«سيدمحمد اجتهادي» كه بود و چه كرد
او سنگ محك دارد و من سنگ مثانه!
عمادالدين قرشي
شادروان «سيدمحمد (ناصر) اجتهادي» متولد 1309 كازرون (استان فارس)، يكي از طنزنويسان محبوب دوره سوم توفيق است كه از او كمتر ياد و خاطري مانده است. لاغراندام و بلندقامت بود. چشمانش حالتي خاص داشت. پلكهايش افتاده بود و به چشمانش حالتي خمارگونه ميداد. تكيهكلامش «عمو» بود كه با لهجه شيرازي آن را «عامو» تلفظ ميكرد. از دوستان نزديكش در توفيق، عمران صلاحي، پرويز شاپور، منوچهر احترامي، مرتضي فرجيان، محمد حاجيحسيني، تهمورس حسنپور و... بودند. ميگويند وقتي با كسي دوست ميشد، ديگر جزو افراد آن خانواده محسوب ميشد و او را «عموناصر» صدا ميزدند.
اجتهادي در جواني به بيشتر شهرستانهاي ايران سفر و در هر جايي سكونت و كار كرده بود. او كارمند كوليوشِ زحمتكشِ كولهبهدوشي بود كه با اصطلاحات فولكلور و فرهنگ عاميانه بيشتر شهرها آشنا بود.
اجتهادي در اوج تنگدستي و جدال با ديو فقر، در عيش و زندهدلي خاصي ميزيست و همين خصلتش مايه غبطه بسياري بود. جايي در وصف بهار سروده بود: «برخيز كه فصل گُل و هنگام بهاره/ بردار يكي دام، كه هنگام شكاره/ داني ز چه پروانه رقاص كند رقص؟/ چون زمزمه جوي، چو آهنگ سهتاره/... / ما خستهدلان را چه نصيبي ز بهاران؟/ گُل را چه كند، آنكه ستمديده و خواره؟/ آنكس ز تماشاي گل و سبزه كند كيف/ كو غرق، توي ليره و دينار و دلاره!». شعر اجتهادي گهگاه پندآميز و انتقادگر بود. او جلفي، سبكي و بيبندوباري را با لحني شيرين مورد عتاب قرار ميداد. در توفيق ستوني با عنوان «نكتههايي باريكتر از تار عنكبوت» مينوشت، كه رگههايي از طنزهاي اجتماعي و شبهفلسفي داشت: «الهي شكر كه نمرديم و به اين حقيقت رسيديم كه بالاخره بايد مُرد!»، «زندگي مثل خيار است؛ به بعضيها سر شيرينش ميرسد و به بعضي ديگر ته تلخش!»، «چقدر بيپشتوپناهاند كساني كه بهجز آفتاب داغ، هيچگونه پشتگرمي ندارند!»، «پستترين آدمها كساني هستند كه بدون «شرف» ميتوانند زندگي كنند ولي قادر نيستند بدون «پول» به زندگي ادامه دهند!».
اجتهادي، دهها اسم مستعار داشت. مهمترينشان «زالاس» بود كه بعدها يكي از تكهكلامهاي عمران صلاحي هم شد. صلاحي در وصفش سروده بود: «رواندازش آسمان، زيراندازش زمين بود/ لبخند و مهرباني؛ دارايياش همين بود/ ساده، بيشيلهپيله، دور از تزوير و حيله/ مجنون اين قبيله، موجودي نازنين بود/ گاهي دونكيشوت ما، گاهي عبيد و ملا/ گاهي نسيم و يغما، گاهي عزيزنسين بود/ مثل خود مهربان بود، چون خوبي بينشان بود/ آقا بود و انسان بود، اصل مطلب همين بود!».
اجتهادي همه عمر در سادگي، بيچيزي و مجرد زيست. وقتي از او ميپرسيدند چرا ازدواج نميكني؟! پاسخ ميداد: «حوصله بچه بزرگ كردن ندارم. صبر ميكنم تا يكباره زن و بچه بگيرم!». او يكبار هم عاشق شد. عشقي يكطرفه و از سر ترحم. بعدها همين مساله انگيزه نوشتن داستان طنزي شد بهنام «زشتها بايد بميرند!». طبع زيباپسند و حساس او درخصوص دفاع از حقوق زنان، گاه چنان اوج ميگرفت كه خودش را زن ميديد و شوهران لاابالي و بيقيد را به باد انتقاد ميگرفت. امضاهاي مستعار «ماماجيمجيم»، «پريچهر دلاور»، «آمنه»، «آمنه باشنگي»، «مارگريت بيگم» و «اليزابت بيگم»، مويد همين امر است. مرتضي فرجيان از اجتهادي به انساني متواضع، امين و وظيفهشناس ياد ميكند. و بالاخره يكروز (26 آبان 1362) در چلوكبابي واقع در مشهد، تنها و غريب، هنگامي كه منتظر غذا بود، سرش را به آرامي روي ميز رستوران ميگذارد و با سكته قلبي تمام ميكند. به همين سادگي. حتي به آن دنيا هم گرسنه سفر ميكند. جنازهاش را از مشهد به گورستان «دارالرحمه» شيراز منتقل ميكنند. براي سنگ مزارش سروده بود: «چو شد مشمول لطف و رحمت حق/ به دارالرحمه مدفون گشت ناصر». از آخرين سرودههاي طنزآميزش درباره «مشكل مسكن» چنين است: «بايد به شما عرض كنم، محترمانه/ با حرف زدن، حل نشود مشكل خانه/ با اينهمه سرمايه، زمين، نيرو، امكان/ اين مشكل مسكن همه عذر است و بهانه/ داني چه بُود فرق فلان مالك و بنده؟/ او سنگ محك دارد و من سنگ مثانه!/ گويند: زمينخوار، زمين خورده، ولي نه/ اين دام، نشسته به كمين، در پس دانه/ هركس پي پُر كردن جيب است ز هر راه/ از عاطفه و صدق نمانده است نشانه/ تفهيم هنر، چند كني بيهنران را/ باباي كچل را چه نيازي است به شانه؟/اي پول! كه فكر همه باشد به تو مشغول/ چون ريگ مشو جانب هر سفله روانه!