سايه، سايه زمانه
كامبيز نوروزي
تا تو با مني زمانه با من است. سايه شاعر بيرقيب عصر ما است. يكي از ويژگيهاي فراوان و درخشان او اين است كه شاعر زمانه خويش است. اين وصف را شايد بتوان براي خيلي از شاعران قديم و جديد به كار برد. اما اين خصوصيت در هوشنگ ابتهاج، بيش از ديگران، جلوهگري ميكند. شعر، بازتابي خيالانگيز از جهان دروني شاعر است كه در قالب كلمات بروز مييابد. شاعر تجربههاي دروني خود را به هيات واژگان بيان ميكند. هيچ شاعري، به حكم وضعيت انساني و رابطه متقابل با محيط پيرامون، نميتواند از تاثير شرايط اجتماعي و حتي اقليمي دوران خود بركنار بماند، اما در ميان شاعران بزرگ كم نيستند كساني كه وضعيت پيرامون و شرايط محيطي، خصوصا شرايط سياسي و اجتماعي آنها بازتابي در شعر و خيالهاي شاعرانه آنها نمييابد. اما شعر ابتهاج و جهان شاعرانه او، بيآنكه اسير روزمرههاي اجتماعي و سياسي شود و به «بيانيهسرايي» برسد كاملا از تجربه زيسته شاعر در محيط اجتماعي و سياسي حكايت ميكند. اهميت اين ويژگي سايه زماني نمودار ميشود كه بدانيم از عمر شاعري او بيش از 70 سال ميگذرد؛ هفتاد سالي كه بيشترين تحولات سياسي، فرهنگي و اجتماعي ايران معاصر در آن رخ داده است. اولين مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج در 1325 به نام «نخستين نغمهها» در رشت منتشر شد. در معدود اشعار نو ابتهاج (همچون قطعه قديمي گاليا) تا غزلها و تغزلهاي او ردپاي زمانه مشهود است. غزل معروف با مطلع «در اين سراي بيكسي كسي به در نميزند» نشانههايي از وضعيت پس از كودتاي 28 مرداد و شرايط سخت آن دوران دارد. اشارهها، رمزها و نشانههاي شاعر كه اغلب بديع و نوآورانه و در صورتهاي خيال شاعرانه در شعر نشسته است، اغلب در عين حال كه قابل تاويل به حس عاشقانه و گاه روحاني است، اما به مسائل سياسي و اجتماعي نيز مرتبط است. مثلا در غزلي با مطلع «اي دل به كوي او ز كه پرسم كه يار كو/ در باغ پرشكوفه كه پرسد بهار كو» كه حال و هوايي عاشقانه القا ميكند، مقطع «خون هزار سرو دلاور بخاك ريخت/ اي سايه، هاي هاي لب جويبار كو» شاعر ناگهان فضايي ديگر ميسازد كه معنايي متفاوت تصوير ميكند. ابتهاج از كمشمار شاعراني است كه ميتوان آنها را «شاعر زمانه خويش» دانست. روح شاعرانه او در تماس و مراوده مدام با جامعه و سياست پرورده شده است و شعر و خيالهاي هنرياش در بالاترين اندازهها، با روح متحول زمانه متحول شده و كام تشنه زيبايي دوستان عالم شعر را سيراب كرده است. سخن زياد است و مجال كم: «به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان.»