مردم نامهنويسي و ادبيات با حضور محمود دولتآبادي حسين پاينده و داريوش رحمانيان
تاريخ مردم، تاريخ تودههاست
ادبيات، دروغي كه حقيقت را بر ملا ميكند
محسن آزموده
مردم از دل تاريخ به صدا در ميآيند، نه در كتابهاي رسمي و مرسوم تاريخي يا روايتهاي پيروزمندان كه به شرح حال بزرگان و قهرمانان و نخبگان اختصاص دارند، بلكه در دل داستانها و قصههايي كه نويسندگان روايت ميكنند. مردمي كه اگرچه از صافي آنها كه به امر قدرتمندان يا ثروتمندان قلم ميگردانند، عبور نميكنند، اما روايتشان از وقايع و رويدادها را با رسانهاي بارها گستردهتر و شنيدنيتر و خواندنيتر و صد البته ماندگارتر ثبت ميكنند، براي آيندگان. با داستان و با ادبيات. «ما نيز مردمي هستيم». محمود دولتآبادي يكي از راويان اين صداهاي محذوف و ناشنيده است در داستانهايي كه نوشته مردم را روايت كرده است در جاي خالي سلوچ، در كليدر، در روزگار سپري شده مردم سالخورده و در كلنل، حتي اگر امروز اجازه انتشار نيابد. دومين جلسه از سلسله نشستهاي مجله مردم نامه و ادبيات به بازخواني تاريخ مردم از خلل آثار محمود دولتآبادي اختصاص داشت. در اين نشست حسين پاينده به نسبت تاريخ مردم و ادبيات پرداخت و داريوش رحمانيان پس از اشاراتي نسبت به وضع ناگوار رشته تاريخ، به نگاه مورخانه دولتآبادي در آثارش اشاره كرد. خود آقاي نويسنده هم بعد از اظهار خوشوقتي از حضور در محفلي آكادميك، بر ضرورت رابطه ميان ادبيات و تاريخ تاكيد كرد و در پايان نيز بخشهايي از رمان روزگار سپري شده مردم سالخورده را خواند. در ادامه روايتي از سخنراني حسين پاينده را ميخوانيم و در بخشهايي ديگر از صفحه، گزيدهاي از سخنان داريوش رحمانيان و محمود دولتآبادي را.
تاريخ مردم مطالعات نقادانه ادبيات
حسين پاينده
چه ارجحيت و مزيت و ويژگي خاصي در تاريخ مردم هست كه يك شكل از پژوهيدن تاريخ، تاريخ مردم نام گرفته است؟ اگر اين مزيت آن را از شكلهاي ديگر تاريخنگاري متمايز ميكند آن وجه تمايز چيست؟ معمولا كتابهاي تاريخ را اصحاب قدرت مينويسند كه دو دستهاند يا كساني كه قدرت سياسي را در دست دارند يا كساني كه قدرت اقتصادي را. البته در برخي كشورها اين دو در هم ادغام شده است. منظر و برداشت و تفسير آنها از تاريخ در كتابهاي رسمي تاريخ سيطره دارد. نكته اينجاست كه سياستمداران و كساني كه از رفاه مادي فوقالعاده برخوردارند، غالبا نگاه محدود و بستهاي دارند و مسائل مردم واقعي را نميدانند. بنابراين در جايگاه ارزيابي كه سهل است، در جايگاه گزارش تاريخ نيز نيستند. محدوديت نگاههاي مذكور در نقد ادبي از منظر ديگري حل شده و توجيهپذير است. در روايتشناسي چنين استدلال ميكنيم كه اصولا روايتگري عيني ناممكن است و هر كسي كه مدعي است تاريخ را عينا گزارش ميكند، در واقع آن را از چشم خودش يا به تعبير نقد ادبي از «منظر روايي» يا زاويه ديد خودش و با در نظر گرفتن علايق، منافع و محدوديتهاي خودش روايت ميكند. بنابراين هر تاريخي لزوما محدود و ناكافي است.
