هاشمي به روايت هاشمي(32)
از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد مي دانيد كه دنبالهدار، خاطرات آيتالله هاشمي را در اين ستون چاپ كرده ايم و چاپ و انتشار قسمتهاي بعدياش ادامه دارد. آيتالله هاشميرفسنجاني در اينجا به مسائلي درمورد اصلاحات سفيد شاه و اهداف امريكاييها از حمايت از اين برنامههاي رژيم پهلوي پرداخته است. وي در بخش ديگري از اين مصاحبه همچنين درباره اتفاقات مدرسه فيضيه و همچنين برنامه رژيم شاه براي دستگيري امام و نقش «ميري» نكاتي را تشريح ميكند. آغاز مطلب امروز ادامه پاسخ آيتالله هاشمي به سوالي درباره آغاز دوران طلبگي ايشان است كه در شماره امروز ميخوانيد.
تصميم داشتيد برنامه طلبگي را شروع كنيد.
بله. البته اين ميتواند تحت تاثير مسائل بيرون هم باشد. بيرون هم، ديگر از روز تاسوعا و عاشورا و يازدهم و اينها، حوادث خيلي داغ شده بود. ما البته خيلي خبر نداشتيم از بيرون، مسائل تهران را به خوبي حداقل در سطح كافي مطلع نبوديم. افسران يا سربازان ميآمدند به ما ميگفتند كه شلوغ است، تظاهرات است، دستهها سياسي شدند. اين را ميگفتند اما زياد مطلع نبوديم به هر حال ديگر جلسات ما را تعطيل كردند، كه طبيعي هم بود. با آن حوادثي كه اتفاق افتاده بود در تهران و بعد هم پانزده خرداد، دوازده محرم. ديگر انتظاري نبود كه بشود در سربازخانه كاري كرد به علاوه باغشاه خودش يكي از مراكز سركوب تظاهرات پانزده خرداد بود. از جي هم تانكها و اين چيزها را ميآوردند آرايش ميدادند واحد به واحد از اينجا ميرفتند. يعني از نيروهاي نظامي كه ميرفتند تو شهر عمدتا از همين پادگان ما ميرفتند. حالا ميگويم؛ خود ما را هم ميخواستند بفرستند. بنابراين از روز عاشورا، از عصر عاشورا كار تبليغي ما را به صورت دستهجمعي تعطيل كردند ديگر. راديويي داشتيم و حوادث را در حد راديو و اطلاعات مختصري چيز ميكرديم تا اينكه امام را گرفتند، همان شب تو باغشاه ما فهميديم كه خبري بايد اتفاق بيفتد.
شب پانزده خرداد؟
آره. البته نميدانستيم امام را ميگيرند اما فهميديم كه بايد خبر مهمي باشد. شرايطي تو باغشاه به وجود آمد كه ما برايمان روشن بود كه يك حادثه فوقالعادهاي در كشور دارد اتفاق ميافتد كه البته ما آن موقع صحبت كودتا و اينها خيلي تو ذهنمان بود. وضع به گونهاي بود كه ما احتمال كودتا هم ميداديم. مثلا فكر ميكرديم كه ممكن است امشب كودتايي چيزي اتفاق بيفتد كه اينقدر سختگيري ميكردند. آن شب ما را ممنوع كردند از اينكه نگهباني بدهيم و گفتند نزديك جاهايي مثل آشپزخانه و پمپ بنزين و اينها هم نرويم. آن شب ما ديديم ما را ميپايند ديگر. يعني حركتهاي ما را زيرنظر گرفته بودند. صبح پانزده خرداد كه آن اتفاق شروع شد و حوادث، خب، ديگر مسائل روشن شد و سربازها از باغشاه حركت ميكردند ميرفتند، وقتي برميگشتند براي ما تعريف ميكردند. ما يك مرجعي بوديم براي اينها. ميگفتند چگونه تيراندازي كرديم، كجا تيراندازي كرديم، مردم چه كار ميكردند. مشخصا الان يادم است يكي از واحدها كه رفته بود ميدان حسنآباد وضع آنجا را براي ما ميگفت. يكي هم ميدان ارك رفته بود وضع آنجا را براي ما ميگفت. يكي ميگفت وقتي كه دستور تيراندازي دادند به ماشينها هم دستور دادند بوق بزنند. ماشينهاي ما بوق ميزدند كه ما صداي ضجه مردم را نشنويم. در چهارراه مستقر بوديم، اين ماشين چهار طرف دارد، چهار طرف ماشين ما تو خيابانها تيراندازي ميكرديم. ماشين ايستاده بود تو چهارراه از دو طرف به دو خيابان از جلو و عقب هم به دو خيابان، به پشتبام هم تيراندازي ميكرديم. ميگفت بعضيها پشتبام بودند. ما هم پشتبام را ميزديم. تانك فرستاده بودند سرچشمه. رفته بودند، با تانك فرستادند سرچشمه. يك چيز عجيبي كه اتفاق افتاد اين بود كه آمدند ما را هم مسلح كردند، كه ما هم بياييم بيرون، با اينكه ما دو ماه بيشتر هنوز آموزش نديده بوديم و سرباز عملياتي نبوديم هنوز. از چيتگر برگشته بوديم ولي، معلوم ميشود اينها اينقدر دستشان خالي بود كه به واحد ما هم نياز پيدا كردند.
يك افسري بود آمد سخنراني كرد براي ما؛ افسر واردي بود. من قبلا او را متدين ميديدم از نهجالبلاغه ميگفت براي ما، پدرش هم بازاري بود پناهيفرد يك اسم اينطوري، پناهي -اين جوري داشت- آمد وقتي ميخواست ما را مامور كند ببرد بيرون يك صحبت كوتاهي كرد. گفت: «به نام دين دارند مردم را فريب ميدهند و به هرحال آشوب درست كردند» از اين صحبتها، تو اين مايهها حرف زد و دستور داد كه ما آماده بشويم حركت كنيم. ما تفنگهايمان را خشابگذاري كرديم و براي ما خيلي مساله شد اينجا. بچهها به ما مراجعه كردند كه چه كار بكنيم من گفتم بعيد است ما را ببرند تو شهر اگر بردند ما آنجا بايد خود اينها را بزنيم. شما هر كسي را كه ديديد كه دارد مردم را ميزند او را بزنيد. لحظه خطرناكي هم بود و تصميم خطرناكي هم بود ولي ما چارهاي نداشتيم. آوردند تا دم در، ماشين هم نشستيم آمديم، تا دم باغشاه كه يكدفعه آمدند ما را برگرداندند و آنجا ديگر اسلحههاي ما را گرفتند و ما را بهشدت محدود كردند. تقريبا محاصره بوديم، يعني موقعي بود كه اينها ديگر كاملا توجه كردند كه حضور ما آنجا ديگر اين طوري است. يك افسر ديگري هم آنجا بود كه ستواني بود پسر اين آقاي شيرازي بود كه تو خانه آقاي فلسفي يك سيدي بود شيرازي حتما ميشناسيد يك سيدي بود كه هميشه هم همراه آقاي فلسفي بود...