• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3762 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۱۶ اسفند

پانتوميم را باور مي‌كني؟

مهرداد احمدي شيخاني

يكي از هنرهايي كه تماشايش را بسيار دوست دارم «پانتوميم» است؛ هنري نمايشي كه در آن بازيگر به صراحت نشان مي‌دهد كه نقش بازي مي‌كند و اداي يك كار يا يك شخصيت را در مي‌آورد و بيننده كاملا متوجه است كه اين، يك ادا در آوردن و نقش بازي كردن است. مثل بازيگري‌هاي ديگر نيست كه هنرپيشه در قالب نقش فرو برود و اصطلاحا با نقش يكي شود، بلكه همه‌چيز ادا است، بازي است و بيننده متوجه اين بازي هست و فقط در اين ميان كشف مي‌كند كه هنرپيشه، اداي چه چيزي را در مي‌آورد. يك بازي بي‌كلام و در سكوت كه بيننده را به كشف موضوع و حتي شنيدن صداهايي كه وجود ندارد ترغيب مي‌كند. «مارسل مارسو»ي فرانسوي، بزرگ‌ترين بازيگر پانتوميم جهان بود كه سطح اين هنر را به اعلا درجه خود رساند؛ به گونه‌اي كه پانتوميم و مارسو را نمي‌شود از هم تفكيك كرد.
اما چرا از پانتوميم گفتم؟ چند روز پيش، دوستي از من خواست تا فيلمي براي ديدن به او پيشنهاد كنم و من هم بين فيلم‌هايي كه مي‌شناسم، خواستم بهترين فيلمي كه در عمرم ديده‌ام را پيشنهاد كنم و از بين اين همه فيلم كه خيلي‌هاي‌شان بسيار درخشان و ماندگارند، فيلم «بلو آپ» كه با نام «آگرانديسمان» هم شناخته مي‌شود را پيشنهاد دادم. اين فيلم را نخستين بار خيلي سال پيش ديدم (اين خيلي سال پيش، اين‌بار برمي‌گردد به حدود 35 سال پيش). كارگردان فيلم «ميكل‌آنجلو آنتونيوني» است كه براي اين فيلم جايزه نخل طلاي كن 1967 را برده است. فيلم با صحنه‌اي از يك نمايش پانتوميم شروع مي‌شود. عده‌اي سوار بر اتومبيلي رو باز، در شهر مي‌چرخند و سر و صدا مي‌كنند و ادا در مي‌آورند. پايان فيلم هم باز همين هنرپيشه‌هاي پانتوميم را مي‌بينيم كه اداي بازي تنيس را در مي‌آورند و با راكت‌هايي كه ندارند، به توپي كه نيست، ضربه مي‌زنند. در بين اين دو نمايش پانتوميم، داستان عكاسي جريان دارد كه شاهد مقطعي از زندگي او هستيم. قهرمان داستان، عكاس «مدلينگ» است. او براي اينكه عكس‌هايش باورپذيرتر باشند، در آتليه خود، به كمك موسيقي و نور و حرف‌هايي كه مي‌زند، فضايي مي‌سازد تا مدل‌ها در رفتارهاي‌شان، حسي واقعي را به نمايش بگذارند. حسي واقعي كه اصلا وجود ندارد و كاملا غير حقيقي است. ولي آنچه دوربين عكاس ثبت مي‌كند، براي بيننده، واقعي جلوه مي‌كند. يك واقعيتِ عاري از حقيقت؛ واقعيتي دروغين. درست مثل همان پانتوميم آغاز فيلم. نمايش واقعيتي كه وجود خارجي ندارد. در طول فيلم ماجراهاي متعددي اتفاق مي‌افتد كه گويي هيچ‌وقت رخ نداده. مثلا عكاس ما، در پارك، از زوجي عاشق عكس مي‌گيرد كه در گوشه‌اي از پارك و زير درختان قدم مي‌زنند. همه‌چيز حكايت از يك فضاي عاطفي دارد. قهرمان داستان، در آتليه و هنگام چاپ عكس‌ها، چيزي توجه‌اش را جلب مي‌كند. در يكي از عكس‌ها لكه‌اي را مي‌بيند. آن عكس را تا جايي كه مي‌تواند بزرگ مي‌كند. به نظر مي‌رسد كه از پشت بوته‌ها، تفنگي نشانه رفته است. همزمان، زني كه در عكس‌ها است براي گرفتن فيلم و عكس‌ها به آتليه مي‌آيد و عكاس در لحظه‌اي، فيلمي دروغين به او مي‌دهد و بعد به پارك برمي‌گردد و جنازه مرد را مي‌بيند. به آتليه برمي‌گردد ولي اثري از فيلم عكاسي و عكس‌ها نيست. به پارك برمي‌گردد و آنجا هم خبري از جنازه نيست. تمام فيلم «آگرانديسمان» همين است، «چيزي كه نيست». هست ولي نيست. عشق هست ولي نيست. همه‌چيز زيباست ولي واقعي نيست. هيچ دليلي بر هيچ چيزي نيست و نمي‌تواني بودنش را باور كني و در پايان فيلم آن چيزي را باور مي‌كني كه اصلا وجود ندارد. بازي تنيس با راكت‌هايي كه وجود ندارند و توپي كه وجود ندارد و صدايي كه نيست ولي مي‌شنوي. همه‌چيز در يك هزارتوي باور و ناباوري مي‌چرخد و در نهايت آن چيزي را باور مي‌كني كه به وضوح مي‌بيني كه وجود خارجي ندارد.
خيلي وقت‌ها زندگي‌مان نيز همين‌طور مي‌شود. بازي مي‌كنيم. ادا در مي‌آوريم. در نقشي كه مال ما نيست فرو مي‌رويم و آخرش، هم خودمان اين نقش را باور مي‌كنيم و هم از ديگران انتظار داريم آن را باور كنند. اما يك وقت‌هايي هم براي‌مان بازي مي‌كنند و ادا در مي‌آورند و ما هم با كمال ميل آن بازي و ادا را مي‌پذيريم و باور مي‌كنيم. خيلي وقت‌ها اين باور شايد حتي نه به اين خاطر است كه خيلي براي‌مان خوب بازي كرده‌اند و خوب ادا در آورده‌اند، نه! حتي ممكن است، هم بد بازي كرده‌ باشند و هم بد ادا در آورده باشند، ولي ما چون مي‌خواهيم آن ادا و بازي را باور كنيم، مي‌پذيريمش. مثلا يادتان مي‌آيد همين چند سال پيش در ليبي يك حكومتي بود يكه‌سالار و متكي به يك فرد؟ يك حكومت ديكتاتوري و خشن كه هيچ مخالفي را تاب نمي‌آورد و از طرفي مردمش بالاترين سطح رفاه را در تمامي آفريقا داشتند. مردمي صحرانشين كه ديكتاتورشان هم خصلت صحرانشيني و چادر نشيني‌اش زبانزد بود. بعد زدند و حكومت ديكتاتوري‌اش سرنگون شد و نتيجه‌اش امروز نابودي مرفه‌ترين كشور آفريقا و تكه تكه شدن آن كشور است و الان مهم‌ترين كاري كه در آن انجام مي‌شود، قاچاق انسان و فروش نفت توسط گروه‌هاي مسلح است كه هر كدام چاه نفتي در اختيار دارند و تصويري كه ما باور كرديم، تصوير پانتوميم تغيير يك ديكتاتور و آنچه از آن حرفي نمي‌زنيم نابودي كشوري كه ديگر نيست. خيلي وقت‌ها ما پانتوميم را باور مي‌كنيم چون دل‌مان مي‌خواهد باورش كنيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون