• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3946 -
  • ۱۳۹۶ شنبه ۱۳ آبان

كودكاني كه روي پله فقر نشسته‌اند

بنفشه سام گيس

  حقوق سرايدار ما 800 هزار تومان است. يك پسر 15 ساله دارد و يك دختر 24 ساله. پسرك، امسال رفته اول هنرستان. سال قبل براي جهيزيه دخترش، 4 ميليون تومان قرض گرفت و قرض و بدهي انقدر روي هم سوار شد كه رسيد به 7 ميليون تومان و هفته گذشته، تنها پس اندازش؛ يك پرايد كهنه دايم خراب را فروخت كه بر سناريوي تلخ قرض نقطه پايان بگذارد؛ پرايدي كه كمك حال خرج خانه‌اش بود، گاهي مسافركشي مي‌كرد و گاهي سرويس مدرسه مي‌شد. تنها لطف مدير ساختمان اين بوده كه يك اتاق 15 متري در پاركينگ ساختمان – اسمش را بگذاريد «خانه»- به رايگان در اختيارش بگذارد و هزينه آب و برق و گاز مصرفي خانواده‌اش، از محل شارژ ساختمان پرداخت شود. كل وسايل‌شان، يك كمد دو لنگه كهنه، يك تلويزيون سياه و سفيد 21 اينچ، دو تخته فرش ماشيني، چند دست رختخواب و چند تكه ظرف است به اضافه يخچال دست دوم و بلااستفاده همسايه، جاروبرقي دست دوم و بلااستفاده همسايه، يك كولر آبي 6 هزار اهدايي مدير ساختمان. هرماه از مدير ساختمان مساعده مي‌گيرد و اول برج، 100 يا حداكثر 200 هزار تومان از حقوقش باقي مانده و 3 نفر آدم بزرگ بايد يك ماه را با اين رقم سر كنند. بيمه ندارد چون شرط بيمه شدن اين بوده كه هيات‌مديره ساختمان، درخواست بيمه بدهد و ساختمان 20 واحدي، هيات‌مديره‌اش كجا بود ؟ 6، 7 سال قبل پسرش تشنج‌هاي دايم داشت، متخصص مغز و اعصاب گفت: «بچه‌ات بايد هفته‌اي سه بار گوشت قرمز بخوره.» سرايدار، در جواب مدير ساختمان گفت: «از كجا پول گوشت بدم؟» (آن زمان حقوقش 200 هزار تومان بود) پسرك، پاييز سال گذشته، بعد از مدرسه مي‌رفت پادويي يكي از مغازه‌هاي محل. سرايدار ما 50 سال هم ندارد اما از بيمارستان ارتش نوبت گرفته كه 7، 8 دندان باقي مانده را هم بكشد و يك دست مصنوعي بگذارد. لباس تنشان، خودش، همسر و پسر 15 ساله‌اش، همه، لباس‌هاي دست دومي است كه از آشنا و غريبه مي‌رسد. يك هفته مانده بود به مهر، مدير ساختمان 70 هزار تومان به عنوان كمك باز شدن مدرسه به پسرك داد كه بتواند براي اول مهر، كفش نو بخرد. سال گذشته كه آمده بودند براي نصب انشعاب فاضلاب، يكي از روزها، همسرش با يك ليوان شير و مابقي، آب، شير برنج درست كرده بود براي ناهارشان. وقتي فهميده بود كارگرها غذا ندارند، ظرف كوچكي از شير برنج را براي خودشان سه نفر كنار گذاشته بود و باقي را داده بود به كارگرها...
   شبكه سلامت، درباره ايجاد انگيزه صبحانه خوردن در كودكان مي‌گويد. «هر روز صبحانه‌هاي‌شان را متنوع كنيد. يك روز كنار صبحانه‌شان ميوه خرد كنيد و يك روز مخلوطي از مغزها – گردو و بادام و فندق – كنار ميز بگذاريد. ظروفي براي صبحانه شان انتخاب كنيد كه تصاوير شاد و كودكانه داشته باشد. فضاي محل صبحانه، بايد با نشاط و آرام باشد. چند شاخه گل روي ميز صبحانه بگذاريد. مشوق‌هايي به ازاي صبحانه خوردن در نظر بگيريد...»
