سه برش از حضور مدارس در جهان مجازي
دانشآموزان گمنام
زهرا چوپانكاره
مركز آمار ايران نوشته است كه تا پايان سال 1394 بر اساس تقسيمات كشوري، 2 هزار و 589 دهستان در ايران به ثبت رسيده است. روستاهاي كوچك و بزرگ با جمعيت متفاوت در جغرافياي ايران پراكنده شدهاند، گاهي حتي آنقدر ناشناختهاند كه روي نقشه هم نميتوان به راحتي آنها را پيدا كرد. دانشآموزاني كه در اين روستاها در مدارس آجري، كاهگلي و كپري مشغول درسخواندن هستند تنها به بخشي از آمار سرشماريهاي عمومي نفوس مسكن به ثبت ميرسند. هر از گاهي اما روستايي پيدا ميشود كه به يمن دنياي جديد ميتواند خودش را از تقسيمبنديهاي كشوري و آماري جدا كند، خودش را از ميان دهستانها و شهرستانها و بخشهاي ديگر بالا بكشد و جايش را روي نقشه برجسته نشان دهد. در 10 سال گذشته دو معلم بودند كه توانستند با نوشتن از وضعيت مدارس و دانشآموزانشان دو روستا را از قعر نقشه ايران بيرون بكشند و آنها را تبديل به كليدواژههايي آشنا در ميان كاربران دنياي مجازي كنند. يكي از اين دو معلم در دوره اوج وبلاگنويسي و رونق وبلاگستان فارسي پيدايش شد و يكي ديگر همين يكي دو سال گذشته و در دوره گل كردن شبكه اجتماعي اينستاگرام. در روي ديگر اين سكه دانشآموزاني هستند كه نه در مدارس محروم هستند و نه در نقاط دورافتاده، در مدارسشان در قلب شهرهاي بزرگ نشستهاند و قوانين دنياي حقيقي و مجازي را به شيوه خودشان رقم ميزنند، دانشآموزاني كه معمولا در خبرها نامي از آنها نيست.
وبلاگستان و مدرسه روستاي كالو
«اول مهر بود با بقچهاي كتاب به دست به سوي روستا ميروم. «روستاي كالو» مانند سال گذشته پذيراي ما خواهد بود! دلم نيامد سال آخر سرباز معلميام را در ميان دانشآموزان روستا نباشم !همه با لباسهاي نو، كفشهاي براق و كيفهاي سال گذشته آمده بودند! نخستين كار را با نصب اين پارچه روي ديوار مدرسه شروع كردم. روستاي كالو در حدود ۱۶۰كيلومتري استان بوشهر و در ۳۰ كيلومتري بندر دير (شهرم) قرار دارد. در آينده بيشتر از مدرسه خواهم نوشت.» وبلاگ عبدالمحمد شعراني، سرباز معلمي كه تصميم گرفته بود از تجربهاش به عنوان معلم مدرسهاي با چهار دانشآموز بنويسد خيلي زود جايش را در ميان خيل وبلاگهايي كه هر روز به زيرمجموعه وبلاگستان فارسي اضافه ميشدند، پيدا كرد، وبلاگ «دير تش باد» توانست نام كالو را سر زبانها بيندازد و عنوان «كوچكترين مدرسه دنيا» را براي مدرسه اين روستا به ارمغان بياورد.
عكس مدرسه روستاي كالو در زمستان 86، تصويري است از يك ساختمان خيلي كوچك، با چارچوب فلزي زنگ زده و بيهيچ پنجرهاي رو به بيرون. تنها رنگي كه در محوطه بيروني اين مدرسه بيپنجره ديده ميشد سهرنگ پرچم ايران بود كه در حياط و در ميان بلوكهاي سيماني در باد تكان ميخورد.
مهر 89 تاثير شهرت مدرسه در فضاي مجازي را ميشد در تغييرات ساختمان كوچك ديد؛ ساختماني كه حالا ديوارهايش رنگ زرد آجرهاي سه سانتي را به خود گرفته بود و پنجرهاي بزرگ در وسط ديوارش جا خوش كرده بود. روي تابلوي كاشي سردر ساختمان نام «دبستان شهيد رجايي» نقش بسته بود تا مدرسه كوچك از بينام و نشاني درآيد، حتي پرچم سه رنگ حياط مدرسه هم عوض شده بود و رنگهاي سبز و سفيد و قرمزش ميدرخشيدند.
تمام آنچه لازم بود حضور يك وبلاگ بود كه بتواند مدرسه را از يك ساختمان كهنه حوالي بندر دير تبديل كند به مدرسهاي خاص كه خيلي زود سر از خبر صداوسيما و گزارش روزنامهها و حتي شبكههاي خبري خارج از ايران درآورد. دانشآموزان گمنام كالو تبديل شدند به نامهاي آشنا: پريسا، حسين، حميده و مهدي كه تصويرشان براي كاربران وبلاگستان فارسي شناخته شده بود. آدمهايي كه اسم و تصوير بچهها را ديده بودند ديگر نميتوانستند به آنها به چشم بخشي از آمار دانشآموزان روستايي نگاه كنند، اين چهار دانشآموز اسم داشتند، قيافه و خندهها و لباسهايشان را ميشد ديد و براي همين اول از همه كمكهاي مردم از داخل و خارج از مرز به سويشان روانه شد و بعد اين استقبال انگار وظيفهاي بر دوش مسوولان آموزش و پرورش گذاشت تا براي تجهيز مدرسه اقدام كنند. در اين ميان روستا هم مورد توجه قرار گرفت، جادهاش ساخته و مشكل آب و برقش حل شد. عبدالمحمد شعراني آخرين پست وبلاگش را در بهمن ماه سال 94 نوشت: «از اين پس بخشي از فعاليتهاي خود را در «كانالم در تلگرام» منتشر خواهم كرد.» او پس از سالها معلمي در اداره كل آموزش و پرورش استان بوشهر مشغول به كار شد و حالا هم به استان خوزستان منتقل شده است.
اينستاگرام و مدرسه آيرقايه
تا دو سال قبل، روستاي آيرقايه يكي از روستاهاي مرزي كشور بود؛ در شمال خراسان شمالي، پهلو به پهلوي خاك تركمنستان. يك كانكس داشت كه بچههاي مدرسه ميتوانستند از آن به عنوان مدرسهشان استفاده كنند؛ دبستان معرفت. مقداد باقرزاده، يك جوان تازه فارغالتحصيل بود كه قرار بود در تنها منطقهاي كه جاي خالي براي اعزام معلم داشت مشغول به كار شود. قرعه به نام روستاي آيرقايه افتاد و معلم جوان كارش را در روستا شروع كرد. 124 هفته پيش نخستين پست اينستاگرامي او منتشر شد، سلفي با پنج پسربچهاي كه سرك كشيده بودند تا در قاب دوربين تلفن همراه جاشوند. بچههاي مدرسه به او ميگويند «آموزگار» اين آموزگار در ابتداي كار عكسها را بيهيچ توضيحي منتشر ميكرد، پس از انتشار پنج شش عكس كمكم شروع كرد به توضيح دادن در مورد منطقهاي كه در آن مشغول تدريس است، اينكه چگونه با موتور بايد جاده خاكي را تا مدرسه طي كند، چطور بايد مواظب باشد كه بچهها از رودخانه عبور كنند و وقتي رود طغيان ميكند اوضاع مدرسه چطور است. بعد عشق بچهها به سريال كيميا سبب شد كه آموزگار نامههاي آنها را از طريق آشنايي به دست مهراوه شريفينيا برساند و او هم براي نخستينبار در يك برنامه تلويزيوني نام اين روستا را آورد. از آن به بعد اينستاگرام معلم مدرسه آيرقايه كمكم پرهوادار شد تا حالا كه بيشتر از 46 هزار دنبالكننده دارد.
