• 1404 يکشنبه 18 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4193 -
  • 1397 پنج‌شنبه 5 مهر

نقد و نظري به رمان «مرداد ديوانه»

گريه نكن تا كينه‌ات تازه بماند

شراره شريعت‌زاده

«زخم هيچ شمشيري به برندگي خاطره نيست.»

خاطره كه زخم بزند، زخم كه درد بگيرد، درد كه امان ببرد، كينه بيدار مي‌شود و هيولاي درون زنجير پاره مي‌كند، دست مي‌شود چاقو كه بر نيم‌تنه درخت حك كند؛ انتقام.

رمان «مردادديوانه» نوشته محمدحسن شهسواري به مانند درختي است كه ريشه در معما، تعليق، جنايت و عشق دوانده. آن چيزي كه جذابش كرده، شاخه‌هاي داستاني در هم پيچ خورده‌ است. داستان‌هايي از گذشته شخصيت‌ها كه منجر به رازگشايي‌ در حل معماها و چراها شده و داستان‌هايي جنايي كه در طي حل معما به وجود آمده، همه در هم تنيده شده‌اند تا درخت سر به فلك بكشد.

رمان «مرداد ديوانه» در دو خط جدا از هم با دو راوي كه هر دو زخم‌خورده‌ از گذشته‌اند، شروع مي‌شود.

شهراد شاهاني بزرگ‌شده‌ در خانه‌باغي در خيابان دكتر حسابي الهيه كه خود را به خاطر مرگ مادرش در بدو تولد قاتل مادرزاد مي‌داند، گذشته‌اي پرپيچ و خم دارد. «هميشه يقين داشتم حتي وقتي فكر مي‌كني روي زمين صاف قدم مي‌گذاري، در واقع خيلي شانسي روي چاه‌هايي كه زير پاهايت هستند پا نگذاشته‌اي. مرگ مادرم اولين چاه زندگي‌ام بود كه بهم اجازه نداد از رويش بپرم.»

شهراد علاوه بر اينكه در مرگ مادر خودش را مقصر مي‌داند، در مرگ پدر هم بي‌تقصير نبوده. مرگ پدر هم چاه دوم زندگي‌اش شده. با همه نبوغ رياضي‌اي كه داشته بعد از ترك رشته رياضي محض، به قول خودش قتل دوم را انجام داده. وقتي پدرش براي معامله‌اي به مونيخ رفته، در حالي كه بيماري قلبي‌اش عود مي‌كند و اجازه پرواز نداشته به محض اينكه مي‌فهمد شهراد دانشگاه را ترك كرده سوار اولين هواپيماي تهران مي‌شود. بين راه در هواپيما سكته مي‌كند و مي‌ميرد. گذشته‌ و آينده شهراد از بچگي با بيژن و منيژه و پدرشان آقاي نژندي شريك تجارتِ فرش پدرش و همچنين همسايه خانه‌باغ گره خورده‌. هر سه با هم بزرگ شده‌اند. جواني كرده‌اند. منيژه و شهراد عاشق شده‌اند اما منيژه به خاطر پرستاري از مادرش مجبور به ترك ايران مي‌شود. شهراد به خاطر غرور و حماقت، همه ثروت پدري را طي دو سال به باد داده. كارتن‌خوابي، اعتياد و زندان قسمتي از گذشته شهراد است. منيژه بعد از چند سال برگشته و به كمك بيژن كه چندين‌بار پايش ‌ايستاده و نعش معتاد و تكه‌پاره شهراد را جمع ‌كرده، او را از چاه كثافت بيرون مي‌كشند و از ته مانده او، شهراد سال‌ها قبل را مي‌سازند.

«حس كردم چيزي دارد تغيير مي‌كند. حس كردم دري را، مرزي را رد كرده‌ام كه آن طرفش ديگر آنقدرها خاكستري نيست.»

شهراد به كمك بيژن و معشوقه قديم يا همسر جديد، منيژه، مي‌شود شهراد شاهاني‌اي كه بايد مي‌شد. زندگي كه طعم خوشبختي بدهد هميشه روي دور تند است. به جمع سه‌نفره خوشبخت‌شان اميرعلي سه‌ساله اضافه مي‌شود. خوشبختي موج مي‌زند تا روزي كه قرار بوده خانوادگي به مركز خريدي در ولنجك بروند و شهراد به دليل گرفتاري كاري نتوانسته برود و به جاي خودش بيژن را فرستاده. چند ساعت بعد ورق زندگي‌اش برمي‌گردد. در اثر حادثه تصادف هر سه نفر مي‌ميرند. شهراد مي‌ماند و يك مشت خاطره‌. شهراد مي‌ماند و حيوان درنده درونش كه سال‌ها پيش به كمك منيژه و بيژن مهار شده بود و حالا بيدار شده تا انتقام هر سه عزيزش را بگيرد. شهراد مي‌ماند و حرف آقاي نژندي وقتي از سردخانه بيرون آمد و گفت: «گريه نكن پسر. بزار كينه‌ا‌‌ت تازه بمونه» شهراد مي‌ماند و يك لنگه گوشواره ياقوت در جيبش كه در سردخانه از گوش منيژه درآورده. چطور بايد انتقام بگيرد؟ انتقامي كه بهانه‌اي است براي زنده ماندن.

«اگر قلابي نباشد تا گيره روحت را بهش وصل كني، چسبيدن به اين دنيا كار راحتي نيست.»

خط دوم داستان توسط راوي‌اي به نام ساغر كه عاشق شعر، رمان و روانشناسي است، روايت مي‌شود. ساغر در بچگي مادر و در نوجواني پدر كه زندان سياسي بوده را از دست داده و به همراه برادرش سهراب كه بيماري ناعلاجي دارد از لاهيجان به ورامين رفته تا در خانواده عمه پدري زندگي كنند. ساغر بعد از مرگ مادرش براي سهراب كه دو سال از خودش كوچك‌تر بوده نقش مادر را پيدا كرده. بعد از مرگ پدر هم به واسطه اينكه از بچگي زبان ‌خوانده شروع به تدريس زبان فرانسه مي‌كند تا از پس مخارج درمان سهراب برآيد. از طريق مادرِ يكي از شاگردانش كاري به او پيشنهاد شده كه مسير زندگي‌اش را تغيير مي‌دهد. او به عنوان معلم خصوصي زبان فرانسه وارد خانواده طرازان مي‌شود كه دختر بيماري دارند و براي درمان بيماري دختر (هليا) عازم فرانسه هستند. به خاطر پرستار بودنش بعد از مدتي به همراه برادرش در آن خانه مستقر مي‌شوند تا هميشه همراه و پرستار هليا باشد. از طريق كمك‌هاي خانواده طرازان بعد از مدت‌ها رنگ خوشبختي را مي‌بيند. در كنار كار، آرزوهايش را دنبال مي‌كند. احساس مي‌كند زندگي به او و برادرش روي خوش نشان داده تا اينكه بر اثر يك اتفاق ورق خوشبختي برمي‌گردد. هرمز پسر نا‌اهل خانواده‌ در گروه پست (پورش سواران تهران) با اعضاي گروه شرط‌بندي مي‌كنند... ساغر وقتي به هوش مي‌آيد و متوجه اتفاق افتاده مي‌شود، قرص مي‌خورد تا خودكشي ‌كند. سهراب از اثر داروهايي كه به او خورانده‌اند، هوشيار نيست، اما پشت ماشين هرمز مي‌نشيند، تا او را به بيمارستان برساند و نجاتش ‌دهد. ساغر زنده مي‌ماند اما سه نفر ديگر مي‌ميرند؛ بيژن، منيژه و اميرعلي با پورشِ هرمز و رانندگي سهراب. سهراب بين رساندن آن سه نفر و ساغر بايد يكي را انتخاب مي‌كرده و به خاطر انتخاب ساغر حالا او قاتل سه نفر است و شهراد شاهاني به دنبالش مي‌گردد.

دو خط داستان در برجي در ولنجك به هم مي‌رسند. جايي كه منطقه تصادف منيژه، بيژن و اميرعلي است. شهراد براي اينكه بتواند سوزنِ در انبارِ كاه افتاده را پيدا كند در ولنجك آپارتماني مي‌خرد. ساغر و سهراب در همان برج در اتاق سرايداري مستقر مي‌شوند. انگيزه هر دو انتقام است. يكي انتقام از قاتل، ديگري انتقام از متجاوز. شهراد با بيدارشدن موجودِ درنده درونش ديگر كسي و چيزي‌ را نمي‌بيند. با در دسترس داشتن تنها يك نشانه كه آن هم پيرمردي از بالاي برجي نزديك محل تصادف ديده به دنبال قاتل مي‌گردد. او فقط مي‌داند ماشيني كه به آنها زده و فراركرده يك ماشين مدل بالاي سفيد بوده. ساغر و سهراب با نزديك شدن به شهراد و چيدن نشانه‌ها قصد دارند او را به هرمز به عنوان قاتل برسانند. آنها شهراد را وسيله انتقام خود مي‌كنند و او خبر از انگيزه آنها ندارد.

شايد داستان معمايي كه اولياي دم دنبال قاتل باشند زياد باشد ولي ايده اينكه قاتل و اولياءدم كنار هم باشند تا او را به سمت ديگري هدايت كند ايده جذابي است. از اينجا به بعد دو خط روايي داستان در هم تنيده شده‌اند. هر علتي، معلول ديگري مي‌شود و هر شاخه‌اي كه اين درخت مي‌دهد پايه‌ا‌ي مي‌شود براي شاخه بعدي.

