امر ناآرام سياست
جواد كاشي
بحث من آيندهنگري در علوم سياسي نيست و به رويكردي فلسفي به امر سياسي ميپردازم. علوم سياسي نسبت به ساير علوم اجتماعي همچنان رشتهاي نوپا با صد و اندي سال عمر است و هنوز در دپارتمانهاي علوم سياسي دنيا بر سر اين نكته بحث هست كه آيا علم سياست آنچنان كه ساخته شده است، قادر است امر سياسي آنچنان كه در واقع در حال وقوع است، را به چنگ بياورد و درباب آن حرف بزند و آن را درك و پيشبيني كند؟ حقيقتا علوم سياسي در اين حوزه ناكام است و اين تنها به ايران اختصاص ندارد و در سطح جهاني درباره سرشت اين رشته گفتوگو است. اين ناتواني ضرورت بحث از چيستي امر سياسي و گوهر آن است. اين نكته يك بعد داخلي هم دارد. سبد ما اصحاب علوم سياسي حقيقتا نسبت به دانشآموختگان ديگر رشتههاي علوم انساني خالي است و چندان كمكي به فهم عميقتر آنچه پيرامون ما رخ ميدهد، نميكنيم.
در ادبياتي كه تدريس ميشود، اغلب نامها اصالتا سياسي نيستند، بلكه يا فيلسوف هستند يا روانشناس و جامعهشناس و... و از سياست هم سخن گفتهاند و در دپارتمانهاي علوم سياسي اين حرفها را ميچينيم و دربارهشان بحث ميكنيم. به همين دليل بايد راجع به چيستي امر سياسي بحث شود.
بنابراين در گوهر روايت بحث از آينده علوم سياسي، توجه به ذات امر سياسي و مفهوم قدرت قرار ميگيرد. قدرت به منزله ذات دانش سياسي آن را از همه رشتههاي علمي ديگر متمايز ميكند. زيرا قدرت در عين حال گونهاي ناذات و امري وحشي است و ثبات و چيستي مشخصي ندارد و سيال و زايا است در نتيجه سياست امري ناآرام است. به همين خاطر الگوي آينده علوم سياسي را از دل رفتارهاي واقعي كنشگر و جنبشهاي سياسي در ميدان عمل اخذ بايد كرد. ما هميشه ميگوييم سياستمداران سخن ما را نميفهمند يا گوش نميكنند. درست اين است كه سياستمداران به سخن ما نيازي ندارند زيرا اساسا سخن ما ناظر به امر بالفعل حيات سياسي نيست و به درد عمل
نميخورد.
به چند مشخصه اين روايت تكيه ميكنم:
1- علوم سياسي آينده با فكتها كاري ندارد و نقطه عزيمتش واقعيت به منزله امر واقعا موجود قابل تعريف كه بيرون از ذهنيت ما تقرر دارد، نيست. واقعيت از نظر اين روايت امكان محض است. بنابراين از هستيشناسي معطوف به امكان و نه چيزها تبعيت ميكند و دنبال اين نيست كه بين ابژههاي بيرون از ذهن، رابطههاي بادوام تكرارپذير پيدا كند تا به قواعد و قوانين و فرماسيون نظريه علمي برسد. بنابراين به خصلت رويدادي و پيشامدي حيات سياسي
نظر دارد.
2- اين روايت از دانش سياسي به جلد همه دانشهاي ديگر علوم انساني ميرود و آنها را پشت و رو ميكند. يعني نشان ميدهد كه چگونه سياست بنياد همه سازوكارهاي جامعهشناسي يا اقتصاد است. ماركس در كاپيتال نشان ميدهد كه چگونه سياست و مناسبات قدرت بنياد مناسبات اقتصادي است و سرمايخه داري فقط يك امكان است و نه ضرورت. در اين روايت كل مناسبات اجتماعي به شبكهاي از امكانها بدل ميشود و از نگاه ضرورت انگار علم به معناي scientific خارج ميشويم.
3- علوم سياسي در اين روايت از منظري كلنگر تلاقيهاي پيشامدي و تصادفي ميان نيروهاي ناهمساز و نامرتبط را به يك مساله سياسي تبديل ميكند. برخلاف كساني كه يك امر سياسي و اجتماعي را به امري روانشناختي تبديل ميكنند برعكس نشان ميدهد در هر موقعيت اجتماعي و تاريخي خاص عوامل ناهمساز رواني، فرهنگي، اجتماعي، تاريخي، ديني و... چگونه در هر لحظه تلاقي منحصربهفردي يافتند و فرماسيون سياسي خاصي به جامعه بخشيدند و با اثبات اينكه اين تلاقيها پيشامدي است، نشان ميدهد كه چگونه ميتوان از آنچه ضرورت پنداشته ميشود، گذر كرد.
4- در علوم سياسي به اين معنا آرزوها، آمال، تخيلات، روياها، اسطورهها و... فكت هستند و عينيت دارند. زيرا نشان ميدهند يك جامعه سياسي چه پندارهايي ميبافد و اين پندارها ميل به ماديت پيدا خواهند كرد و اگر بخواهيم چشم به آينده يك جامعه بگشاييم، راهي جز توجه به اين صورتبنديهاي خيالي
نداريم.
5- اين روايت از علوم سياسي تحولات سياسي را از منظر تصميم با وجود شرايط و نه تصميم مطابق شرايط مينگرد. تصميمگيري مطابق شرايط مترادف با انحلال علوم سياسي در جامعهشناسي و روانشناسي و اقتصاد و... است. سياست عرصه اجبارها نيست، بلكه عرصه امكانهاست. مرد سياسي به كورسوي امكان چشم ميدوزد و بازي را عوض ميكند.
6- اين توجه به علوم سياسي تنها توضيحدهنده و تبيينگر نيست، درمانگر نيز هست و خود را متولي درمان ميداند به اين معنا كه همواره و در هر شرايطي علوم سياسي بايد اين قدرت را داشته باشد كه نشان دهد چه امكانهاي گشودهاي براي عمل هست. كار علوم سياسي نگاه به پيدا كردن امكانها و گشودن راه براي آن چيزي است كه ناممكن تلقي ميشود.