مقداد باقرزاده سال گذشته در گفتوگو با «اعتماد» گفت كه بچههاي روستا اگر بخواهند مقطع بالاتر از ابتدايي را بخوانند بايد راهي روستاهاي ديگر شوند: «براي خواندن متوسطه اول بايد به روستايي بروند كه ١٠كيلومتر با آيرقايه فاصله دارد و براي متوسطه دوم روستاي ديگري كه ٣٥ كيلومتر دورتر از محل زندگيشان است و البته دختران براي متوسطه دوم بايد بروند به روستايي كه ٥٥ كيلومتر فاصله دارد. دخترها معمولا فقط تا همان كلاس ششم درس ميخوانند. بعدش يا بايد ازدواج كنند يا بايد در خانه بمانند و به مادر در بچهداري و كارهاي خانه كمك كنند. در آيرقايه تا الان هيچكس دانشجو نشده و اين خيلي بد است.» او توضيح داد كه حالا با كمكهايي كه به سمت مدرسه ميآيد، دارد سروساماني به وضع مدرسه ميدهد و با خانوادهها صحبت ميكند كه براي بچهها امكان تحصيل در مقطع بالاتر را هم فراهم كنند. مهر امسال خبر رسيد كه نخستين دختر روستاي آيرقايه قرار است به متوسطه اول برود. آسيه، يكي از دانشآموزان مقداد باقرزاده بود كه توانست به كمك او پدرش را راضي كند به ادامه درس خواندنش. آسيه در سفري كه همراه معلم و چند نفر از همكلاسيهايش به تهران داشت نخستين جرقه علاقهاش به يك زندگي ديگر در سرش زده شد. او به روزنامه ايران گفته بود: «من اصلا از روستا بيرون نرفته بودم. شهر خيلي بزرگ و جالب بود. دلم ميخواست درس بخوانم وقتي برگشتم خيلي با پدرم حرف زدم از آقا معلم خواستم با پدرم حرف بزند و اجازه دهد تحصيل كنم. آقا معلم هم خيلي آمد و رفت و با پدرم حرف زد تا پدرم اجازه داد درس بخوانم. حالا با سرويس به مدرسهاي در روستاي ديگري ميروم كه 9 كيلومتر با روستاي خودم فاصله دارد.
ميخواهم معلم روستا شوم. دانشگاه بروم و حسابي شهرهاي ايران را بگردم.» مقداد باقرزاده از مهر امسال روستاي آيرقايه را ترك كرد و حالا به عنوان معلم عشاير مشغول به كار است. صفحه اينستاگرامش همچنان فعال است و حالا كه مدرسه آيرقايه سروساماني گرفته، مشغول اطلاعرساني در مورد وضعيت درس خواندن بچههاي عشاير
است.
دانشآموزان در جهان موازي
«يكهو نزديك به دو سه هزار نفر بچه آمدند اينجا، راه ميرفتند، حرف ميزدند، ميخواستند مخ هم را بزنند، كار خاصي نداشتند فقط همين بود. اما خب براي ما ايجاد مزاحمت شد چون همه مجبور شدند مغازهها را ببندند. همين جوري هم اوضاع فروش خوب نيست، بعد وقتي همچنين جمعيتي همه جا را بگيرد ديگر كسي براي خريد نميآيد.» اين توصيف يكي از فروشندگان مجتمع تجاري كوروش بود كه خرداد سال گذشته ناگهان در ميان يكي از اتفاقات كمنظير پايتخت قرار گرفت؛ اتفاقي كه سبب شد تيتر يك روزنامه به ظهور نسل جديد اختصاص پيدا كند: «صداي پاي دهه هشتاديها». روز 18 خرداد جمع قابل توجهي از دانشآموزان تهراني كه همديگر را از طريق گروه تلگرامي پيدا كرده بودند قرار گذاشتند تا پايان يافتن امتحانات و سال تحصيلي را به قول خودشان با يك «ميتينگ» جشن بگيرند، ميتينگ كوروش. پس از اينكه صدها دانشآموز در محل از پيش تعيينشده حاضر شدند كمكم فيلم و عكسهايشان سر از شبكههاي اجتماعي درآورد، دانشآموزاني كه توانستند ناگهان نگاه طيف وسيعي از مخاطبان را متوجه خودشان كنند، نوجواناني كه معمولا جايي در ميان خبرهاي روزمره ندارند.
