• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4039 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۰ اسفند

كائوس/ ۱۱

عطسه در خيابان

محمدعلی علومی

(توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرج‌ومرج ‌و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا ‌متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي مي‌كند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)

آنچه گذشت: « سهراب‌جان فلك‌زده رفت سراغ خانه دوست قديمي‌اش بهروز. نامه را به دست جميله‌خانم داد و گفت: لطف كنيد اين را برسانيد به بهروزخان. ما از دوستان خيلي قديمي هم هستيم، از بچگي تا حالا... جميله‌خانم سري جنباند و در خانه را آهسته بست و رفت. » حالا ادامه روايت سهراب‌جان و ادامه داستان:

در پياده‌رو قدم مي‌زدم. يكي‌دوبار متوجه شدم كه جميله از پشت پنجره نگاهم مي‌كند. يك‌بار كمي پرده را كنار زد. گوشي تلفن به دستش بود و مدتي به من خيره ماند و در همان‌حال با يك‌نفر در آن‌طرف خط حرف مي‌زد. پرده را انداخت. نقش روي پرده را هنوز به ياد دارم. همان نقش آهوي تيرخورده‌اي بود كه به زانو افتاده بود و دورتر، شكارچي تير و كمان به دست و حيرت‌زده، نگاهش مي‌كرد. اين نقش، آن‌وقت‌ها در شهر ما خيلي محبوب همه شده بود... پرده كمي لرزيد و كم‌كم آرام گرفت.

از ظهر خيلي گذشته بود و شكمم به قار و قور افتاده بود. خيابان خالي و خاموش بود. داشتم دل يك‌دل مي‌كردم كه به كبابي بروم. از دور اتومبيل گران‌قيمتي نزديك مي‌شد. نمي‌دانم روي چه حساب و كتابي متوجه شدم كه ماشين بهروز است. اتومبيل شيشه‌هاي دودي داشت و با رنگ مشكي‌اش ابهت و شكوهي دور از دسترس پيدا كرده بود. ماشين روبروي خانه نيش‌ترمزي زد و بعد سرعت گرفت، كمي دور شد، ايستاد، دنده‌عقب برگشت و مقابل خانه زير سايه سنگين درخت‌ها ايستاد. بهروز پياده شد. در اين يك‌سال خيلي فرق كرده بود. كت و شلوار شيكي به‌جاي لباس‌هاي چرب و چرك به بر برداشت و عينك آفتابي زده بود. با اينكه بيش از پنج‌شش متر فاصله نداشتيم، اما بهروز جوري رفتار مي‌كرد كه گويا مرا نديده است. در ماشينش را قفل كرد. پا‌به‌پا شد. وانمود كرد كه مي‌خواهد عطسه كند. رو به خورشيد گرفت كه بالاي سرش مي‌درخشيد و... هاپچه! بهروز عطسه كرد. دستمال سفيدي از جيب كتش درآورد و محكم فين كرد؛ طوري‌كه صداي شيپور در آن خيابان خاموش و خالي پيچيد. مرد كبابي و شاگردش ترسيده بودند. از مغازه بيرون پريدند و از من پرسيدند: «جايي تيراندازي شده؟» گفتم: «نه»، و آنها كه بهروز را ديدند متوجه شدند و به كبابي برگشتند. بهروز دستمال را با دقت تا كرد و در جيب گذاشت. عينك از چشم‌هايش برداشت و با حالتي نمايشي چشم گشاد كرد و به صداي بلند گفت: «به‌به! آره، به‌به! سهراب‌جان خودمان! پارسال دوست، امسال آشنا! چه عجب، يادي از فقيرفقرا كردي. چه عجب!»

آغوش باز كرد اما صبر كرد كه من به آن‌طرف خيابان به سراغش بروم. بهروز گرم و صميمي مرا بغل كرد و دوطرف صورتم را چلپ‌چلپ ماچ كرد. گفت: «يعني روزگار اينقدر نامرد شدش كه نبايد يادي هم از دوستان قديمت بكني جناب فلك‌زده جان؟» حس كردم كه بهروز نيشخندي گذرا بر لب آورد. حس كردم كه دارد مرا فيلم مي‌كند! اما به دل بد نياوردم. دست مرا محكم گرفته بود. بهروز به‌راه افتاد و من هم ناچار به‌دنبالش كشيده مي‌شدم. بهروز زنگ آيفون را زد و به همسرش گفت: «زن مهمان داريم! آره. بجنب دور و دست‌وپا را ضبط و ربط كن، مهمان محترم داريم. بجنب! هنرمند است، چايي اعلا دم كن! نمايش كار مي‌كندش، سيگار خوب و گرز را بگذار دم‌دست. » در خانه باز شد و بهروز كه همچنان دست مرا به دست گرفته بود، داخل شد و من هم به‌دنبالش. نماي خانه چيزي از يك قصر كم نداشت. حياط وسيع و استخر و باغ و تاب و سرسره. پلكان ورودي از مرمر بود. دو مجسمه بي‌ريخت از دو شير بي‌يال و كوپال و استخواني در دوطرف پلكان بود. داخل خانه پر از تجملاتي بود كه توي ذوق مي‌زد...

بگذريم. يك جفت گيوه پاره و پوسيده و چرك، به ديواري با كاغذديواري‌هاي اعلا و گران‌بها آويزان بود و كنارش عكس يك زن هنرپيشه هندي بود و آن‌طرفش قاليچه ابريشمي بود و بعد كشكول بود و... مبلمان خانه هم كه انگار مغازه سمساري است؛ پر از صندلي‌هاي چوبي پايه‌شكسته و مبل‌هاي ناهنجار و بزرگ بود كه روي بيشترشان را ملحفه‌هاي چرك كشيده بودند... دقت كردم؛ متوجه شدم كه طرز حرف زدن بهروز هم زير و رو شده است. او كه تا پارسال و زماني كه راننده وانت‌باري درب و داغان بود، فحش‌هاي چارواداري از دهانش نمي‌افتاد، حالا لفظ قلم حرف مي‌زد، كلمات را مي‌كشيد و بجا و نابجا آره‌آره مي‌گفت!

جميله‌خانم به استقبال‌مان آمده بود. بهروز گفت: «اين شاخه شمشاد كه مي‌بيني، فلك‌زده هستش، آره!»

طبيعتا ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون