مردم نويسنده داستانگو ميخواهند
توجه نوبل به اين سو، به اين دليل است كه دوران آرمانگرايي به سر آمده است، من از كساني بودم كه سال گذشته از اهداي اين جايزه به باب ديلن معترض بودم و اگر امسال آن را به خوانندهاي درجه سه ميدادند، اصلا تعجب نميكردم. منتهي مساله اين است كه قصد دارند عرصه فرهنگ و هنر را خيلي پاپ كنند كه تعداد بيشتري از مردم را جذب كند تا در اين دنيايي كه هر روز به سمت تيرگي ميرود مخاطبان رمان و ادبيات بيشتر شوند تا ادبيات تاثيرگذاري بيشتري داشته باشد. اينكه به اين هدف ميرسند يا نه و آيا اين كار درست است يا نه، شك دارم و جاي بررسي دارد. ويژگي داستانگويي ايشيگورو سبب شده او در هيجكدام از آثارش تكرار نشود. فاكنر هم داستان مينوشت اما ذهنيتش درگير آن رنگ محلي شهر آرماني يوكناپاتافا بود كه ساخته ذهن خودش بود، هرچند فاكنر در هر داستانش متفاوت است اما ردپاي فاكنري به نوعي در تمام داستانهايش ديده ميشود و اين مزيت و سبك كارش است. اما هدف ايشيگورو داستانگويي است بنابراين يك بار سراغ داستاني آخرالزماني ميرود مثلا دست ميگذارد روي اهدا و پرورش آدمها براي اهداي عضو به ثروتمندان. در همين داستان مشغول بررسي مستعمرهاي ميشود كه در آدمها مثل خوكچههاي هندي زندگي ميكنند و از درون آن روابط انساني و شخصيتهاي بسيار قوي ميسازد، اما ناگهان در «غول مدفون» رماني فانتزي-تاريخي مينويسد يا در «تسليناپذير» زندگي موزيسيني مدرن را شرح ميدهد براي اينكه دغدغهاش داستانگويي است. اين نوع نويسندهها تا حدي تجربيات عمدهشان را در كلاسهاي آموزش داستاننويسي پشت سر ميگذارند نه مثل كافكا كه در اتاق تيره و تار و در آن فضاي كشور و شهرش مينشست و مينوشت. اين دست نويسندهها بيشتر برآمده از فرآيند نويسندهسازي در غرب يا اروپا هستند. يعني داستانگويي را در كلاس ياد ميگيرند. منظور من از كلاس اين نيست كه سر كلاس بنشيني و معلم داستان نوشتن را يادت بدهد بلكه منظورم آن پروسه داستاننويسسازي در غرب است. دوره آثار ادبي خيلي خاص كه كسي با فاصله بسيار فاحش از ديگران بكت بشود، گذشته است. همهچيز دارد همگون ميشود. گرچه ممكن است اين همگوني از نظر نوبل مزايايي داشته باشد اما به نظر من پس زدن يا سركوب هنري است كه ما به خاطر اين هنر به آن روي آوردهايم و جاي اين نوع كارها هر روز خاليتر ميشود اين نظرات به هيچوجه به معناي دستكم گرفتن ارزش گورو نيست، او داستانگوي بزرگي است و اتفاقا چيزي كه از آن خوشم ميآيد اين است كه مثل اين نويسندههاي دورگه كه از جايي به جاي ديگر ميروند اداي نوستالژي درنميآورد مثلا در «بازمانده روز» سبك نوشتاري او در سنت ادبي انگلستان ريشه دارد؛ نوع گويشش، كلامش، شخصيتپردازياش كلاسيك و شسته رفته است. جز كتاب «منظره پريدهرنگ تپهها» كه برميگردد به ژاپن ديگر مدام اين رگه ژاپني بودنش را به رخ نميكشد و تحميل نميكند تا با بازي نوستالژي، ننه من غريبم دربياورد. اين نشاندهنده شخصيت سالم اين نويسنده است. با هنرش جذب ميكند. بودند نويسندههايي كه به تبعيد خودخواسته رفتهاند و مدام از سرزميني دم زدهاند كه 20 سال است از آن جدا هستند و اصلا ديگر آن را نميشناسند ولي گورو اين اين كار را نميكند و بين فرهنگ شرق و غرب گير نكرده است. او كاملا غربي است.
جايزه امري اجتماعي است و ربطي به هنر ندارد، انستيتوهاي اجتماعي و تحسين اجتماعي اصلا به اين معنا نيست كه گورو بهتر از مارگارت اتوود مينويسد. اتوود هم رمانهاي آخرالزماني و فانتزي نوشته است و اتفاقا اسم او بود كه در فهرست گمانهزني برندگان جايزه نوبل ديده ميشد. او رمانهاي بسيار خوب و رمانهاي خوب نوشته است اما گورو رمانهاي خيلي خوب و يك سري نوشتههاي معمولي دارد. مثلا «هرگز رهايم مكن» يا «بازمانده روز» او به لحاظ داستانگويي درخشان است ولي بعضي كارهاي ديگرش مثل «غول مدفون» به لحاظ ارزش ادبي به پاي كارهاي ديگرش نميرسد. اما اتوود ثبات بيشتري در نوشتن دارد، سطح جايگاه ادبي خودش را حفظ كرده است بنابراين اگر جايزه را به مارگارت اتوود ميدادند كه اتفاقا سابقه بيشتري هم دارد، شايد بحقتر بود به همين دليل ميگويم اصلا نميشود روي سياستها و سلايق نوبل به عنوان گروهي كه سياستهاي خاص خودشان را دارند، بهطور قطع حساب كرد و نوبل ملاك ارزشگذاري ادبي نيست بلكه پيامد مجموعهاي سياستها است كه مسوولان آكادمي دنبال ميكنند. اگر رضا براهني كتاب «روزگار دوزخي آقاي اياز» را به انگليسي نوشته بود و آن روابط و زدوبندها را داشت و در سني بود كه هنوز خلاق بود، شايد اين جايزه به او تعلق ميگرفت. اما ادبيات سبك ايراني هيج جا معنايي ندارد ادبيات ژاپن، هند و غيره معنا دارند. ما تكستارههايي داريم كه اگر قدري روحيه همكاري و گذشت داشتيم دور از انتظار نبود براهني به جاي ايشيگورو اين جايزه را به خانه ببرد، چرا كه معتقدم «روزگار دوزخي آقاي اياز» به هر لحاظ از برترين كار ايشيگورو هم درخشانتر است. اميدوارم روزي درها باز شود و ما را به جهان راه بدهند و نويسندههاي ما اجازه مطرح شدن داشته باشند.