روز يازدهم
شرمين نادري
ايستادهام كنار ميدان تجريش، پشت سرم كوه بلند و سفيد نشسته و جلوي رويم بازار شلوغ و پر از آدميزاد است و آدمهايي كه بيحواس ميگذرند.نگاهشان ميكنم، من را ميبينند، اما نه قدم سبك ميكنند كه چشم توي چشم بيندازند و نه از جلوي رويم كنار ميروند كه مغازههاي بازارچه را راحت تماشا كنم.مادرم به اين قدم زدن بيمقصد دور و بر ميدان تجريش ميگفت تجريش تراپي. يادم هست به زور سهتاييمان را لباس ميپوشاند و پياده دور ميدان ميچرخاند و از مغازههاي زير بازارچه برايمان شلوار و دمپايي ميخريد و بعد با كيسههاي خريدي كه توي دستمان گرفته بوديم ما را پياده تا چهارراه پاركوي ميبرد و ميگفت اين جوري خيلي از دردهاي آدم درمان ميشود.خواهرم عاشق خريد كردن بود و دلخوشي از راه رفتن نداشت. غر ميزد كه چرا سوار اتوبوس نميشويم و وقتي كاسه حليم سيد مهدي را به دستش ميدادند، آرام ميگرفت.به خودم ميگويم چرا اين قدر راه ميروم و بعد به خودم ميگويم تجريش تراپي و ميپيچم سمت بازار و از اولين پيرزني كه نمك ميفروشد، سه بسته ميخرم و بعد بيهيچ حرفي بستهها را به دست زنهايي ميدهم كه دستشان همين طور دراز مانده، براي گرفتن كيسههاي نمك نذري.آن وقت ميروم توي كوچه پسكوچههاي پشت امامزاده و پا جاي قدمهاي مادرم ميگذارم، مثل كسي كه چيزي يا كسي را گمكرده، حيران خيابان را به سمت جنوب ميروم.آدمها از روبهرويم ميآيند، نگاه ميكنند توي چشمم و رد ميشوند، به بعضيهايشان لبخند ميزنم و بعضيهايشان را با حيراني نگاه، اين قدر پياده ميروم تا برسم به قلهك، درست عين همان وقتهايي كه از تجريش ميرفتيم سمت خانه خاله و نميدانست كه بعد از رفتنش، هر دردي بيفتد به جانمان، فقط همين تجريش تراپي است كه چارهمان ميكند.