حكايت دايرهوار شازده احتجاب قجري
غشغش خنده فخري و خودكشي فخرالنساء
سعيد كاويانپور
شازده احتجاب حكايت تقابل آدمي با هستياش است. داستاني نيست كه به زمان و مكان محدود باشد؛ به لحاظ ماجرايش اين قابليت را دارد كه در هر برهه از تاريخ اتفاق بيفتد. به عهد قاجار معطوف شده، تصويري جامع و ملموس از آن دوران ارايه ميكند بيآنكه از شاهي، درباري يا حتي شهري اسم بياورد. به شكلي انتزاعي در قالب تمثيل و با تكيه بر رويه مشترك صاحبان قدرت، همان سلطهطلبياي كه از حاكمان قبلي و بعدي هم ديده شده و مختص به هيچ دوراني نيست، از قاجار آينهاي ميسازد كه تاريخ اين مملكت در آن پيداست. شازده احتجاب داستاني نيست كه با ذكر اسامي آشنا به ذهن مخاطب و كليگويي از حوادث، تاريخي شده باشد. تكيه گلشيري بر تاثير حوادث است؛ بلايي كه سر آدمها آمده و دردهايي كه بهجا گذاشته. از اين طريق نشان ميدهد چه عواملي زمينهساز آن حوادث بوده و چه عواقبي در پي داشته. در خلال درد و رنج شخصيتها، عمق فاجعه و تاثير مخرب حوادث را گوشزد ميكند و مخاطب را به همذاتپنداري واميدارد تا خودش تصوير بسازد و تاريخ را با گوشت و پوستش حس كند. گلشيري از مدخلي تنگ، توي يك خانه، در قالب روابط شازده، دخترعمهاش فخرالنساء و كلفتشان فخري، سيستم كلهقندي هرممانند قدرت را تشريح كرده، كه سلطنت چطور خصلت سلطهطلبي و انفعال در برابر قدرت را در پسزمينه ذهني و روان جمعي جامعه نفوذ داده است. به اذعان خودش صرفا به اين دليل سراغ مسائل قاجار نرفته كه نشان بدهد چه ظلمي شده؛ نوشتن برايش وسيله كشف است نه شهادتدادن آنچه موجود است. «در حقيقت من مينويسم كه بگويم چگونه ميانديشم. ميخواهم نشان بدهم كه انسانها اگر مسخ بشوند، محدود بشوند، چهها از آنها ساخته ميشود.»
فخري نمونه بارز انفعال و سرسپردگي دربرابر قدرت است. با وجود اينكه با فخرالنساء بزرگ شده، سالها نديمهاش بوده و بد نديده، ولي هيچ تلاشي نميكند در شرايط سخت كمك حال خانم باشد. در حضور او به همخوابگي با شازده تن ميدهد و ريز رفتار همسرش را گزارش ميكند. يك عروسك خيمهشببازي است توي دست شازده. عين خانمش لباس ميپوشد، آرايش ميكند. همانطور راه ميرود، ميخندد. آنقدر توي نقش فرورفته كه بهتدريج خودش را ازياد ميبرد. وقتي در فكر شازده است و ازش شكايت ميكند، ميگويد: «پس اقلا يكي را بياورد با من همزبان باشد. اگر فخري بودش...» عملكرد شازده تداعي شيوههاي نسل جديد صاحبان قدرت است. ظاهرا از اجدادش درندهخويي به ارث نبرده. خون ميبيند منقلب ميشود. تصور ميكند از خون اجدادش نيست. جدكبيرش وقتي نوكري براي صدراعظم خفيه مينويسد، دستور ميدهد روي بلندي گچاش بگيرند. حتي به مادرش رحم نميكند. به جرم اينكه در ظل توجهات آقا بست نشسته با دست خودش مادر را ميكشد. پدربزرگ روي دهان پسرعمويش بالش گذاشته، روي او نشسته و سيگار كشيده تا جوان زير پايش جان داده. جسد را همراه زن و بچهاش توي چاه دفن كرده كه درس عبرت باقي فاميل شود و ديگر كسي سهم خواهي نكند. شازده، نظامي هم نيست كه مثل پدرش با فرماني ساده يك خيابان آدم را به