تعريض پژوهشگران تاريخ مردم به تاريخهاي معمولي به ويژه اين است كه كساني كه قدرت اقتصادي و سياسي را در جوامع بشري در كنترل خودشان دارند، معمولا اقليت بسيار كوچكي را تشكيل ميدهند در حالي كه وقتي تاريخ از منظر اقشار مياني يا محرومان و ستمديدگان روايت ميشود، با توجه به اينكه اين اقشار اكثريت جامعه را تشكيل ميدهند، روايتشان از تاريخ قابل اعتناتر و بيشتر در خور بررسي است. رهبران سياسي و كساني كه اقتصاد را براي منافع خودشان تنظيم ميكنند، بيشتر مستعد تحريف تاريخند و بيشتر يكجانبهنگرند تا كساني كه هيچ سهمي از قدرت سياسي ندارند و خودشان از محرومان اجتماعي هستند. ممكن است پرسيده شود كه بسيار خب، اين يك روش در تاريخ پژوهي است؛ اما چه ربطي به مطالعات ادبي از منظر نقادانه دارد؟ ربطش اين است كه تاريخ مردم يا تاريخ مردمي نوعي روايت است كه طي آن راوياني متكثر تلاش ميكنند تا رويدادهاي تاريخي را در قالب روايت بازگويي كنند. روايتشناسي بخش مهمي از نظريههاي نقد ادبي دو، سه دهه اخير است و حوزه بسيار پيشرونده و پر طرفداري در مطالعات ادبي است. بنابراين به طور طبيعي ما در نقد ادبي به تاريخ مردم نظر داريم. اين توضيح لازم است كه وقتي صحبت از نقد ادبي ميكنيم، صرفا متون ادبي و متون مكتوب را در نظر نداريم، بلكه روايتهاي مردمي از برهههاي حساس تاريخ، موضوع كار منتقد ادبي است كه شيوههايي مانند تاريخگرايي نوين را در كار خود به كار ميبرد. بنابراين گرچه ما با رمانها هم قطعا سروكار داريم، اما تاريخ مردمي براي ما شكلي از رمان و روايت است و ابزارهايي كه در روايتشناسي براي تحليل متن به كار ميبريم، كاملا قابل اعمال كردن به متنهاي تاريخپژوهان مردمي است.
رئاليسم ادبي و تاريخ
چرا در جلسهاي از يك رماننويس براي اين امر دعوت شود؟ زيرا اين رماننويس خاص و برجسته با سبك خاص خودش كه رئاليسم است، در تاريخ ادبيات ما شناخته ميشود و تاريخ مردمي نيز دقيقا همين است. يعني تاريخ از منظر اقشار مردم است از كساني كه در قدرت سهمي ندارند از منظر فرودستان. هنر و ادبيات رئاليستي واقعيتهاي زندگي اجتماعي را از ديد اقشار تحتاني جامعه بازنمايي ميكنند. تحتاني در لغت به معناي پايين يا زير يا قرار گرفته در پايين است. اين معنا كاملا متناظر با تاريخ مردم است. زيرا لوسين فور كه از بنيانگذاران است، تاريخ مردم را تاريخ روايت شده از پايين ميخواند. اين دقيقا اصطلاحي است كه در ادبيات براي رمانهاي رئاليستي به كار ميبريم، رمانهايي كه واقعيت اجتماعي را از منظري پايين نه از منظر قدرت يا برخورداري، بلكه از منظر نابرخورداري و محروميت روايت ميكنند.
ميدانيم كه پايه گذاران مكتب آنال در تاريخ پژوهي يعني فور و همكارش مارك بلوك معتقدند كه گستره تاريخنگاري بايد وسيع و شامل شونده (inclusive) شود. به اين معنا كه تاريخ همه بشر در دايره ملاحظه و بررسي قرار بگيرد، نه فقط تاريخ فتوحات يا تاريخ مورد توجه قدرتمداران. قدرتمداران براي افتخار به خودشان ممكن است برهههاي معيني از تاريخ را به صورت گزينشي امكان كنند و آنها را در منابع رسمي تاريخ برجسته كنند. در مكتب آنال با اين نوع تاريخ نگاري مخالفت ميشود و قرار است دايره وسيعتر شود. به يك عبارت تاريخ مردم، تاريخ تودههاست، نه تاريخ اقليت حاكم بر مقدرات مردم.
ادبيات رئاليستي نيز ادبيات توليد شده از منظر يا جايگاه پايينترين آحاد جامعه است. اصولا رئاليسم از بدو پيدايش دقيقا همين بوده است. همه ما با تابلوهاي رئاليستي گوستاو كوربه آشنا هستيم. كوربه در نقاشيهايش همان كاري را كرده كه هر رماننويس رئاليستي براي نگارش رمانهايش انجام ميدهد كه مشاهده تيزبينانه واقعيت است. از نزديك رفتن و ديدن. كوربه تابلوي معروفي به نام سنگشكنان دارد كه به داستان خلق آن توسط كوربه در تاريخ هنر اشاره شده است. يك روز كوربه در معبري عبور ميكرده و ديده شماري كارگر سنگ شكن در حال كار در خيابان هستند. از ايشان خواهش ميكند كه به استوديوي او بروند و اين كار را بكنند، تا نقاشي آنها را به تصوير بكشد. رمان نويسان رئاليست نيز چنين هستند، يعني در دل مردم هستند و از نزديك مسائل مردم را ميبينند و رصد ميكنند و بنابراين كار آنها شباهتي به آن نوع روايتهايي دارد كه در تاريخ مردم درخور بررسي محسوب ميشود.
غير از محرومان، ستمديدگان سياسي، كساني كه صدايشان شنيده نشده يا اجازه داده نشده كه صدايشان شنيده شود، اشخاص ناهمرنگ با جماعت، فراموششدگان تاريخ، اقليتهاي قومي و زباني، زنان و هر كسي كه از حقوق مدني برابر با ديگران برخوردار نيست، در كانون توجه پژوهندگان تاريخ مردم هستند. اينجاست كه تاريخ مردم به ميان ميآيد و سكوت تاريخي را ميشكند. در زمان خود ما اين اقليت روهينگيا كه مورد سركوب قرار گرفتهاند و از صفحه جغرافيا زدوده ميشوند، آيا چه كسي ميتواند اجازه ندهد كه آنها از صفحات تاريخ زدوده شوند؟ پاسخ پژوهشگران تاريخ مردم است.
در ادبيات و داستانهاي رئاليستي روايت معمولا از منظري عيني صورت ميگيرد، يعني بيرون از ذهنيت شخصيتها جهان داستاني، مكانها و رويدادها را ميبينيم. در خيلي از اين آثار يك راوي اول شخص كه خودش از محرومان اجتماعي است، به سبب زندگي پرمشقتي كه دارد، راوي قابل اعتمادي براي روايت كردن وضعيت طبقه خودش محسوب ميشود. چنين راوياي نه فقط زندگي شخصي خودش را روايت ميكند، بلكه چشماندازي از موقعيت اجتماعي طبقه خودش ترسيم ميكند.
شباهت ديگر ميان تاريخ مردم و ادبيات رئاليستي اين است كه هر دو فاقد قهرمان هستند. تاريخهاي رسمي براي ما قهرمان ميسازند. نقش آدمها و افراد را بهشدت بزرگ ميكنند، زيرا آن افراد گفتمان رسمي را بازتوليد كردهاند. در حالي كه تاريخ مردم بر اساس اين ايده تدوين ميشود كه زندگي مردم تاريخ را به پيش ميبرد. به همين دليل بخش بزرگي از اين پژوهشها راجع به چند و چون زندگي مردم است. اتفاقا رئاليسم نيز به همين توجه دارد، به جزييات ريزي كه راوي بايد با روايت كردن آنها امكان تخيل آن وضعيت را براي خواننده فراهم كند. ما در ادبيات رئاليستي قهرمان نداريم. مثلا در جاي خالي سلوچ اصلا قهرمان غايب است و در رمان نيست. اغلب با شكست مواجه هستيم. اين واقعيتي تلخ است كه بسياري از مبارزات اجتماعي و سياسي با شكست مواجه ميشود. ادبيات رئاليستي قرار نيست زندگي را با يك لايه شيرين به ما نشان بدهد. اما اين واقعيت جامعه است و اگر نخواهيم با اين واقعيت مواجه شويم، هرگز نميتوانيم آن را تغيير دهيم.
ما در تاريخ مردمي با مفهوم ديگري نيز مخالف هستيم، مفهومي كه احتمالا در كلاسهاي درس دانشگاهي زياد به كار ميرود يعني مفهوم «روح زمانه». اين روح زمانه بهشدت يكدستكننده است. يعني كساني كه تاريخ از منظر روح زمانه را مينويسند، مدام ميگويند در آن دوره روح زمانه چنين و چنان بود و هم خودش را در شعر و هم در ادبيات و سينما و انقلاب و... نشان داده است. روح زمانه تماميتي از اجزاي ناهمگون ميسازد، در حالي كه تاريخ مردم برعكس به تاسي از ديدگاه باختين در رمان، چندصدايي و متكثر است و بنابراين با روح زمانه تناسبي ندارد.
صداهايي كه شنيده نشدهاند
نكته بعد اينكه ما در طول تاريخ همواره با گفتمانهاي غالب مواجه هستيم، نه گفتمانهاي مغلوب. صداهاي زيادي شنيده نشدهاند. اگر تاريخ شامل گفتمانهاي غيرمسلط يا حاشيهاي يا پارهروايتها چنان كه در روايتشناسي ميگوييم، بشود، تصوير دقيقتري از رويدادهاي گذشته به امروزيان منتقل خواهد شد. براي مثال همه ما ميدانيم كه تاريخ كودتاي 28 مرداد چنان كه به ما گفته شده، چه بوده است و در همه اينها گفته شده كه در آن روز اراذل و اوباش و فواحش تحريك شده بودند تا در كودتا شركت كنند. اما تاريخ مردم اتفاقا به روايت همان اراذل و اوباش نيز گوش ميكند و آن را ثبت ميكند، چون بخشي از تصوير عموميتري است كه ميتوانيم با ميدان دادن به اين گفتمانها ترسيم كنيم. اگر بخواهم اصطلاحات ليوتار نظريهپرداز پستمدرن را به كار ببرم، بايد بگويم ما در تاريخ مردم به دنبال روايت اعظم (meta narrative) نيستيم، بلكه به خردهروايتها يا پارهروايتها ميدان ميدهيم، زيرا ميتواند بيشتر مقرون به واقعيت باشد.
اما ممكن است كسي بگويد كه كتاب تاريخي خواندهام كه نويسندهاش شخص صادقي است يا اصلا در واقعهاي كه روايت ميكند، حضور داشته است، اين تاريخ نگار فردي بسيار جدي و سخت كوش است و كتاب تاريخي كه نوشته عين خود واقعيت است. بخشي از پاسخي كه پژوهشگران تاريخ مردم به اين ادعا ميدهند، از نظريه فوكو و اصطلاحي كه او به كار ميبرد، يعني شناختمان (episteme) بهره ميگيرد. اين ماجرا يعني صداقت و جديت و سختكوشي و حتي خود حقيقت از منظر فوكو يك شناختمان است. شناختمان كليدواژههايي هستند كه گفتمانها براي تبيين پديدهها از خودشان درست ميكنند. بحث فوكو اين است كه شناختمانها هرگز تعاريف ثابت در طول تاريخ ندارند. براي مثال كلمه جنون در برهههاي مختلف به شكلهاي مختلف تفسير شده است و رفتار روان پزشكان با افراد جنونزده نيز در نحوه درمان متفاوت بوده است. يا كلمه قانون شناختماني است يعني در نظامهاي گفتماني مختلف، جورهاي مختلف تبيين ميشود. بنابراين ما صداقت محض نداريم. صداقت هميشه بر اساس يك ايدئولوژي معين يا يك نظام ارزشي خاص تعريف ميشود. هر تاريخ نويسي صرفا در چارچوب نظامهاي ارزشي خودش ميتواند فكر كند و بنويسد. دايره دانش و تجربه هر تاريخ نويسي لزوما محدود است. پس تاريخ نگار با تعاريف فوكو، سوژه است. سوژهاي كه در محدوده گفتمانهاي موجود در زمانه خودش عمل ميكند. الزامهاي اقتصادي، سياسي، فرهنگي و... دايما بر نحوه تفسيرش از تاريخ تاثير ميگذارد. پس نميتوانيم بگوييم كه تاريخ نگارها به طول كامل به ديدگاههاي برآمده از قدرت بياعتنا هستند و مثل اتمي خنثي در فضا ميچرخند و چيزهايي را ديدهاند و گزارش ميكنند.
دولتآبادي و تاريخ اجتماعي ايران
همه ما ميدانيم آثار شاخص استاد دولتآبادي در دوره پر تحول دهه 1340 نوشته شد، يعني زماني كه جامعه ايراني گذار دردناكي از ساختار فئودالي به ساختاري سرمايهدارانه را از سر ميگذراند. استدلال من اين است كه آقاي دولتآبادي رصدكننده اين تحولات به ويژه در مناطق روستايي شمال شرق ايران بودند. كشمكش در رمانهاي ايشان هر چند در سطح داستان بين شخصيتها به نظر ميرسد و شكل ميگيرد، اما در واقع اين كشمكشها مبين بحراني بزرگتر با ابعاد اجتماعي است. اين شخصيتها مرگان، سلوچ، باباسبحان و... به ظاهر اشخاصي كماهميت در روستا هستند كه فكر ميكنيم دايره ديدشان به محيط خودشان محدود است، اما چنين نيست و مسائلي كه براي آنها پيش ميآيد، مينياتوري از مسائلي است كه در يك مقطع از تاريخ گريبانگير بخش بزرگي از جامعه ايراني شده است.
