چشمهايش را كه باز كرد، تازه متوجه شد كه چه كار كرده است. كارد خوني را به سرعت انداخت زمين. آفتاب نيمه مرده بعد از ظهر پاييز تابيده بود روي لكههاي خون تازه روي دستش. حالش به هم ميخورد. ميخواست عق بزند اما خودش را نگه داشت. بالاي سرش نشست و تكان خوردنش را تماشا كرد. سرش گيج رفت. داشت دندانهايش را به هم ميساييد كه سايهاي روي سرش افتاد.
- تموم شد؟
بغض و پشيماني راه گلويش را بسته بود. لبهايش ميلرزيد. دستهايش را فرو كرد توي موهايش و چنگ زد. سايه تكاني خورد و كارد خوني را برداشت.
- آخه پدر آمرزيده تو كه خون دماغتم تا حالا نديدي، شكر خوردي اومدي تو اين كار. سايه، كار نيمهتمام را تمام كرد و رفت. بلند شد، لباسش را تكاند. رد خون روي شلوارش مانده بود. حالا پاهايش هم ميلرزيد. نيازمنديهاي روزنامه را از جيب كتش بيرون كشيد، مچاله كرد و به زمين انداخت، با شتاب از كشتارگاه بيرون زد، كنار درختي نشست، چشمهايش را بست و بالا آورد.
پنير
بدجوري هوس پنير كرده بود. خيلي وقت ميشد كه لب به پنير نزده بود. هنوز مزه آخرين باري كه پنير خورده بود لاي دندوناش ميچرخيد و دهنش رو آب مينداخت. ديگه هيچ چيزي مثل قديم نبود، خوراكيهاي بستهبندي و بدمزه جديد رو دوست نداشت. براش هيچ چيزي پنير نميشد اونم اول صبح كه بيدار ميشد و ميزد بيرون.
ديگه ظهر شده بود و آفتاب بد جوري دمارش رو درآورده بود. ديگه سنش بالا رفته بود و زيادي راه رفتن خيلي خسته ش ميكرد. گرماي هوا هم كه خودش قوز بالا قوز بود. دست از پا درازتر و خسته برگشت خونه و يه راست رفت طرف آشپزخونه.
عادتش بود. انگار بايد هميشه اول به آشپزخونه سلام ميداد بعد اتاقاي ديگه. دم در آشپزخونه ايستاد، بو كشيد، يهو چشماش برق زد. بوي پنير مياومد اونم پنير تازه. اشتباه نميكرد، يعني كي پنير گرفته بود ؟ يعني كسي صداي دلش رو شنيده بود ؟ شايد پيرزن مهربون و چاق صاحبخونه...
خوشحال بود، به پنير كه رسيد فقط بو كشيد، بوي پنير رفت تو جونش وتمام بدنش رو به لرزه درآورد. مث شكارچيهايي كه بالاي سر شكارشون عكس يادگاري ميگيرن لبخند كجي زد. آب از دهنش راه افتاده بود. باورش نميشد.
خوب كه نگاهش كرد گاز اول رو زد، يه دفعه برق از چشماش پريد. انگار كه دويست و بيست ولت بهش وصل كرده باشن. اين چي بود ديگه ؟ نكنه همش يه خواب بوده حالا تبديل شده به كابوس. تكه پنير از دهنش افتاد اما طعم پنير هنوز توي دهنش بود. چشماش داشت از حدقه بيرون ميزد، فكر ميكرد خوابه و سعي ميكرد بيدار شه. داشت خفه ميشد. پاي چپش تكاني خورد و بيحركت شد.
غروب كه آفتاب كاسه كوزهاش را جمع ميكرد درِ خانه باز شد. پيرزني چاق هن هن كنان سطل زباله را بيرون گذاشت و با ترس و نفرت به لاشه موشي نگاه كرد كه روي زبالهها افتاده و تكهاي سفيد رنگ توي دهنش نمايان بود.
لبخند
رضا بود، جوون رعناي شيرازي، تازه داماد خجالتي گردان، خودش بود با اون صورت استخونيش كه هميشه يه لبخند بهش چسبيده بود. يادمه روزي كه خودشو به گردان معرفي كرد منم تو دفتر حاجي بودم.
آخه پسر كدوم آدم عاقلي عروس يك روزه شو ميذاره خونه خودش ماه عسل مياد جبهه؟حاجي ميگفت و رضا مثل هميشه با يه لبخند تو چشم حاجي دو دو ميزد و ميگفت: من ديگه كاكو!
- هميشه نرفته برميگشت؛ براي مرخصي؛ براي درمون زخمهاش يا هر چيز ديگه. يهو ميديدي جيپ اومد و رضا ازش پياده شد، آخه مصّبتو شكر پسر تو دو روز نيست رفتي!
- آره؛ رضا بود كه برميگشت؛ اينبار ولي توي بغل حاجي و زير بارون اشكش، غرق خون با چشمايي بسته و يه لبخند تا ابد.