هجوم ناگهاني اين نوجوانان به مجتمع كوروش سبب شد تا مغازهداران كركرههاي مغازههايشان را پايين بكشند و در خفا صبر كنند تا سيل جمعيت متفرق شود. از همان روز تا يكي دو روز بعد نيروهاي انتظامي و امنيتي در برابر پاساژ كوروش مستقر شوند تا اوضاع را در كنترل بگيرند.
يكي از نوجواناني كه روز پس از ميتينگ كوروش به حوالي اين مجتمع آمده بود تا به قرار سهروزهاي كه در گروه تلگرامي تعيين شده بود پايبند بماند به «اعتماد» گفت: «يك كانال تلگرامي داريم كه تقريبا ١٠ هزار نفر عضو دارد و همه همين سن و سال هستيم. از طريق همين كانال محل قرار مشخص شد.» يك پسربچه معمولي بود، يكي از ميليونها دانشآموزي كه در پايان دوره امتحانات قرار داشتند. همان روز مغازهداران كوروش گفتند كه تجمع بيش از اندازه بچهها سبب شد تا كار به پرتاب گاز اشكآور برسد، اتفاقي كه آن پسر نوجوان برايش توضيح داشت: «گاز اشكآور مال خودمان بود. بچهها براي شوخي زدند.» حسام توضيح داد كه خودش هم از سفر دوبي دو سه تا گاز اشكآور همراهش آورده و در جواب اينكه گاز اشكآور ميخواهيد چه كار؟ گفت: «همين طوري!»
حسام و صدها دختر و پسر نوجوان همسن او بخش ديگري از جامعه دانشآموزي كشور هستند. بخشي كه انگار در جهاني موازي با دانشآموزان مناطق دورافتاده و روستايي در حال تحصيل هستند. كلاسهايشان سقف و پنجره دارد، تا به حال بخاري نفتي نديدهاند و قرار نيست به خاطر طغيان رودخانه و دوري راه و ازدواج زودهنگام از كلاس
درس بمانند.
اما آنچه در كلاسهاي درس آنها ميگذرد و آنچه از سر ميگذرانند مانند بسياري از دانشآموزان روستايي كه بخت ديده شدن در شبكههاي اجتماعي را ندارند معمولا از ديدهها پنهان ميماند. اين نسل از دانشآموزان طبقه متوسط دهه هشتادي گاهي همانقدر از دانشآموزان روستايي دور هستند كه از پدر و مادرهاي خودشان و تنها زماني كه ذرهاي از اين تفاوت را به نمايش عمومي ميگذارند به نسل قبلي خودشان ميفهمانند كه در دنيايي ديگر سير ميكنند، دنيايي كه با وجود كتابهاي مشترك فارسي و رياضي و جغرافي كه در مدارس تدريس ميشوند، تعريف نميشود.
اين دسته از دانشآموزان قرار نيست منتظر بمانند تا به لطف معلمانشان سر از شبكههاي اجتماعي درآورند، آنها شبكههاي اجتماعي خودشان را دارند و گاهي اگر لازم ببينند از همين طريق اتفاقاتي را رقم ميزنند كه براي تحليلش رسانهها بايد دست به كار شوند و از متخصصان روانشناسي و جامعهشناسي نظر و يادداشت و مصاحبه بگيرند تا شايد بتوانند بخشي از منطق اين نسل جديد را ترسيم كنند.