دم چرخدندههاي تانك و زرهپوش بدهد. ولي ثابت ميكند از مسابقه كشت و كشتار اجدادي عقب نمانده. شازده در لواي ظاهر مترقياش از روح آدمها سلب هويت ميكند. از فخري يك مزدور ساخته؛ طوري مسخاش كرده كه زن شراب مينوشد، گرم شود و بيآنكه دستي توي خودش ببرد فخرالنساء شود. شيوه آدمكشي شازده از اجدادش فجيعتر است. آن خانه را به خاطر ديوارهاي بلندش خريده. آنجا همسرش را زنداني كرده و با غشغش خنده فخري شكنجه ميدهد. از خودكشي تدريجي فخرالنساء لذت ميبرد. كه تا ديروقت پاي پنجره مينشيند و در تاريكي به تاريكي نگاه ميكند. همسرش مصداق همان گنجشكهايي است كه شازده كوچك با قلمتراش چشمهاشان را در ميآورده كه تا كجا ميتوانند بپرند؟ فخري را گماشته كه گزارش بدهد خانم توي خيالش تا كجا سير ميكند. با اين سيستم اعترافگيري به افكار فخرالنساء هم دسترسي دارد. ميگويد: «بايد محكوم و خفيهنويس آزاد باشند. هردو آزاد در ميان ديوارهاي بلند و سرگرم باغچهاي و حوضي و بيدي و چندصد كتاب.»
شازده از اين طريق ميخواهد خودش را بشناسد. خاطرات فخرالنساء برايش كافي نيست. به همين خاطر از فخري سلب هويت ميكند، تعليماش ميدهد و از او فخرالنساء ميسازد تا ابزار خودشناسياش شود. همانطور كه شازده از چشم فخرالنساء به خودش نگاه ميكند و در پي چرايي سرنوشتش به اجدادشان ميرسد. خواننده هم به واسطه شخصيتهاي داستان با گذشتهاش روبرو ميشود و پي ميبرد امروزش تحت تاثير حوادث و باورهاي ديروز است. در اين روند از شازده تا مخاطب، همه دارند پاي حرف فخرالنساء صحه ميگذارند: «اگر بخواهيم خودمان را بشناسيم بايد از همينجا شروع كنيم از همين اجداد.» ساختار داستان شبيه خط فكر شازده است كه به كمك اشياء، عكسها و آدمهاي باقيمانده زندگياش، خردهخاطرهها را كنارهم ميچيند تا باقي به ذهناش خطور كند. نويسنده با كنار هم گذاشتن تكههايي از وقايع تاثيرگذار، محملي ساخته كه خواننده از پستوهاي تاريخ بگذرد و ناديدهها در ذهنش مجسم شود.
كل داستان توي ذهن شازده ميگذرد. نيمه نخستش برگرفته از فكرهايش است. از آنجا كه فخري را به فخرالنساء تبديل كرده، باور دارد ذهناش را ميخواند. نقل قولهاي فخري متعلق به شازده است. حدس ميزند آن زن چه فكري ميكند. طرح داستان در بسياري از موارد دايرهوار است. نخستين خاطره شازده از فخرالنساء است و آخرياش هم. داستان در فاصله غروب تا طلوع خورشيد اتفاق ميافتد. ماجرا با ورود مراد و اعلام خبر مرگ آشناها شروع ميشود و با خبر مرگ شازده و خروج مراد خاتمه مييابد. سير وقايع هميشه به سرآغازش ختم ميشود؛ طوري كه بهنظر ميآيد ماجرا ابتدا و انتها ندارد. به تعبير ابوالحسن نجفي: «يك موفقيت بزرگ گلشيري اين است كه اين داستان را از هركجاش بازكنيد، ميتوانيد بخوانيد. نه بهخاطر اينكه وقايع را ميدانيد. براي اينكه مثل اينكه اول ندارد اين داستان، آخر هم ندارد. مثل اينكه هرقسمت داستان را بخوانيد سلولي است كه آن سلول ميتواند رشد كند. يعني وقتي خواننده ميخواند ميتواند همه داستان را در بر بگيرد و اين فكر ميكنم خيلي خصوصيت كميابي است توي داستانهاي معاصر.»