بهيار يكي از روستاهاي قلعه گنج از سفره خالي مردم روستا مي‌گفت. سفره‌هايي كه شب‌ها و روزهايي خالي مي‌ماند. خالي خالي، حتي خالي از نان. از جيب خالي مرداني مي‌گفت كه حتي پول خريدن آرد براي پختن نان نداشتند. از پاي بي‌كفش و سر بي‌كلاه و تن بي‌لباس دانش‌آموزان روستا مي‌گفت. از دانش‌آموزاني كه صبح‌ها بدون صبحانه مي‌رفتند مدرسه چون پدرها، پولي نداشتند كه ناني به سفره بيايد. بهيار، خواب و توهم تعريف نمي‌كرد. حكايت همان دانش‌آموزاني را مي‌گفت كه ديده بوديم در روستاهاي قلعه گنج، روستاهايي كه حتي آب براي خوردن نداشتند. روستاهايي كه مردمش، دل‌شان مي‌خواست مي‌توانستند خيلي از واژه‌ها را فراموش كنند، واژه‌هايي مثل خوشبختي، عدالت، اميد، مردم اين روستاها، واقعا دلشان مي‌خواست اين واژه‌ها را فراموش كنند، همانطور كه طعم گوشت و ميوه و رنگ كفش و لباس نو را فراموش كرده بودند.
   محله گل‌سفيد – خرم‌آباد – وارد خانه‌اي (اتاق 7 متري) شديم كه يك مادر و دو كودك داشت، تنها وسايل خانه، همين‌ها بودند با يك چراغ سه شعله و يك قابلمه و چند بشقاب و يك زيلو. داخل قابلمه روي چراغ سه‌شعله، چيزي غُل مي‌زد. مادر، يك كودك شيرخوار داشت و يك دختر اول دبستان. رفتيم كنار چراغ سه شعله، چند گوجه فرنگي داخل قابلمه مي‌جوشيد. مادر گفت گوجه فرنگي‌هاي پخته را له مي‌كند و آب گوجه‌ها را به جاي شير، به شيرخوارش مي‌دهد و تفاله‌اش را با دختر 7 ساله‌اش مي‌خورند.
  مدرسه‌اي بود پايين‌تر از نازي‌آباد. مشاور مدرسه خبرم كرده بود براي شنيدن حرف‌هاي دختراني كه در معرض تن فروشي هستند. وقتي رسيدم، دختري در اتاق مشاور نشسته بود و پهناي صورتش سيراب بود از اشك. دختر حرف مي‌زد و حرف مي‌زد و اشك مي‌ريخت و اشك مي‌ريخت و مشاور، در سكوت، گاهي به من نگاه مي‌كرد. حرف‌هاي دختر تمام شد و مشاور برايش توضيح داد كه اين خانم (به من اشاره كرد) خبرنگار است و براي شنيدن حرف‌هاي تو آمده. دختر سربرگرداند و بدون آنكه اشك‌هايش را پاك كند، به من نگاه كرد و گفت: «چي مي‌خواي بشنوي؟ چه فرقي مي‌كنه كه بشنوي؟ چي مي‌دوني از زندگي ما؟ چي مي‌فهمي از زندگي ما؟ مي‌فهمي تمام سال رو با يك مانتو سر كردن يعني چي؟ مانتويي كه هم لباس مدرسه است هم لباس خونه هم لباس كوچه ؟ رشته آش بلدي درست كني ؟ من بلدم. من هر روز بعد از مدرسه ميرم روي پشت بوم خونه مون، رشته آش درست مي‌كنم كه بابام راضي بشه كه كمك خرج خونه‌ام و نره همسايه مون رو صدا كنه كه بياد سراغ من واسه 5 هزار تومن.»
  خانه‌اي بود در محله خاك سفيد. زير پله ساختماني بود كه اجاره داده بودند ماهي 250 هزار تومان. يك مستطيل 8 متري كه اگر كنار ديوار مي‌نشستي و پاهايت را دراز مي‌كردي، سرپنجه ات ديوار روبرو را لمس مي‌كرد. يك زن و شوهر با پسر 14 ساله شان در اين اتاق زندگي مي‌كردند. مادر، فلج بود و معتاد. پدر (ناپدري) دزد بود و معتاد. پسرك؛ روزبه، كلاس سوم راهنمايي بود و هنوز معتاد نشده بود. تمام گرماي مرداد، انگار جمع شده بود توي اين زير پله 8 متري كه پنكه دستي، فقط متلاشي و بازنشرش مي‌كرد. مادر مي‌گفت: «هي مي‌گفت مامان ميوه دلم مي‌خواد. مامان يه دونه سيب دلم مي‌خواد. مامان شليل اومده، شليل دلم مي‌خواد. هي گفتم نداريم، بچه مي‌بيني كه، نداريم. يه روز اومد با يه كيسه ميوه دستش. كتكش زدم، گفتم تو هم دزد شدي مثل اين مرتيكه ؟ از كجا آوردي؟ زار مي‌زد و گفت، يك هفته رفتم سر چهارراه گدايي كردم تا پولش جمع شد...»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون