَسِ سرش را ميكوبد روي آن، آفتاب چشمش را ميزند. با خود فكر ميكنم شيرجه زدنش هيچ به حرفها و مثلهاي قديمي و پلاسيدهاش نميآيد. احساس ميكنم وجهي دارد كه هيچوقت نديدهام. ميگويم: بابا! چطور بيبي جان از اونجا شيرجه زد ولي روسريش درنيومد؟
ميخندد: اينم هنرِ زناي شناگر اينجاس.
بابا كه پا در آب ميگذارد، دنبالش ميروم. دستم را ميگيرد: امروز شناي پروانه رو يادت ميدم. دوست داري؟
- اوهوم.
تا زانو در آبيم كه احساس ميكنم سنگهاي رودخانه زير كف پايم ميلغزند. دستم را از دست بابا ميكشم، ميدوم سمت ساحل و جيغ ميزنم: بابا زلزله بابااااا
- برنگرد، فقط برو بروووو نايست.
و من فقط ميدوم و احساس ميكنم او هم ميدود. صداي هواپيما كه ميآيد، به آسمان نگاه ميكنم، مچ پايم تا ميشود، تعادلم به هم ميخورد. كاش زلزله بود. با پهلو و صورت ميافتم توي آب، مامان توي آب ماند، سمت راستِ صورتم ميكشد به سنگهاي كف رودخانه. تا به خود بيايم، بابا منرا زير بغل زده و كشيده تا ساحل و داد ميزند برو، دور شو، بروووووووووو. ميدوم... خون از صورت به گردن و شانهام ميريزد. بيبي كو؟ صداي مهيب جيغها بلند شده، انگار تازه فهميده باشند. خوب كه دور ميشوم، ميايستم. بعضيها هنوز، غرق صداي زياد رودخانه هستند، اصلن نفهميدهاند چه خبر شده. تا بفهمند، مردهاند. مامان كجاست؟ سه هواپيماي ميراژ موازي هم از ته شهر حركت كردهاند، بمبها را در يك خط ميريزند و صاف ميآيند سمت رودخانه. (صداي مامان در گوشم ميپيچد: بمباران كه شروع شد من هرجا بودم، پيدام كن، بچسب بهم، بچه نبايد بيمادرش بميره. كمي مكث ميكند، دستم را ميگيرد و ميبوسد: مادر هم بدون بچه.
مردم مثل مورچههايي كه چوب در لانهشان كرده بودم، از آب بيرون ميپرند و فرار ميكنند. آقاجان گفته بود: وقتي تونستي جنگندهها رو ببيني يعني كه تا شش بشمري، بالاي سرت هستن. لپم را ميكشد: پس حواست رو بده، پناهگاهي كه سمتش ميدوي چند شماره باهات فاصله داره. دور رودخانه فضاي باز است، هيچ پناهگاهي نيست. شش شماره نميشود، بالاي سرمان هستند. ديوار صوتي را شكستند. به جز ونگ عجيبي كه با فشار سرم را روي گردنم لق ميدهد، هيچ نميشنوم. بابا، عمه را بيرون كشيده و دست مامان را گرفته، ميكشد، ثريا هم لباس مامان را گرفته. فكر نكنم وقت به بيبي برسد. هرسه، همزمان بمبهايشان را ول ميكنند. بمب هواپيماي سمت راست ميافتد آن دست رودخانه بين درختها، دقيقا روبه رويم، زمين ميلرزد. هواپيماي وسطي و سمت چپي، به فاصلهي شايد 20 يا 30 متر، نميدانم، بمبها را مياندازند. رودخانه از دو جا پاره ميشود. يكي روبه رويم، يكي پايينتر سمت چپ. هر سهشان ميدوند. فوارههايي به ارتفاع 6-5 متر روبه بالا حركت ميكنند. 6-5 ثانيه طول ميكشد تا خاموش شوند. دز مثل كتري قول پيكري ميجوشد. بخار آب به آسمان ميرود. چند نفري به كناره رسيدهاند، بيرون ميآيند، پختهاند. تنشان سرخ است. با پوست ورآمده، اين طرف و آن طرف ميدوند. دز، تند، برنده و جوش آمده، در جايي كه بمب فرود آمده، راهش را گم كرده، خلاف هميشه رو به بالا ميرود. با فشار آب سرد و تازه، سدي درست ميشود. انگار مولكولهاي سرد و گرم نميتوانند تركيب شوند. جلوي هم سينه سپر كردهاند و به ارتفاع دو سه متر بالا ميروند و نميدانم از كجا راه را يافته و قاطي ميشوند. به سرعت پلك زدني، به هم ميپيچند و گردابي عظيم درست ميكنند. گردابي به شعاع عرض 110 متري رودخانه. ميپيچد و ميپيچد، تند و تند. ميتواني چند نفري را ببيني كه در خود ميپيچاند. عمه بالا و پايين ميپرد و با انگشت گرداب را نشان ميدهد. صدايش را نميشنوم ولي واضح است كه جيغ ميكشد. مامان و ثريا هم متوجه چيزي در رد اشارهاش ميشوند و آنها هم جيغ ميكشند. آقا جان ميدود سمت رودخانه و جوري اطراف را نگاه ميكند انگار منتظر است كسي جلويش را بگيرد. عمو او را ميگيرد و ميكشد، مانعش ميشود. چيزي در گوشم ميتركد و راهش باز ميشود. ميتوانم صداها را بشنوم. بابا قدمي جلو ميرود، ميايستد، دوباره جلو ميرود و باز ميايستد. قدرت آب كه كمي كم شده، شعاع گرداب هم كمتر ميشود. عمو پيراهنش را درآورده، ميدود سمت آب. بابا داد ميزند: نميرسي، برگرد، نميرسي. نه نروووو نرووو. در پيچ گرداب، روسري سبز بيبي جان نبات رقص كنان بالا و پايين ميرود. عمو منتظر، رودخانه را نگاه ميكند. درست لحظهاي كه بيبي جان در فاصله كمي، سمت راست ما در گرداب است. عمو ميپرد، شنا ميكند. وقتي به محيط گرداب رسيد، بيبي جان دقيقا همانجا رسيده بود. دستش را ميگيرد. هر دو به هم ميپيچند. زور گرداب كمتر ميشود، آرام آرام ميپيچد و به جايي ميرسد كه از پيچيدن ميايستد، ناگهان راه هميشگياش را ميگيرد و ميرود و تكههاي بمب و هر آنچه داخلش بود را با خود ميبرد. هر كس در آب بود، غيب شده. همهي چشمها به دز خيره شده. بابا فرياد ميكشد: سوييچ كووووو؟ سوييچچچچ!