براي مثال در اوسنه باباسبحان خود شخصيت باباسبحان پيرمرد از كار افتادهاي است كه ديگر توش و توان كار طاقت فرسا روي زمين را ندارد. در اين برهه زمينداري به شيوه پيشاسرمايهداري در حال انقراض در كشور ما است. اينكه در رمان مرتب تكرار ميشود كه باباسبحان روي صندلي نشسته بود و به زمين خيره شده بود يا به مرغداني و چيزهايي كه اطراف اوست، اين صحنه نمادين حاكي از انفعال قشري است كه با زوال فئوداليسم نميتواند به بقايش ادامه دهد و فقط نظارهگر منفعل است. روايت آقاي دولتآبادي از مقاومت مستاصلانه پسران باباسبحان در برابر اين تصميم، تصوير روشني از مقاومت سرسختانه اما بيحاصل قشري روستايي است كه در مواجهه با تحولات تاريخي كه در جامعه ايراني در حال رخ دادن است، چارهاي جز تسليم شدن به اين تحولات ندارند.
همين درونمايه در رمان ديگر جناب دولتآبادي كه به همين اندازه مشهور است، يعني در جاي خالي سلوچ به چشم ميخورد. سلوچ كشاورز تهيدستي است كه ناپديد ميشود و هيچكس حتي همسرش مرگان نيز نميداند كجا رفته است. البته غياب او شكل نماديني از محو شدن اجتماعي قشر روستايي وابسته به زمين است كه به دنبال اصلاحات ارضي رژيم پهلوي دوم رو به امحاء گذاشته است. خانواده سلوچ بهشدت به زمين وابستهاند، اما برانداخته شدن نظام ارباب و رعيتي باعث ميشود، هزاران نفر كشاورز تهيدست مانند سلوچ در جستوجوي كار براي تامين معاش مجبور ميشوند به محل استقرار مراكز صنعتي يعني شهرها مهاجرت كنند. سلوچ البته زمين كوچكي در آن خدازمين دارد كه يكي از متنفذين روستا به نام ميرزا حسن ميخواهد آن را به دولت بفروشد و با اجراي طرح پسته كاري در آن زمين از دولت وام و ماشين آلات مدرن بگيرد. همين الان كه اين نكات را ميگويم، انگار داريم بخشي از تاريخ كشور خودمان را مرور ميكنيم، اما دقت كنيد كه اين يك منبع كاملا تخيلي است، يعني ادبيات است نه گزارشهايي كه اداره كشاورزي يك استان نوشته است. اما در اين رويكردهاي جديد در رشته تاريخ و نقد ادبي، همه اين منابع درخور توجهاند، حتي يك رمان كه به نظر ميآيد نسبتي با واقعيت ندارد و البته تخيل است، اما اين تخيل بهتر ميتواند واقعيت را به ما بشناساند. اين پارادوكس ادبيات است. ذات ادبيات اين طور است. تمام شعرها دروغند، اما دروغي كه اتفاقا حقيقت را بر ملا ميكنند.
جناب دولتآبادي توانايي خاصي در تصوير كردن تاريخ تحولات اجتماعي دارند. بخش زيادي از كارهاي دانشگاهي كه در خصوص كارهاي آقاي دولتآبادي نوشته شده است، بيشتر به آثاري پرداختهاند كه زندگي روستاييان در كانون توجه بوده است. اما شخصا معتقدم ايشان زندگي شهري را نيز به همان دقت دنبال كردهاند.
پژوهشگر و استاد نقد ادبي
روايت سلوچ از اصلاحات ارضي
سلوچ كشاورز تهيدستي است كه ناپديد ميشود و هيچكس حتي همسرش مرگان نيز نميداند كجا رفته است. البته غياب او شكل نماديني از محو شدن اجتماعي قشر روستايي وابسته به زمين است كه به دنبال اصلاحات ارضي رژيم پهلوي دوم رو به امحاء گذاشته است. خانواده سلوچ بهشدت به زمين وابستهاند، اما برانداخته شدن نظام ارباب و رعيتي باعث ميشود، هزاران نفر كشاورز تهيدست مانند سلوچ در جستوجوي كار براي تامين معاش مجبور ميشوند به محل استقرار مراكز صنعتي يعني شهرها مهاجرت كنند. سلوچ البته زمين كوچكي در آن خدازمين دارد كه يكي از متنفذين روستا به نام ميرزا حسن ميخواهد آن را به دولت بفروشد و با اجراي طرح پسته كاري در آن زمين از دولت وام و ماشين آلات مدرن بگيرد.