• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3826 -
  • ۱۳۹۶ شنبه ۲۰ خرداد

ابرهاي سوءتفاهم

سيد علي ميرفتاح

سال شصت و چهار يا شصت و پنج بود كه
با جمعي از دوستان جايي مي‌رفتيم. آن موقع مثل الان نبود كه ماشين‌ها ظرفيت محدود داشته باشند و زياد سوار نكنند. ما هفت جوان ريشوي اوركت‌پوش – نسبتا نتراشيده، نخراشيده – بوديم كه خود را در يك پيكان نمره دولتي جا كرده بوديم؛ سه نفر جلو، چهار نفر عقب. دو، سه تا از دوستان به‌‌رغم ظاهر محزون و غضباني كه داشتند فوق‌العاده بانمك بودند و از هر چيزي مضمون كوك مي‌كردند و شوخي مي‌ساختند. يادم نيست چه اتفاقي افتاد و چه سوژه‌اي پيش آمد كه هر هفت نفر زديم زير خنده. ما تصوير خودمان را از بيرون نمي‌ديديم ولي احتمالا تصوير خوشايندي نبود؛ هفت جوان نكره كه عين ماهي ساردين روي هم روي هم در پيكان فكسني تلنبار شده‌اند، دهان‌هاي‌شان را به پهناي فلك باز كنند و هرهر و كركر كنند، تصوير مخوفي نيست اما خوشايند هم نيست. در همين حين، يكباره با هيلمن زردي شاخ به شاخ شديم و تق. چراغ‌ها شكست و گلگير هر دو غر شد و راه بند آمد. اما هنوز صداي خنده ما قطع نشده بود و هنوز نتوانسته‌ بوديم دهان‌مان را ببنديم و نسبت به وضعيت جدي پيش آمده موضع جدي بگيريم. راننده هيلمن مرد ميانسالي بود كه ظاهر برازنده‌اي داشت. كراوات زده بود، كت اسپورت پوشيده بود. عينك پنسي داشت و ريش بزي. اما چيزي كه قبل از همه اينها در ظاهر او به چشم مي‌آمد ابروان گره كرده و پيشاني چين خورده‌اش بود. اين طرف همه هنوز شاد بودند و ته ديگ خنده‌شان را مي‌تراشيدند، آن طرف ناراحتي و غم و اندوه بود. به‌علاوه عصبانيت، ما از هر حيث با راننده هيلمن كنتراست داشتيم؛ او خوش‌تيپ بود، ما تا حدودي لاابالي، شلوار سربازي و اوركت امروز مد شده بعضي بچه آلامدها مي‌پوشند اما در دهه شصت نشانه بي‌اعتنايي به ظاهر بود. تن رها كن تا نخواهي پيرهن. راننده هيلمن قيافه روشنفكري هم داشت. صندلي عقبش پر بود از كتاب و مجله. بعد فهميديم استاد دانشگاه است و در آستانه پاكسازي. با حالتي از غم و حسرت و عصبانيت گفت: «حق داريد بخنديد. شما نخنديد چه كسي بخندند؟ بخنديد، تصادف كنيد، مردم را زير بگيريد، مملكت مال شماست، خيابان مال شماست، ماشين مال شماست، بزنيد و بخنديد. بزنيد كيف كنيد. بزنيد و قهقهه سر بدهيد. بزنيد و به ريش من مادر مرده بخنديد. گور باباي من. اينجا من اضافي‌ام، اينجا من تقصير كارم...» طفلي دلش خون بود. بعد از سي سال هنوز وقتي ياد آن روز و آن تصادف در ميدان عشرت‌آباد مي‌افتم دلم براي راننده هيلمن مي‌سوزد نه؛ دلم از يادآوري آن روز مي‌گيرد بنده خدا دچار سوءتفاهم شده بود چرا نشود؟ چه كسي باور مي‌كرد ما به يك چيز ديگر خنديده‌ايم و هيچ ربطي به بلاهايي كه سر او آمده نداريم؛ همان موقع يكي از رفقاي ما كه بزرگ‌تر و حواسش جمع‌تر بود، راننده را بغل كرد و بوسيدش، زديم كنار و از دلش درآورديم. بي‌آنكه منتظر افسر باشيم خسارتش را حساب كرديم كه نگرفت... دو دقيقه بعد او هم دلش با ما صاف شد. گفت برادري دارد كه مثل ما لباس مي‌پوشد و مثل ما رفتار مي‌كند و رفته است به جبهه. حرص برادرش را هم داشت. نمي‌گويم ما تقصيركار نبوديم، اما مي‌گويم غلظت سوءتفاهم به قدري زياد بود كه او ما را با يك عده ديگر اشتباه گرفته بود. از روي ساعت پنج دقيقه نكشيد كه با تك‌تك‌مان رفيق شد. شماره داد و شماره گرفت؛ يكي از بچه‌ها قول داد براي برادرش كاري بكند... چرا اين خاطره را تعريف كردم؟ براي اينكه الان هم به نظرم ابرهاي سوءتفاهم پايين آمده‌اند و جلوي ديدمان را گرفته‌اند در اين مه غليظ چيزهايي را كه بايد ببينيم، نمي‌بينيم و  چيزهايي كه اهميت ندارند مي‌بينيم. هاي‌لايت‌شان مي‌كنيم كه ديگران هم ببينند. اتفاقا در چنين مواقعي است كه مي‌طلبد هوشيار باشيم، فريب نخوريم و به جاي توجه به مسائل جدي، درگير حاشيه‌هاي بي‌خاصيت نشويم و دنبال آدرس‌هاي غلط نرويم. يك نمونه كوچك مي‌گويم و باقي‌اش را به خودتان مي‌سپرم تا ببينيد در چه وضعيتي به سر مي‌بريم. يك دفعه از زمين و هوا خبر مي‌رسد كه فوتباليست‌هاي حجاز به شهداي ما بي‌احترامي كرده‌اند و سكوت قبل از بازي را شكسته‌اند. بعد معلوم مي‌شود اولا سكوت به خاطر ما نبود و به خاطر استراليايي‌ها بود. ثانيا كل خبر مشكوك است. يا فلان خبرگزاري، خبري را از قول سردار مخابره مي‌كنند كه بعد معلوم مي‌شود من‌درآوردي است. چطور انبوه عزاداران لحظه باريدن را منتظرند؟ ما هم لحظه عصباني شدن و فحش دادن و موضع سفت و سخت گرفتن را منتظريم، حال آنكه...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون