• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4041 -
  • ۱۳۹۶ يکشنبه ۱۳ اسفند

هاشمي به روايت هاشمي(33)

از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد مي دانيد كه دنباله‌دار، خاطرات ‌آيت‌الله هاشمي را در اين ستون چاپ كرده ايم و چاپ و انتشار قسمت‌هاي بعدي‌اش ادامه دارد. ‌آيت‌الله هاشمي‌رفسنجاني در اينجا به بيان بخشي از خاطرات دوران خدمت سربازي پرداخته و به كار تبليغي در سربازخانه‌ها اشاره مي‌كند كه در شماره امروز مي‌خوانيد.

 

يك افسر ديگري هم آنجا بود كه ستواني بود پسر اين آقاي شيرازي بود كه تو خانه آقاي فلسفي يك سيدي بود شيرازي حتما مي‌شناسيد يك سيدي بود كه هميشه هم همراه آقاي فلسفي بود...

يادم نيست.

مي‌شناسيد هميشه همراه ايشان بود، پسراو، افسر بود آنجا شايد هم مثلا ستوان وظيفه بود. به هر حال اين هم وسيله خوبي براي ما بود تو واحد خود ما هم بود. ما هميشه مشكلات‌مان را به اين مي‌گفتيم. حرف‌هاي‌مان را مي‌زديم مي‌رفت به آقاي فلسفي مي‌گفت و به پدرش مي‌گفت كمك هم مي‌كردند اينها. خوب پانزده خرداد اين جوري اتفاق افتاد و اين حوادث را ما آنجا بوديم. همين موقع است كه به من اطلاع دادند كه توي ستاد صحبت مي‌كردند و از تو حرف مي‌زدند. ما هم از چيتگر تازه برگشته بوديم مسائل چيتگر و سخنراني‌ها و ديگر اعلاميه‌ها و اينها، همه مساله شده بود. لذا باريك شده بودند روي ما. ما هم به فكر افتاديم كه بايد از باغشاه برويم بيرون. مرخصي هم به كلي لغو شده بود. يعني همه آماده‌‌باش بودند. به هيچ كس مرخصي نمي‌دادند و مرخصي گرفتن بسيار دشوار بود. من رفتم سراغ همان افسر گاردي كه گفتم. او براي من مرخصي گرفت. من گفتم، من بچه‌ام مريض است، فلج اطفال داشت بچه، آنها هم مي‌دانستند چون گاهي مي‌آوردند تهران ما هم مي‌برديم دكتر براي ماساژ و اينها، من گفتم الان بچه‌هاي ما نگران هستند يك مرخصي براي من بگير فوري هم گرفت. مرخصي گرفت ما آماده شديم بياييم و به آقايان طلبه‌ها من نگفتم كه ديگر من نمي‌خواهم برگردم. من تصميم گرفتم بيايم بيرون و ديگر برنگردم باغشاه. فكر مي‌كنم حالا ديگر بيست و يكم خرداد، بود بيستم خرداد قاعدتا به ذهنم مي‌رسد. چون من شصت روز، شصت و يك روز آنجا بودم و اين، جور مي‌آيد. يعني ما پنج شش روز بعد از مساله پانزده خرداد تو باغشاه مانده بوديم. سخت هم گذشت براي ما آن پنج شش روز چون افسران كه ناراحت بودند اينها نوعا. اولا مرخصي نداشتند، بعضي‌ها هم كه مرخصي مي‌رفتند با لباس شخصي مي‌رفتند. هيچ كدام جرأت نمي‌كردند با لباس نظامي بروند تو شهر، دستور بود كه با لباس نظامي نروند تو شهر. خب، از چشم ما هم اين مسائل را مي‌دانستند. نه بطور مشخصا ولي مي‌دانستند ما با اين مقامات بالاي روحانيت رابطه داريم. برخوردشان با ما يك مقدار تلخ بود. تهديد هم داشتيم مي‌شديم. مرخصي گرفتيم و من يك مقدار وسائل بيشتر از دفعه‌هاي قبل برداشته بودم. دم در آن نگهبان كه اينها را تفتيش مي‌كند متوجه شد ولي خب، آن مسووليتي، چيز خاصي نداشت يك جمله‌اي به من گفت كه معناي آن اين بود كه تو مي‌خواهي ديگر نيايي. او از سبك بردن وسايل يك چيزي فهميد كه با شوخي برگزار شد و ما آمديم بيرون ديگر برنگشتيم به باغشاه. بعد از من هم يك چند نفري آمدند. چند نفري هم ماندند يكي دو تا هم بازداشت شدند ديگر. حالا بعد از اين ما حوادثي در همين رابطه داريم. يعني شخصي مسائلي را من پيدا مي‌كنم [يعني درگيري شخصي]، چون من شدم سرباز فراري ديگر. طبعا آن دست باز زمان پيش از سربازي را نداشتيم. يعني علني در خيلي جاها نمي‌توانستيم حضور پيدا كنيم، آن اوايل البته. و اسم من جايي نبايد درمي‌آمد چون مرتب حساس مي‌كرد مساله را و يك محدوديت‌هايي پيدا كرديم ديگر. كم‌كم آمدن علما شروع شد و آمدند تهران. مهاجران آمدند. علماي مهاجر آمدند تهران، ما هم تهران مانديم. پاتوق ما عمدتا منزل آقاي صالحي كرماني بود شيخ محمدرضا، ميدان امام حسين، فوزيه سابق. اينجا يك خانه كوچكي ايشان داشت، بيشتر ما آنجا مي‌رفتيم. بچه‌هاي‌مان هم خانه قوم و خويش‌هاي‌شان در تهران بودند. گاهي هم مي‌رفتند قم. ما ديگر در سطح تهران و قم آمديم بيرون و مشغول كارهاي سياسي‌مان شديم همان كارهايي كه قبل مي‌كرديم.

لباس؟

لباس روحانيت پوشيديم ديگر. آن لباس‌هاي‌مان را هم حفظ كرديم. بعدا يكي از بستگان‌مان لباس‌ها را پوشيد. بنا بود رفت لباس‌ها را كهنه كرد كه من بعدا كه خواستم معافي بگيرم بايد لباس‌ها را پس مي‌دادم. سه چهار سال بعد معافي رفتم گرفتم. آن موقع مي‌گفتند يك چيزش اين بود كه لباس‌ها را پس بدهيم. ما رفتيم تو اين خيابان قزوين اينجاها، لباس كهنه سربازي خريديم و رفتيم پس داديم براي اينكه برگه معافي به ما بدهند. آنجا ما بوديم، آقاي باهنر بودند، آقايان ديگر بودند همه‌مان، آقاي صالحي ديگران، تو جريان امور مبارزه قرار گرفتيم با همين مسائل مهاجران. گاهي هم خانه آقاي ميلاني، خانه آقاي شريعتمداري از مراكز عمومي هم مي‌رفتيم ولي خب، با احتياط. فكر مي‌كرديم خب خطر دارد و يك بار هم به خطر برخورد كرديم با آقاي باهنر. رفتيم خانه آقاي ميلاني تو همين خيابان اميريه بودند ايشان ديگر؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون