درباره مهدي قائدي؛ پسرك دوستداشتني
رضا سالار
نگاه ميهمان
وقتي وارد ميدان شد، تمام مادران اين سرزمين قربان صدقه او رفتند. انگار گلپسر و دستهگل خودشان را راهي كارزار كردند. اين غريبه چه داشت كه ميان غولها جولان ميداد؟ انگار بچه دبستاني در ميان دانشگاهيان يا يك پادو كوچك در ميان گرگهاي بازاري. اما باشوي قصه ما چقدر راحت بود. اصلا دل آدم شور برميداشت كه نكند گم شود. كسي نباشد دستش را بگيرد و دوباره راهي خانه كند. دلت ميخواست ميدويدي وسط ميدان و آدرس و نشاني را گل گردنش ميبستي كه مبادا گم شود. وقتي افتاد زمين، جوري بلندش كردند كه انگار بچه دبستاني كولهپشتي به دست را از كنار سرويس مدرسه يا از كنار آبخوري دبستان. غريبه چقدر زود اخت شد. انگار سالها ميان اين ميدان جنگيده بود. اصلا انگار قبلا به او گفته بودند كه اينجا خيلي هم سخت نيست. فقط كافي است خودت باشي. همان پسرك سياه زنگالوي جنوبي كه كنار ساحل به توپ، شوت ميزد. اما انگار درسش را خوب بلد بود. حواسش هم بود كه امروز كسي جدي نميگيردش. پس ميتواند جولان دهد. شير شده بود. خودش را انداخت وسط دهان شير و بيهراس دريده شدن تاخت ميان آن همه ستاره. به كسر ثانيهاي دل انبوهي آدم را برد و گفتند قفل را تو باز ميكني گلپسر. اما حالا دلم گرفته. ميترسم. نگرانم. هراس دارم و انگار تمام هول و هراس دنيا را در دلم الك ميكند. انگار سوگنامه سهراب را پيش از نوشتن ديدهام و در غم رستم خراب شدهام. ميترسم از فرداي تو. گلپسرم، حواست باشد كه دنيا هنوز جا زياد دارد. اينجا يك وجب هم از دار دنيا نيست. گم نشوي در ميان اين غولهاي مهربان و غريبه. بايد قدمهايت هم مثل سرعتت تند وتيز باشد. اصلا اين ميدان سبز و لباس آبي آغاز يك شروع بيپايان است. تو بايد تا هميشه باشو بماني. آخر سر تو دعوا بود و حالا تو ميتواني نشان دهي ارزش دارد بعد تو سر جقلههايي قد تو دعوا كرد. اين دو خط را بخوان و بزن سر در تمام عكس ستارههايي كه تا ديروز بالاي طاقچه اتاقت بودند و حالا كنارشان رقص ميكني. قرار نيست اينجا نقطه آخر آرزوهاي تو و تمام مادراني باشد كه ديروز قربان صدقهات رفتند و پدراني كه رداي تو را قد گلپسرانشان كردند. فقط بعد اين نامه ياد پسراني باش كه قد تو بودند، گل كردند و قدر ندانستند و سوختند. من هم حواسم هست كه تو را باد نكنم. بگذارم تو همينقدر كوچك و عزيز بماني. آخ كه دلم هواي تو كرده مجاهد... تو كجايي گلپسر!؟