چالشهاي «رشد» به مثابه زندگي
امين شول سيرجاني
«پا قدم دختر روزي داره». «دختر درد سرش خيلي كمه. امان از شيطوني كردنهاي پسرها». «دختر خوبه ولي به فكر يك پسر هم باشيد». «دختر و پسر نداره. اصلا به نظر من توي اين ناامني آدم اگر عاقل باشه بچهدار نميشه». اين جملهها و چيزي شبيه به اينها را در ماههاي منتهي به تولد فرزندم زياد شنيدم. سنتيها و هم مدرنها، مسنها و جوانها هر كدام با ادبيات مخصوص به خودشان الگوهاي ذهني شان را همچون قوانين غيرقابل تغيير به زبان ميآوردند. پدر و مادرهاي جوان آنقدر اين تيپ جملات را ميشنوند كه ناخواسته بخشهايي از آنها به باورشان تبديل ميشود بيآنكه خودشان متوجه اين فرآيند شوند. شايد براي من همچنين اتفاقي افتاده باشد، نميدانم. اما اتفاقهاي ديگري هم در اين دو سال پس از تولد «صبا» رخ داده است. نقل قول مشهوري است كه ميگويد يك سازمان موفق سازماني است كه مثل يك جنين رشد كند و بزرگ شود و به بلوغ برسد. ميگويند سازماني كه بالغ متولد ميشود؛ زود هم ميميرد. در اين دو سال متوجه شدهام كه مقصود از رشد از مرحله جنين با بلوغ يعني چه. يعني مراقبت همهجانبه والدين از جنين براي رشد. درمان بيماريهاي احتمالي، فراهم كردن زمينههاي رشد، ايجاد فضاي آرامش بخش و دهها و صدها تمهيد ديگر براي آنكه فرآيند رشد آسيب نبيند. درست مثل همان كارهايي كه بايد براي يك سازمان هم انجام دهيد تا از گزند چالشهاي پيش رويش در امان بماند. اما در اين ميان يك تفاوت بزرگ وجود دارد، آنچه كودك تازه متولد شده دارد و سازمان فاقد آن است. به زبان آوردنش به هر شكلي ممكن است همه واقعيت را هويدا نكند. اما شايد بتوانم بگويم آن نقطه تفاوت در «احساس ميان فرزند و والدين است.» آنچه ميان من و دخترم صبا كه موجب ميشود هيچگاه از كنار او بودن خسته نشوم. در همان دقايقي كه لذت رابطه پدر و دختري برقرار است اما دلهرهها هم به سراغم ميآيند. دلهره اينكه آينده براي او چگونه رقم ميخورد؟ آيا او ميتواند از پسِ خشونت جاري در جامعه بر بيايد. آيا ميتواند از گزند آسيبهاي اجتماعي همه گير شده در امان بماند. آيا ساختارهاي (حتي به ظاهر مدرن شده) جامعه به دليل نگاه جنسيتي فرصتهاي مساوي رشد را از او و همنسلانش دريغ نميكند؟ و هزار اما و آياي ديگر كه هر روز به سراغم ميآيند تا نااميدم كنند اما نميتوانند. همين چند روز پيش درست در همان لحظاتي كه مورد هجوم همهجانبه اين سوالهاي دلهره آور قرار گرفته بودم «صبا» در چشم بر هم زدني از روي مبل بالا رفت و روي دسته مبل ايستاد، به نشانه پيروزي قهقههايي زد و براي نخستينبار موفق شد با موفقيت و بدون خطاي زباني بگويد: «دوستت دارم.» بله حق با شماست شايد قدري شعارزدگي به نظر بيايد اما موفقيتهاي كوچك بچهها حكايت حركت آهسته و پيوسته است. حكايت سعي و خطاهايي است كه انسان را ميسازد. قاعده رشد را اگر خوب درك كنيم درمييابيم كه پدرها و مادرهاي ما همين سوالها و ابهام را داشتهاند اما فراموش كردهاند كه اگر ما در فضاي واقعي رشد كنيم ميتوانيم از پس چالشهاي پيش رويمان بر بياييم. ميتوانيم گليممان را از آب بكشيم. حتي اگر دختر باشيم و بهطور طبيعي بخشي از جامعه برخي از حقوقمان را روي كاغذ به رسميت بشناسد و در عمل به آن تن ندهد. اگر اين را باور كنيم آن وقت چيزي باقي نميماند مگر رفاقت تام و تمام با دختري كه شيرينزبانيهايش عين زندگي است.