• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3956 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۵ آبان

پرستار داوطلب، از سه روز اول پس از زلزله براي «اعتماد» تعريف مي‌كند

مي ترسـم بخوابم

بنفشه سام گيس

بهمن صادقي مي‌ترسد بخوابد. مي‌ترسد بخوابد و هرچه از مرگ و آوار ديده در اين سه روز، بيايد پشت پلك‌هايش. بهمن صادقي، پرستار داوطلب، 72 ساعت است كه نخوابيده. يكشنبه شب، بعد از ساعت 9 و 48 دقيقه، بعد از آنكه خانه‌اش، مثل تمام خانه‌هاي كرمانشاه لرزيد، با زن و بچه‌اش دويد بيرون از خانه، دويد به خيابان، اول به پدر و مادرش تلفن زد كه از احوال آنها باخبر شود، خيالش كه راحت شد، پشت‌سرش را هم نگاه نكرد، زن و بچه‌اش را رساند خانه خواهرش و افتاد در جاده غرب، جاده‌اي كه مي‌رفت به سمت آوار مرگ، به سمت ذهاب و ثلاث و ازگله. بهمن صادقي هنوز بيدار است و هنوز مي‌ترسد بخوابد.
«رفتم ثلاث باباجاني، اونجا 9 فوتي داشت. رفتم ازگله، اونجا 5 فوتي داشت. روستاهاي اطرافشون هم صددرصد خراب شده بود. كل منطقه رو گشتم و به مركز خبر دادم نيروي كمكي بفرستن براي انتقال مجروحان. برگشتم ذهاب. 280 كيلومتر راه بود. دو ساعت بعد از نيمه شب رسيدم بيمارستان ذهاب. ديگه موندگار شدم تا الان...»
وقتي با بهمن صادقي حرف مي‌زدم، صدايش، مثل صداي آدم سرماخورده بود؛ آدم سرما خورده‌اي كه تارهاي صوتي‌اش رو به موت رفته. بس كه اين سه روز، سرما چنان سايه به سايه‌اش آمد و در محوطه بيمارستان صحرايي كه پر بود از ازدحام زخم و غم، آنقدر براي جلب‌توجه همكارانش به اهميت ثانيه‌ها و دقيقه‌ها، فرياد كشيد. 72 ساعت از سال 96، در اين عمر 39 ساله پرستار داوطلب، پرستاري كه داوطلب زلزله بم و ورزقان و دورود هم بوده، فراموش ناشدني است.
«ساعتاي اول، هيچ كمكي نرسيده بود. ثلاث منطقه كوهستانيه. كوه ريزش كرده بود، جاده بسته شده بود. وقتي رسيدم ثلاث، مردم از زير آوار جنازه بيرون مي‌آوردن. جنازه‌ها رو گذاشته بودن كنار خيابونا، كنار كوچه‌ها، يك پتو انداخته بودن روي جنازه‌ها. مردم، در بهت بودن، در شوك بودن و جنازه بيرون مي‌آوردن. فقط مي‌گفتن چادر نداريم، پتو نداريم، غذا نداريم.»
بهمن صادقي وقتي رسيد بيمارستان ذهاب، از ساختمان تنها بيمارستان شهر اثري باقي نمانده بود. همهمه مردم مبهوت، يك جور جهت‌ياب تجمع زنده و مرده شد در تاريكي شب براي پرستار داوطلب.
«برق قطع شده بود. چراغ قوه دستي و چراغ قوه گوشي تلفن همراه رو روشن كرده بوديم. پرستارا و پزشكا با ترس مي‌رفتن داخل ساختمون كه وسيله‌اي، باندي، سِرُمي ‌بيارن. همه مجروحا رو كف حياط بيمارستان خوابونديم. بدون سقف، بدون پتو. همه دچار شوك بودن. حتي پزشكا و پرستارا. هنوز زلزله رو باور نكرده بودن.»
بهمن صادقي، مثل تمام پرستاران اورژانس ناچار به ترياژ شد. ناچار به انجام دردآورترين وظيفه درماني. انتخاب از بين آدم‌هايي كه روي مرز باريك مرگ و زندگي ايستاده بودند.
«امكانات كم بود. خيلي كم. بايد تصميم مي‌گرفتيم. پيرمردي بود كه قسمتي از سرش له شده بود ولي هنوز علايم حياتي داشت. مطمئن بودم كه نمي‌تونيم براش كاري انجام بديم. كنارش گذاشتيم. چند دقيقه بعد، تموم كرد.»
بهمن صادقي، تمام ساعت‌هاي آن شب تا نخستين بارقه‌هاي صبح، تمام ساعت‌هايي كه زنده و مرده را كف حياط بيمارستان جابه‌جا كرد و آتل بست و بخيه زد و پانسمان كرد، يك جمله زير لب تكرار مي‌كرد. فقط يك جمله.
 «خدا كمك كن امشب زودتر صبح بشه، زودتر هوا روشن بشه. دعا مي‌كردم اون ساعتا زودتر بگذره.»
سازمان نظام پرستاري، فراخوان اعزام 3 هزار پرستار داوطلب داد. كمتر از يك ساعت، 3 هزار پرستار به فراخوان جواب مثبت دادند. بهمن صادقي، يكي از اين 3 هزار نفر بود. پرستاري از همان خطه زلزله‌زده كه در گويشي مشترك، لحن سوگ آن آدم‌هاي بهت‌زده را تعبير مي‌كرد.
«ساعت‌هاي اول، هنوز باور نمي‌كردن كه پدرشون، مادرشون، بچه‌شون، كل خانواده‌شون، زير آوار مونده و مرده. مادري، جسد بچه‌شو آورده بود و مي‌گفت بچه‌ام زنده است، فقط مجروح شده. علايم حياتي بچه رو چك كرديم. بچه همون لحظه اول بعد از زلزله مرده بود. و اين مادر باور نمي‌كرد، نمي‌خواست باور كنه كه بچه‌اش مرده. دختري هم بود كه پدرش رو ساعت 2 نيمه شب آورد. پدر، همون لحظه اول بعد از زلزله مرده بود. دختر، تا 9 صبح اجازه نداد جنازه پدرش جابه‌جا بشه. قبول نمي‌كرد كه پدرش مرده.»
و اين ناباوري مرگ، ناباوري محتوم‌ترين تناقض زندگي، ناباوري تاوان لغزش لايه‌هاي زمين، وقتي ثانيه‌هاي ناباوري آدم‌ها متراكم مي‌شود و تمام حجم حافظه كوتاه‌مدت يك پرستار را اشباع مي‌كند...
«همه افسرده بودن، همه نااميد بودن، همه پرخاشگر بودن، خونه‌شون كه خراب شده بود، زندگي‌شون كه از دست رفته بود، خانواده شون كه زير آوار مونده بود، چادر كه نداشتن، آب خوردن نداشتن، غذا نداشتن، چي مي‌تونستيم بگيم براي آروم كردنشون؟ خدا صبرتون بده...»
و همين آدم‌هاي مبهوت پرخاشگر نااميد افسرده، در روزهاي بعد براي پرستاران و پزشكان خبر آوردند كه «سه روز از زلزله گذشته و روستاهايي هست سمت دشت ذهاب كه هنوز پاي هيچ امدادگري به آن نرسيده...»
بهمن صادقي مي‌گفت كه ثلاث باباجاني و ازگله، مناطق محرومي است كه مردمانش، با درآمد ناچيز كشت و زرع و دامپروري زندگي مي‌كنند. وزير بهداشت ديروز نگران بود از بابت لاشه‌هاي زير آوار مانده. لاشه زير آوار مانده يعني بدتر از مرگ. يعني زنده بماني ولي گاو و گوسفندت، تنها سرمايه‌هايت، زير خاك دفن شود. بهمن صادقي مي‌گفت سرپل ذهاب، آن شهر مرزي كه دوم مهر 1359، اشغال چند ساعته را هم تجربه كرد اما تا آخرين ثانيه‌هاي جنگ، سيبل توپخانه و هواپيماهاي بعثي بود، آماده مي‌شد كه 30 سالگي پايان جنگ را پيشواز برود، مردمش ديوارهاي گلوله خورده را با سازه‌هاي آجري و سيماني جايگزين كرده بودند و شهر، مي‌خواست نفس بكشد كه لرزيد و شيرازه‌اش از هم پاشيد.
«ديشب، خانواده يكي از مجروحا، چنان زاري مي‌كرد كه فقط دعا كردم؛ خدايا، ما رو بيشتر از اين عزادار نكن...»
بيمارستان شهر، همان ويرانه، پر شده از پزشك و پرستار داوطلب. پزشكان و پرستاراني كه 36 ساعت اول بعد از زلزله، در محوطه بي‌سقف و بي‌ديوار، كف حياط بيمارستان و در روشنايي روز و در تاريكي شب، كار كردند. 36 ساعتي كه دماي روزش 22 درجه بود و گرم، دماي شبش 5 درجه بود و سرد.
 «شب اول، تعداد مجروح خيلي زياد بود و فرصت فكر كردن به سرما نداشتيم. شب دوم سرما خيلي اذيتمون كرد. مجبور شديم پتوهايي به خودمون بپيچيم كه بتونيم تا صبح دووم بياريم. به عكاسا مي‌گفتيم از ما عكس نگيرين، چون هم داريم مي‌لرزيم و هم يك پتو بستيم به خودمون كه بتونيم سرپا بايستيم. روز سوم، يك بيمارستان صحرايي و چند چادر برامون آوردن.»
بهمن صادقي، تا امروز فقط 40 ثانيه با خانواده‌اش صحبت كرده. فرصتي براي غذا خوردن نبوده، غذايي هم نبوده. روز اول، پزشكان و پرستاران، چند عدد كيك صبحانه را با هم شريك شده‌اند و روز دوم، همراهان برخي مجروحان، سهمي از غذاي بيمارشان – تخم‌مرغ آب‌پز يا سيب‌زميني پخته يا نان و پنير - را براي پزشك يا پرستاري كه آن دور و بر بوده، كنار گذاشته‌اند. گرسنگي، خستگي، خواب و غذا، از آن ضميمه‌هاي مبهمي است كه در طول ساعت‌هاي پس از زلزله، در طول بيش از 60 ساعتي كه پشت سر گذاشته‌ايم، پزشكان و پرستاران مستقر در ويرانه‌هاي بيمارستان سرپل ذهاب نمي‌دانستند بايد به چه نقطه‌اي متصل و چگونه معنا شود.
«دوشنبه شب، ساعت 9 نشده بود كه به همكارام گفتم، ديشب اين موقع هنوز زلزله نيومده بود و هنوز خيلي از آدما زنده بودن و هنوز سقف و ديوار خيلي خونه‌ها، سرجاش بود. ولي... آدم، انعطاف‌پذيرترين موجوديه كه خداوند خلق كرده خانم...»
بهمن صادقي، اگر 5 سال بعد، بخواهد از سه شبانه روز بعد از 21 آبان 1396 تعريف كند، اين طور خواهد گفت: «درد و رنج و ناراحتي مردم جلوي چشمم بود. از ديدن اون همه جنازه، از ديدن اون همه مجروح، گريه‌ام نگرفت. نتونستم گريه كنم. ولي بغض كردم. شب و روز اول، هيچ كسي نتونست گريه كنه. فرصت نكرد گريه كنه...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون