شانههاي كوه
شعرهايي از ستار جانعليپور
به دختر كوچكت نگاه ميكني
غروبهايي بود كه ميشد سرخياش را
با فشار پاك كني
پاك كرد و آفتابش را
چون پرتقالي چيد
بعد ميگويي: «ياد آن پاككنها و پرتقالها بخير»
به دختر كوچكت نگاه ميكني كه سعي دارد
غروب را با پاككني از كار بيندازد
و آفتاب را
چون پرتقالي آب بگيرد
اما نميشود
تو را اين گونه فهميدهام
چون تيك تيك ساعت
زمان را جلو ميكشي و چون بهمن
شانههاي كوه را سبك ميكني
بهار را از سر ميگيري
و آفتاب را
از راهي كه هر روز
ميرفته برميگرداني
بر سر شاخه دست ميكشي
و پاييز را آسان ميكني
تو را اينگونه فهميدهام
موش
چطور ميخواهي
به موش كوري كه سعي دارد
دنيا را ببيند بگويي:
برو تو سوراخت
دنيا جاي خوبي نيست
و به روباه بگويي:
اينبار، فقط اينبار دست نگهدار
چطور، وقتي خودت
نقش روباه را بازي ميكني؟