آدمهاي چارباغ نمره 23/ ماجراهاي عادله دواچي در هتل جهان 8
سيبكوب
علي خدايي
نويسنده
Positive
با رفتن احمد سيبي از هتل و عينكي شدنش دنيا براي عادله رنگ ديگري گرفت. كار به آنجا رسيد كه مدام عادله از مهتابي طبقه دوم، از پنجره رستوران سرك ميكشيد به چارباغ و منتظر بود كه احمد سيبي پيدا شود و چيزي به او بگويد. زياد هم منتظر نميماند، احمد سيبي پيدايش ميشد و هر بار به او سيبري تازهاي ميداد. عادله هم به شكلي كه آموخته بود به دُم سيبريها نخ ميبست. هر بار هم احمد سيبي به او ميگفت: حيفس خانم!
بين سيبريها پنبه ميگذاشت. نخها را به هم ميرساند و آويزانشان ميكرد به پنكه چرخان سقفي رستوران.
مهمانهاي اتاق پنج وقتي سيبريها را لاي پنبه و آويزان شده ديدند خيلي خوشحال شدند. خانم مهمان آقا را فرستاد اتاق تا سهپايه و دوربين آورد و تق تق از آن عكس گرفت.
وقتي عادله روميزي را از روي ميز برداشت و كفشش را در آورد و رفت روي ميز تا براي خانم مهمان يكي از سيبريها را از نخ جدا كند خانم مهمان هم كفشش را در آورد و رفت روي ميز. هر چه عادله نهيب زد: «نيا. نيا خانم. ميبُرما ميارم. »
هر دو ايستاده بودند روي ميز. عادله گفت: خب. حالا كه اومدِي وايسا. دم سيبري را از نخ جدا كرد و به خانم مهمان داد.
آقا مهدي كه وارد رستوران شد و زنها را روي ميز ديد كه سيبري ميخورند و همسر مهمان دور ميز ميگردد و عكس ميگيرد و عادله نخها را تكان ميدهد و سيبريها دور ميزنند و پنبهها بر سر آنها ميبارد، بانگ زد: خُبس. تيارت در ميارين اينجا. اينجوري عادله اينا را فراري ميدِي. فكر ميكونن ميوه را ما رو ميز ميخوريم.
عادله گفت: دادا، سيبري را بايستم رو ميز خورد.
آقا مهدي گفت: حالا بيا پايين جلدي دو تا شير قهوه را ببر اتاق هفت و بعدم بايد بري ساعتسازي رشادي اُ ساعت توني خان را بدي يه شير قهوه هم براش ببر. بگو توني خان گفت زمسدونا ميچسبه. نيميخواد بري اون دست خيابون «پلونيا». همينجا هميشه داريم و نگاه عادله رفت به آن سمت خيابان، به پلونيا كه هم حياط دارد و هم جاي نشستن. باز بود و اِميك كنار در ايستاده بود.
عادله از ميز كه پايين آمد دست خانم مهمان را گرفت تا وقتي پايين ميآيد نيفتد. خانم مهمان باز هم گفت: دليشِس. عادله گفت: همينِس. دليس. قيافه دلي هم دارد. و بدو رفت آشپزخانه پيش جهانگيرخان كه شير قهوهها را ببرد طبقه بالا. به جهانگيرخان گفت: آخه با اين سيني خالي. مهمونا نيميگن چه بيسليقن اينا. و روي سيني دستمال سفيد و چهارخانه پهن كرد و فنجانهاي شير قهوه را گذاشت روي دستمال توي سيني و بدو از پلهها بالا رفت.
مهمانهاي اتاق هفت هم فرنگي بودند. در زد. در را زني جوان باز كرد و سيني را از عادله گرفت و با سر تشكر كرد و در را بست.
عادله به سرعت به مهتابي آمد و از اين سر تا آن سر چارباغ را نگاه كرد. خير خبري نبود. بدو آمد پايين و از جهانگيرخان شير قهوه بعدي را كه حاضر بود، گرفت و آقا مهدي ساعت توني خان را به او داد و در را باز كرد.
عادله دواچي رفت به سمت ساعتسازي، در مغازه را باز كرد. آقاي رشادي گفت: چه عجب! را گم كرده عادله دواچي؟
عادله گفت: آقا توني گفتِس كوكش در رفته. عقبم ميفته. آقاي رشادي ذرهبين را از چشمش برداشت و پنس را كنار گذاشت و نگاهش افتاد به فنجان شير قهوه پرسيد اين چيه؟ عادله گفت: كه اگر شير قهوه دوست ميداري به من ميگوي تا بيارم نيميري اونطرف! آويزه گوشِد باشِد كه گنجشك ساعت از دل ساعت آمد بيرون و گفت كوكو كوكو. عادله در را بست و آمد بيرون. گنجشك ساعت همچنان ميگفت كوكو كوكو، عادله ميخنديد و ميگفت: ميپِزم ميپِزم!
Negative
شبي كه عادله جرات كرد و رفت نشست وسط گاري احمد سيبي و احمد گاري را راه انداخت ميان چارباغ انگار همه حب خواب خورده بودند. هيچكس آنها را نديد. كافههاي چارباغ بسته، تيارتها تعطيل و رانندههاي كشيك همه خواب بودند. سگها هم پارس نميكردند. همين شد كه امشب وقتي احمد سيبي رسيد، روي گاري پرِ سيب عادله با طشتش آمد: «احمد سيبي عينكي امشب با طشتم اومِدم. سيبادا بردار. »
احمد سيبي گفت: خير عادله خانم سيب و طشت بودهس كه ما هستيم و طشت را گذاشت وسط سيبها و عادله نشست توي طشت.
همه خواب بودند. صداي آب ميآمد كه از اينسوي پل به آنسو ميرفت. بين نيها گاري ايستاد. ماه در آسمان! با هم فالوده سيب ميخوردند. احمد سيبي گفت: نيميگم گوشكوب. طشت شوما سيبكوبس و روي گاري تا صبح فالوده سيب خوردند.