در رمان «مرداد ديوانه» به غير از معمايي‌ بودن كه ابتداي رمان را در‌بر‌گرفته، تعليق‌ها و قصه‌هاي عاشقانه‌اي در داستان شكل گرفته كه مانند پيچك نيلوفر از تنه تنومد درخت بالا رفته و رمان را دلنشين‌تر مي‌كند. مثل عشق منيژه و شهراد در طي داستان به كمك خاطراتي كه شهراد از او به ياد مي‌آورد. عشقي كه سمبل‌اش گوشواره ياقوت منيژه است و همواره در طي انتقام همراه دارد. ياقوت نماد عشق، شانس و قدرت است. سخت‌ترين سنگ است و در آتش ذوب نمي‌شود. به خاطر طبع گرم، خواص‌ درماني‌ كه براي‌ جسم‌ و روان‌ دارد. شهراد هر موقع در راه رسيدن به هدف سست مي‌شود با دست بردن در جيبش و لمس آن محكم و استوار جلو مي‌رود.

دومين عشق رمان، عشق ساغر به شهراد است. عشقي كه ساغر مي‌داند سرانجامي ندارد و ممنوعه است. اما به هر حال اين عشق هم مثل علفي خودرو در گرم‌ترين ماه سال مرداد، دور درخت، ‌تنيده. چه‌بسا كه حل‌كننده خيلي از مشكلات هم مي‌شود.

نويسنده از دو وجهِ مرداد به عنوان موتيف استفاده كرده است. يكي وجه داغي مرداد و ديگري وجه معنايي آن‌ كه مرگ و مردن است. او در طي فراز و فرودهاي داستان از اين موتيف ظريف، به‌جا استفاده كرده است. در ابتداي داستان كه شهراد تازه مي‌خواهد قدم‌هاي اول انتقام را بردارد و جز صداي چاقو در بدنه پورش‌هاي شهر چيزي نمي‌شنيده، مي‌گويد: «بد مردادي بود تيغ گرما از روي لباس تن را سوراخ مي‌كرد.»

و يا ساغر وقتي از اولين ديدارش با شهراد مي‌گويد: «در آن روزِ داغ‌دار مردادي با من حرف زد.» در نيمه‌هاي داستان شهراد كه فكرمي‌كرده به قاتل نزديك‌‌تر شده: «مرداد ناگهان پا پس كشيد.»

داستان رو به آخر كه مي‌رود جايي كه شهراد نسبت به ساغر نرم‌تر شده و تا حدي از انتقام گرفتن سست: «پس كي اين مرداد دامن سوزانش را جمع مي‌كند و مي‌رود؟»

در فصل‌هاي پاياني وقتي با سوت، آهنگ هتل كاليفرنيا كه در آسانسور پخش مي‌شده را همراهي مي‌كند، مي‌گويد: «مرداد هم ديگر تحمل‌ناپذير نبود. من حالا ديوانه‌تر از او بودم.»

و در پايان رمان در يكي از به‌يادماندني‌ترين فصلِ تصويري كتاب‌ مي‌گويد: «ماندگي روز آخر اين مرداد ديوانه هم بال بال مي‌زد.»

در پنجاه صفحه ابتداي رمان نويسنده حجم زيادي اطلاعات از گذشته شهراد مي‌دهد كه بهتر بود در طي داستان با رفت‌و برگشت، خواننده اين اطلاعات را مي‌ديد. بعد از آن داستان را از چهار ماه بعد شروع مي‌كند. در رمان‌هايي كه چند‌صدايي هستند كمتر ديده شده نويسنده به خوبي لحن راوي‌ها را تفكيك كرده باشد كه بدون توجه به اعلان بالاي صفحه نمي‌شود فهميد راوي كيست. اما در اين رمان لحن راوي‌ها به خوبي قابل لمس و درك در راستاي شخصيت‌شان است.

ساغر: «هيچ عذابي سنگين‌تر از عذابي نيست كه آدم خودش را مستحق آن بداند. اين‌طوري خود آدم بهترين ياريگر عذاب و عذاب‌دهنده است. اين‌طوري آدم هر دستوري از عذاب مي‌رسد، تا عمق جان فرمان مي‌برد و فشار را دم‌به‌دم بيشتر مي‌كند. اين‌طوري آدم خودِ خودِ شكنجه‌گر مي‌شود.»

شهراد: «ناخودآگاه چاقو را از توي جيبم درآوردم و از گلگير عقب فروكردم توي ماشين و آمدم تا گلگير جلو. صداي دلخراش‌اش سراسر تن و روحم را رفت و آمد. براي من اما چيزي شبيه صداي شجريان در دستگاه همايون بود.»

رمان «مرداد ديوانه» علاوه بر جذابيتش به مانند يك مرجع داستان‌نويسي در ژانر جنايي است زيرا تمام قواعد ژانر تريلر جنايي را رعايت كرده و نويسنده با توجه به هنرش اين ژانر را منطبق با دنياي امروز و فرهنگ ما بازسازي كرده است.

اين روزها كه عده‌اي نوشتن در اين ژانر را از مد افتاده مي‌دانند ظاهرا فراموش كرده‌اند كه زندگي واقعي بي‌رحم‌تر و جنايي‌تر از آني است كه يك نويسنده يا فيلمساز به تصوير مي‌كشد و زماني اين حرف درست است كه جنايت و بي‌رحمي در زندگي واقعي جايي نداشته باشد. آن وقت مي‌توان گفت اين ژانر ديگر حرفي براي گفتن ندارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون