درباره ويديويي كه جهان مجازي را تكان داد
پوچي تحملناپذير زندگي
اميرحسين كاميار
ديدنشان درد داشت، ديدن دو دختر نوجوان كه با شوخي و خنده از خودشان فيلم ميگيرند تا اعلام كنند قصد خودكشي دارند. تناقض حيرتانگيز ميان برنايي و زيبايي آن دو از يكسو و شتابشان در شتافتن به سمت عفريت مرگ از سوي ديگر، تجربه تماشاي اين فيلم كوتاه سه دقيقهاي را به تجربهاي تكاندهنده و دردناك بدل ميكند. مسالهام اين نيست كه دو نوجوان فيلم منتشر شده در واقع همان دختراني هستند كه چندي پيش در اصفهان از پل عابر پياده پايين پريده و فاجعه آفريدند؛ گره اصلي گمانم در اين به شوخي گرفتن خودكشي و پوچانگاشتن مردن است. آن دو مرگ، زندگي پس از مرگ و اندوه عزيزان را به هيچ ميگيرند و در آخر ما را نيز برابر يك هيچ بزرگ رها ميكنند.
ريشههاي چنين سطحي از پوچپنداري مرگ را بايد در بيهوده دانستن زندگي يافت. آنچيزي كه به آدمي كمك ميكند تا به سهولت تسليم غريزه مرگخواهي نشود، شوق
به زندگي است. روياهايي براي فردا، اميد به آينده، احساس پيوند با خانواده و جامعه، امكان ابراز وجود و خلاقيت، همه و همه تارهايي نامريي ميسازند و دست و پاي ما را طوري به زندگي گره ميزنند كه تاريكترين لحظهها را نيز تاب ميآوريم.
هربار اين ميل به زندگي كه فرويد اروس ميناميدش، مجالي براي بروز نيابد در روان آدمي فضايي تهي شكل ميگيرد كه توسط انرژي مرگطلبي يا تاناتوس فرويدي پر ميشود. در مورد اين دو نوجوان اما با نوميدي از زندگي روبهرو نيستيم، از ابتدا گويي زندگي اصلا جدي گرفته نشده است، همهچيز بازي است، همهچيز شوخي است. هنگامي كه زندگي را تا به اين حد پوچ فرض كني، مرگ نيز به همين نسبت بيمعنا و كاريكاتورگونه ميشود. نه اميدواري و نه يأس، نه آرزو و نه حرمان، هيچكدام واقعي نيستند، بودن ما جدي نيست پس ناگزير نبودنمان هم نميتواند كه جدي باشد.
رابرت جانسون، روانشناس جايي نوشته كه تمايل به خودكشي نشانه رسيدن آدمي به لبه يك پرتگاه است. يا پيش ميروي و خود را از بين ميبري يا پس مينشيني و آن باور و سبك زيستني را در خودت ويران ميكني كه تو را به چنين بنبستي رسانده است.
اين پوچانگاري هراسانگيز آن دو نوجوان هم كاش براي تصميمسازان ما نمادي از رسيدن به لبه باشد. كاش از خودمان بپرسيم با باورهاي بچههايمان چه كرديم كه زندگي اين همه در نظرشان تهي و بيهوده است، چنان بيهوده كه با تمسخر و به سادگي رهايش كنند.