نبوغ هگل
روژين مازوجي
تا پيش از هگل فلاسفه بسياري سعي كردند تا توضيح دهند راه دستيابي به شناخت مطلق چيست و چگونه بايد اين مسير را تا سرمنزل مقصود طي كرد. مثلا دكارت تا سر حد ممكن به همه چيز شك كرد يا افلاطون از امور محسوس روي برگرداند. به نظر ميآمد كه براي دستيابي به شناخت مطلق بايد تضادها و تعارضات را به هر شكل ممكن پس زد، هگل اما مواجهه با عناصر تخريبگر را بخش ضروري سفر روح ميدانست و اخلالگري تعارضات را نه ناسازوارهاي در منطق ديالكتيكي بلكه آن را ضرورتي براي قدم نهادن در قلمرو ايجاب (آشتي و سازش) ميدانست. پديدارشناسي روح هگل شرحي است از اوديسه روح كه براي نيل به شناخت مطلق عازم سفر شده است. نقشه راه و دقايقي كه روح از سر ميگذراند در نمودار تاريخ قابل رويت است. هگل ميخواست كه تاريخ را به شكلي عقلاني فهم كنيم؛ تاريخ تل عظيم تصادفات نيست، بلكه صحنه نمايش بالندگي عقل است كه مرحله به مرحله از تنشها و منازعات برخاسته از منطق دروني خود برون آمده و نسبت به هر آنچه بر او گذشته، خودآگاه ميشود. روح در پايان سفر خود روي به جانب گذشته برميگرداند و هر آنچه بر او گذشته است، دوباره ميكاود. روح در سرمنزل غايياش دقايق كودكي و نوجواني، رشد و بالندگي، منازعات و سركشيها و بلوغ و پختگياش را درك كرده و آن را در پيوند با آنچه در پايان سفرش به آن دست يافته است، ميفهمد. در پيوند با آزادي! شناخت مطلق تبلور دقيقه آزادي و خودآگاهي از آن است، زماني كه روح درمييابد كه واقعيت صحنه جلوهگريهاي خود او بوده است. هگل جهان پس از خود را دگرگون كرد و تاثير عظيمي كه بر جريانهاي سياسي و فلسفي پس از خود (بهويژه كارل ماركس) گذاشت بر كسي پوشيده نيست. شايد هگل درباره پيشگوييهاي تاريخي خود دچار خوشبيني بيش از حد شده باشد، شايد سرشت انسان را بيش از حد يكدست و مشترك فرض كرده باشد... شايد پايان تاريخ براي روح آنچنان كه هگل باور داشت خرسندكننده نباشد. هيچكس نميتواند با قطعيت درباره دقيقهاي در پايان جهان و تاريخ سخن براند. اما با اين همه ورود عنصر تاريخ به تمام پژوهشهاي فرهنگي و اجتماعي امروزه و آينده وامدار عقلانيت و نبوغ هگل است.