آراز بارسقيان نيازي به معرفي ندارد. او نويسنده، مترجم، ناشر، كارگردان تئاتر و نمايشنامهنويسي پركار است. هنرمندي جدي كه دغدغه اصلياش همواره هنر اصيل بوده است كه با ضرورتهاي اجتماعي مطابقت دارد. فهرست كردن و صحبت از كارنامه بارسقيان نيازمند فضاست اما بهتر ديدم از رمان «پل» محصول همكاري او با غلامحسين دولتآبادي و رمان «سهشنبه» كه به تازگي از سوي نشر اسم منتشر شدهاند به او و فضاي داستاننويسياش بپردازم. به همين مناسبت با او به گفتوگو نشستم تا درباره «سهشنبه»، سبك و سياق نويسندگياش و فضاي اين روزهاي جامعه صحبت كنيم.
چرا تازگيها اصرار داريد، رمانهاي حجيم بنويسيد؟ تاكيد خاصي روي حجم داريد؟
منظورتان به رمان «پل» است؟ يا «سهشنبه»؟
منظورم به طور كلي سبك و سياق نوشتن آراز بارسقيان است. گاهي خواننده حس ميكند زبان در كتابهايتان كش ميآيد.
«سهشنبه» نصف كتاب «پل» حجم دارد. در رمان «پل» زندگي 20 نفر آدم را مشاهده ميكنيم. اما در «سهشنبه» داستان يك نفر را شاهد هستيم. اگر فكر ميكنيد در «پل» زبان كش ميآيد به نظرم اين موضوع اقتضا داستان است. اما در كل فكر ميكنم هر داستاني با قدمها و نبض آدمهايش پيش ميرود. اين به ضربآهنگ و نبض شخصيت داستان برميگردد. در كتابي مثل «سهشنبه» با يك نفر همراه ميشويم و تمام تلاشم اين بود، روايت را با نبض شخصيت اصلي كتاب پيش ببرم. اين چيزي است كه بايد هر نويسندهاي براي نوشتن در نظر بگيرد و نگذارد داستاني كه روايت ميكند از آدمِ داستانش دور شود تا اين حسي كه شما ميگوييد در خواننده ايجاد نشود.
يكي از چيزهايي كه در «سهشنبه» مطرح ميشود بحث بنبست است. شخصيت آخر كتاب احساس ميكند به بنبست رسيده است. آيا خودتان فكر ميكنيد به بنبست رسيدهايد؟
همه ما به بنبست رسيدهايم، مگر نه؟
پس اين بنبست را اجتماعي ميبينيد نه شخصي. شخصيت رمان «سهشنبه» نِمود آن بنبست است. همه جا پر شده از تبليغ كاميابي و موفقيت، كتابهاي انگيزشي. اين نشانگرِ يك بحران است.
در فصل آخر كتاب «سهشنبه» روزنهاي باز ميشود، آن روزنه به شيوه خيليخيلي استعاري رو ميشود و به گفتن اين جمله ختم ميشود كه «سهشنبه روز خوبي بود...»
من آن را روزنه نميدانم. من نسل آينده آن آدم را روزنه ميدانم. هميشه بايد جايي براي نسل آينده در نظر گرفت و ميراثي را ولو اندك بهشان رساند. مثل كاري كه آربي شخصيت كتاب ميكند. اميدوارم آينده واقعا خوب باشد ولو اگر در كاسه سر و چشمهاي من و تو گياه روييده باشد.
براي نوشتن اين كتاب رفته بوديد سفر؟ ماجرا چه بود؟
معتقدم نويسنده بايد خيلي چيزها را تجربه كند و بعد دست به قلم شود. نميشود آدم بيروت نرفته باشد و دربارهاش بنويسد. نميشود درباره فرماندهان جنگ جهاني دوم در صحراي آفريقا نوشت، وقتي پايت را در آنجا نگذاشتهاي. اين سردستينويسيهاي افرادي است كه اين روزها به نام داستان به خورد مردم ميدهند. حالا گاهي منبع الهام خاطرات مادربرزگشان بوده گاهي هم زندگي بنده خدايي را بدون اجازه گرفتن از او دستمايه ميكنند و عين به عينش را مينويسند.
ميشود فضاهاي ديگري را تخيل كرد، متعقدم كار نويسنده همين است. شايد متعقد باشيد تجربه مستقيم تنها روش باشد. اما در كار ما، روشها وجود دارد نه روش.
من اين اجازه را دارم هر جايي خواستم بروم. در تاريخ حركت بكنم اما چون تاريخ هم عينت داشته ولي با اين حال قابليت تجربه مجددش نيست، اجازه ميدهد آدمها به راحتي شارلاتان تاريخ شوند و با يك ذهنيت بيدر و پيكر به تاريخ بپردازند.
اسناد و مدارك. بريده روزنامه. فيلم. نوشته. روايت. عكس. مستندات. روايتهايي هستند كه ميتوانند آن فضا را تعريف كنند...
كلك كار در همين است. چون دنياي ما از تصاوير پر است. چون هر جا را نگاه ميكنيم، تصوير ميبينيم و هجوم تصاوير، ذهن ما ابتدا آن كليشه تصاوير را ميگيرد. مخصوصا اگر خلاق نباشيم.
پس رمان «سهشنبه» رفتن به جنگ كليشهها هم هست؟
شايد خواسته باشم اين تصويرسازي را بكنم. شايد در تجربه عيني كه به دست آوردم. نميدانم محتواي داستان ـ روند داستان را كليشهاي در نظر گرفتم يا نه. اين را نميدانم. سعي كردم فيلم نسازم. ميخواستم تصاوير هيجانزده شده فيلمي كليشهاي كه همه جا پيدا ميشود، نباشد. از تجربه واقعي خودم را دستمايه كردم نه فيلمهاي سينمايي را.
در مورد كنار هم چيدن اين كليشهها... يك كاركرد اجتماعي وجود دارد كه بيشتر كار رسانههاي ارتباط جمعي است. رمان با اخبار تفاوت دارد. مثل همان فرق نقاش و تصويرساز است. نقاش جهان خودش را خلق ميكند.
كار از جايي اشتباه ميشود كه روزنامهنگار را مجبور ميكنند، برود و كار آن نقاش را هم انجام بدهد. در حالي نياز داريم اين روزنامهنگارها را در حيطه اخبار و روزنامهنگاري بيشتر ببينيم. آنها روزنامهنگارهاي حرفهاي هستند و بهتر است به حوزه خودشان تمركز كنند.
فكر ميكنيد چرا روي كار خودشان تمركز نميكنند و وارد حيطههاي ديگري هم ميشوند؟
شايد برخيشان از بد حادثه به آن راه رفتهاند. شايد آدرس را اشتباهي رفتهاند، نميدانم. اما در هر صورت اين مشكل وجود دارد.
به نظرتان شخصيت اصلي رمان «سهشنبه» نماينده كدام بخش از جامعه است؟
امروز خيليها شبيه اين آدم هستند. در جريان همان سفر هيچ هايك، ديدم خيليها اين طوري هستند چون هر روز با يكي همسفر ميشوي. اين نوع سفر خودش نوعي فرار از زندگي عادي روزمره شهري است. زندگي جريان دارد. آزادي سفر داري. هر كسي بخواهد ميتواند مسيرش را تغيير بدهد. يك چيزهاي بدي هم درش هست مثل آسيب به محيط زيست و به هم زدن خلوت بومي يك روستاي بكر. اما هيچهايك همچنان راهي است براي كساني كه ميخواهند از فشار شهر فرار كنند. در هيچ هايك مبادلهاي صورت نميگيرد. شما مفتسواري ميكنيد، هر جايي كه شد چادر ميزنيد حتي گاهي غذا را مهمان ديگران ميشويد.
پس به نوعي نزديك به سياست دوستي ژاك دريداست.
توي اين شكل سفر ميبينيد كه آدمها بين خودشان اين سياستها را اعمال ميكنند.
شخصيت اصلي كتاب يك نيهليسمي در خودش دارد. نيهليسمي كه اين روزها خيلي زياد شده است. خودويرانگري دارد.
بله امر سازنده توي كتاب ندارد. ما ميفهميم كه قبل از آغاز ماجراي كتاب خيلي كار كرده است. مدام تلاش كرده است. كار زنده، كار خلاقه. سعي كرده خانواده تشكيل بدهد. ولي بازخوردش هميشه منفي بوده است. چون خودِ اجتماع در بُعد نيهليسمي منفعلانه گير كرده است. ارزشهاي انساني از دست رفتهاند. شخصيت سعي ميكند در واكنش نيهليسمش را فعال كند. پس از موقعيت خودش فرار ميكند.
شخصيت شما به هيچ كدام از دوگانههاي سياسي امروز كشور تعلق ندارد.
نه ندارد. حرفش اين است كه ما ميخواهيم زندگيمان را بكنيم ولي مسائلي كلي جامعه، همه را دچار يك رخوت كرده و باعث شده كار زنده و خلاق اهميتي نداشته باشد و برعكس زد و بند و مافيا و رانت است كه باعث ميشود، آدمها رشد كنند.
هر چيزي كه خارج از اين حلقههاي ناپيداي جوزف منگلهاي باشد، محكوم به گير كردن در بنبست خودش است.
اين وسط آربي همان كسي است كه نميخواهد با كسي وا بكند. حتي اين موضوع در كتاب دوشنبه هم بود. آنجا خيلي هم مشخص بود.
اين اواخر تريلرهاي زندگينامهاي زيادي نوشته شده است كه نشان ميدهد، آدمها با زحمت به جايي ميرسند و اين ژانر طرفدارهاي زيادي هم دارد. اين نشان ميدهد كه مردم آن موفقيت حقيقي را دوست دارند. حتي اگر با امتيازات ويژه به چيزي برسند، دوست دارند آن را نتيجه زحمت فراوان جلوه بدهند.
به يك عنوان اين حرف را ميپذيرم. بگذار بگويم كه اين روزها در فرهنگ ما، كار ديگر ارزش سابق را ندارد.
به نظرم راه برونرفت از تمام بحرانها همان سياستدوستي است كه حرفش را زديم. بارها هم گفتهام؛ ما راهي جز سياست دوستي نداريم. چارهاي نداريم. خصومت تا ابد نميتواند ادامه پيدا كند.
وقتي ميگوييم سياستدوستي من ياد ارسطو ميافتم قبل از به قول شما ژاك دريدا. در كتاب اخلاق يك بخش كامل را به مفهوم دوستي اختصاص داده است.
يعني مخالفيد؟
نه، با چيزي اينجا مخالف نيستم. فقط ميگويم سياستدوستي مخاطرهانگيز است. درست اعمال نشود به باد ميرود و همانطوري كه خصومت ميتواند به سرعت تبديل به خشونت عيني شود، سياستدوستي هم ميتواند تبديل شود به عكسهاي دستهجمعي پايان نشست فلان انجمن و فلان صنف و فلان دورهمي با چاي داغ نويسندگان فلان... عكسهاي تهوعآور. سياستدوستهاي اينستاگرامي و فيسبوكي و كلا شبكههاي اجتماعي از همان جا ميآيد. قبول دارم سياستدوستي اعمالش ساده نيست. هميشه اين خطر هست طرفي كه دست بالا را دارد، كل جريان را به نفع خودش تمام كند. چون بايد درباره همه چيز بسيار حرف بزنيم. اين طور نيست كه بگوييم در ارتباطات شخصي و رودررو مسالهاي نداريم و با هم خوبيم و روبوسي ميكنيم اما كاري هم به شرايط حاكم بر بازار نداريم. بازار البته فقط يك مثال است. موارد متعددي وجود دارد.چون آدم نميتواند با كسي دوست باشد و سياستدوستي را باهاش اعمال كند كه صادق نيست و دروغگو است و متاسفانه همان اندازه كه در جامعه ريا و دروغ داريم در بيان اهالي انديشه هم اين موضوع هست. اين طوري است كه عوض سياستدوستي چيزهايي داريم مثل ياركشيهاي الكي.