به قطره باراني كه برايم شناس بود
رامبد خانلري
يك روزي زير باران قدم ميزدم. يك قطره درشت باران نشست كف سرم، گرمتر از قطرههاي ديگر شد و سر خورد و از كناره تيغه دماغم پايين رفت و گوشه لبم ماسيد. با همان گرماي عجيبش مانده بود همانجا. حس عجيبي به دلم نشست. از خودم پرسيدم همين حالا چند قطره باران در فاصله ميان آسمان و زمين اين شهر وجود دارد؟ حتي يك عدد تقريبي هم گوشه ذهنم نداشتم فقط ميدانستم كه عدد بزرگي ميشود، عددي خيلي بزرگ. آنوقت با خودم فكر كردم كه يكي از اين همه قطره باران وجود دارد كه من با او بيشتر از بقيه مردم اين شهر آشنا هستم. آنوقت بود كه از خودم پرسيدم چرا بيشتر ما باران را دوست داريم؟ فكر كنيد قرار باشد سروتونين اين هفته را بنويسم و صداي مداوم و آرام باران بر كانال كولر در سرم بپيچد و بوي باران زير دماغم بزند. انگار كه باران خودش پيشقدم بشود و بگويد وقتي قرار است از شادي بنويسي خب از من بنويس. لطفا به سوال من فكر كنيد؛ چرا باران را دوست داريد؟ من باران را دوست دارم چون عاشق تمام صداهاي پيوسته هستم، صداهايي با نرخ تقريبا ثابت مثل صداي قلب و موقع بارش باران همه جا پر است از همين صداهاي پيوسته؛ صداي باران بر كانال فلزي كولر، صداي باران بر سقف شيشهاي پاسيو، صداي برف پاككن ماشين و... من باران را به خاطر بويي كه دارد دوست دارم؛ تنها بوي دوستداشتنياي كه فقط براي صاحبش مانده است. بوي دارچين، بوي چوب، بوي صندل و بوي موز بوهاي ديگري بودند كه دوستشان داشتم اما حالا بوي باران تنها بوي دوستداشتني دنيا براي من است چون هيچ عطري، هيچ آدامسي و هيچ اسانسي بوي باران ندارد، چون فقط باران است كه بوي باران دارد. من از بچگي عاشق تمام عصرهايي بودم كه مادربزرگم حياط خانهاش را آبپاشي ميكرد و حالا هر عصري كه باران ببارد تمام شهر حياط نمخورده خانه مادربزرگ است. من عاشق روزهايي هستم كه شبيه روزهاي ديگر نيستند و هر روزي كه به بهانه باران آسمان تاريك است شبيه هيچ روز ديگري نيست و تمام شبهايي كه باران ميبارد به صداي باران بر كانال كولر فلزي كولر روي بام گوش ميكنم و با خودم فكر ميكنم كه امشب آسمان براي من لالايي ميخواند. يك چيز ديگر هم هست كه باران را براي من خواستنيتر ميكند؛ اينكه وقت باريدن باران تمام شيشهها دفتر نقاشي ميشوند و هوس كشيدن چشم چشم دو ابرو به سر آدم مياندازند. شما چرا باران را دوست داريد؟