• 1404 چهارشنبه 10 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4255 -
  • 1397 پنج‌شنبه 22 آذر

طاووس هم رفت

فاطمه باباخاني

از خانه معصومه به سمت اقامتگاه بي‌بي‌شريفه مي‌روم، رضاآباد (چوداري) به خلاف ساير آخر هفته‌ها كه گاه بيش از جمعيت روستا گردشگر دارد، اين‌بار خلوت است. نم باران زمين را‌ تر كرده، فقط سگ گله‌اي در ابتداي كوچه نشسته كه با نگاهش قدم‌هايم را دنبال مي‌كند و بي‌هوا دم تكان مي‌دهد. نرسيده به اقامتگاه در كوچه‌اي صداي لالايي مي‌آيد و هر چه نزديك‌تر مي‌شوم، صدا بلندتر. طاووس است كه براي نوه‌اش مي‌خواند، كودك با چادر، به پشت او بسته شده، آب از چشم و بيني‌اش بيرون زده و با هر حركت طاووس به چپ و راست تكان مي‌خورد. لالايي‌خواني طاووس كه تمام مي‌شود از او مي‌خواهم يك بار ديگر تكرارش كند، زنان روستا هر هنري كه داشته باشند، دريغ نمي‌كنند و طاووس هم. با پايان لالايي به سمت «بي‌بي‌شريفه» سرازير مي‌شوم.

طاووس عضوي از ايل چوداري يا همان عشاير افغان بود كه سده‌هاست به ايران آمده و حوالي پارك ملي توران شاهرود را براي ييلاق و قشلاق خود انتخاب كرده ‌است. اما خشكسالي اين ايل را مانند بسياري اقوام ديگر زمينگير كرده و ييلاقات را از بين برده است. از اين روست كه به جاي گوسفند، شترداري مي‌كنند و كجاوه بستن تنها به خاطره محوي در ذهن گيس‌سفيدان روستا بدل شده است. طاووس زن دوم مردي بود كه همسر اولش را بسيار دوست داشت و پس از مرگ او، طاووس جوان را به زني گرفت. هيچ‌كس نمي‌دانست چند ساله است، شناسنامه نداشت، شوهر همان شناسنامه همسر متوفي‌اش را به طاووس داده بود، وقتي من ديدمش، به شكل رسمي بالاي 100 سال داشت هر چند كه در واقعيت به 70 هم نمي‌رسيد.

بار دوم كه طاووس را ديدم در سفر ديگري به رضاآباد بود، در خانه پسرش اكبر و عروسش معصومه سياه چادري برپا بود و در پيتي حلبي آتشي روشن. طاووس آمد و براي‌مان عروسك ساخت، همين كه مي‌ساخت توضيح هم مي‌داد، آخر كار عروسك را در آغوش ‌گرفت و برايش لالايي خواند. مي‌گفت رسم است كه هم براي عروسك بايد لالايي خواند و هم نمادين به آن شير داد؛ مثل كودك است ديگر. حوالي ظهر بود كه رفت تا به مسجد و نماز جماعت برسد. در سفر ديگرم اما از طاووس تنها نشانه‌اي مانده بود؛ زني كه زمينگير شده، در سقف گنبدي خانه‌اش جمع شده و پوست به استخوان رسيده. نوه‌اش را در كوچه ديدم كه كاسه‌اي شير برايش مي‌برد. عروسش مي‌گفت غده‌اي در گلو دارد و هيچ چيزي را نمي‌تواند هضم كند. شب كه حسينيه رفتم گفتند طاووس براي نماز آمده بود، اما توان ماندن نداشته و رفته. باز در خانه‌اش خوابيده بود همچنان جمع شده، با همان لباس رنگارنگ و پرگل ايل چوداري كه جسم كوچك او را مخفي مي‌كرد. دستارش همچنان بر سر بود و من هيچ نديدم جز اندكي از انگشتان دست و پاي استخواني او كه از ميان اين هجمه رنگ بيرون زده بود.

مريم كه براي خريد سكه و ساير اقسام لوازم تهيه دستبندهاي روستا زنگ زد از طاووس پرسيدم، گفت: مگر خبر را نشنيده‌اي؟ چهلم او را هم داديم و تمام شد و رفت. قرار بود دكتري به روستا ببريم كه نشد، هماهنگي‌هايي كه آن‌قدر طول مي‌كشند تا گيس سفيدي را از يك ايل مي‌گيرد. صداي او اما هنوز ميان كوچه‌هاي رضاآباد است، كمي جلوتر مي‌رود تا به
كال شور كنار روستا برسد، با آن به قلب كوير مي‌رود به نقطه‌اي در پارك ملي توران و با صدايش جانداران آنجا شب‌ها به خواب مي‌روند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون