• 1404 دوشنبه 26 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4356 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 ارديبهشت

قصه‌اي كه مي‌توان در آن هم صداي شليك خنده را شنيد، هم ردپاي ترس را ديد

چه دل و جرئتي1

ميه‌كو كاواكامي ترجمه: محيا حسينقلي

 

 

 

ميه‌كو كاواكامي، موزيسين و نويسنده ژاپني است كه سبك نگارشش از حرفه سابق او يعني موسيقي تاثير پذيرفته است و گاهي خواننده اثرش احساس مي‌كند در حال خوانش ترانه‌ يك موسيقي است. اغلب آثار كاواكامي در جشنواره‌هاي ادبي معتبر اين كشور مورد تقدير قرار گرفته‌اند. مجله گرانتا در سال 2016 او را يكي از بهترين نويسندگان ژاپني معرفي كرد. هاروكي موراكامي درباره اين نويسنده گفته است: «همچون درختي كه مي‌توان به باليدن و سر به فلك كشيدنش اميدوار بود، همچون رودخانه‌اي كه مي‌توان به جاري شدنش به سوي دريا دل بست، كاواكامي پيوسته و بي‌وقفه رشد مي‌كند و مي‌بالد.»

پيش از اين مژگان رنجبر با ترجمه رمان «خانم ساندويچ يخ» اين نويسنده را به خواننده ايراني معرفي كرد. اين اثر به فهرست نهايي «جايزه ويژه اتحاديه ادبي» (2018) كه در كشور كامرون برگزار مي‌شود، راه يافت. اين رمان كه در درجه نخست داستاني درباره تجربه عشق اول است، به درون‌مايه‌هاي تنهايي و فقدان مي‌پردازد.

 

 

حرف و حديث‌هاي روزانه

آخر شب، بلا2 از خستگي و حرف و حديث‌هاي روزانه كوفته است. همه‌چيز يادش مي‌آيد؛ كارها و حرف‌هاي بي‌معني، حتي چيزهاي خيلي كوچك. اما اين چيزهاي كوچك همه دارايي‌اش بودند. بخش‌هاي كوچكي از او بودند كه حالا به ناچار از دست‌شان داده بود. يادش مي‌آيد وانمود كرده بود از چيزهايي كه حتي ذره‌اي از آنها خوشش نمي‌آيد، غافلگير شده است. از چيزهاي احمقانه و بيهوده. يادش مي‌آيد نامرئي است، حتي نامرئي‌تر از آنچه احتمالا تصور مي‌كرد. حالا در تختخواب است اما خوابش نمي‌برد. نمي‌داند چرا. به خاطر درگيري ذهنش و تنفر از خودش براي كاري كه كرده؟ براي آنكه خودش را خوار و خفيف كرده؟ يا فقط چون خسته است و آن‌قدر فكر كرده، خوابش نمي‌برد؟ نمي‌داند.

 

در اين شب لعنتي، بلا انگشتان سردش را زير ملحفه‌ها مي‌برد و پاهايش را به هم مي‌مالد. با اينكه حتي يك چيز هم برايش نمانده كه انتخاب كند، هنوز به دنبال چيزي مي‌گردد؛ حتي اگر خودش متوجه نباشد. او مي‌فهمد كه يك طرف تخت چقدر سرد است. چيزي در آن قسمت حتي از انگشتانش هم سردتر است و همين كمي متعجبش مي‌كند. سپس دوباره آن حرف‌ها به يادش مي‌آيند. خودش را آرام مي‌كند: «شرط مي‌بندم كه فقط من نيستم. همه وقتي به خانه مي‌رسند اين احساس سنگيني را دارند.» بلا از اين قضيه مطمئن است و اين باعث مي‌شود كمي احساس سبكي كند اما هنوز...

كساني كه از اشتباهات‌شان درس مي‌گيرند، آگاه‌تر هستند. آنها از اشتباهات‌شان دست مي‌كشند يا حداقل آگاهي بيشتري دارند كه در چنين موقعيت‌هايي قرار نگيرند. آنها جاهايي مي‌روند كه افراد فقط حرف‌هاي بامعني مي‌زنند و كارهاي مفيد انجام مي‌دهند. كارشان كاملا درست است. امشب اين درست‌ترين كاري بود كه بايد انجام مي‌شد. بلا در مورد سرماي تختش به هيچ كس چيزي نمي‌گويد. ديگر هيچ‌وقت به جايي مانند آن نمي‌روم اما مشكل اين‌جاست كه بلا جاهايي را كه در آن افراد حرف‌هاي بامعني مي‌زنند و كارهاي مفيد انجام مي‌دهند، نمي‌شناسد. حتي اگر مي‌شناخت هم هيچ‌وقت به اين‌جور جاها دعوت نمي‌شد. براي همين است كه بلا همچنان و هر شب از خستگي و حرف و حديث‌هاي روزانه كوفته است.

 

وقت صرف غذا

ام3 دوباره اسم آن هنرمند را فراموش كرده بود. اسم را در دفتر يادداشتش نوشته بود و هروقت يادش مي‌رفت، به آن نگاه مي‌كرد. نگاه مي‌كرد و دوباره يادش مي‌رفت.‌ام عاشق ظرف‌هاي آن هنرمند بود؛ ظرف‌هاي عتيقه با پوشش رنگي جديد؛ رنگي مات كه تركيب رنگ صورتي و بنفش بود. به محض اينكه‌ام آن ظرف‌ها را در فروشگاهي ديد كه معمولا از آن خريد نمي‌كند، با خودش فكر كرد بايد آنها را داشته باشد. او از كسي خواست كه همه نوزده قلم (همه اقلام موجود در فروشگاه با شكل‌ها و اندازه‌هاي مختلف) را در صندوق فروشگاه ثبت كند.

دختر صندوق‌دار شوكه شد؛ نه فقط به خاطر سليقه وحشتناك ‌ام، بلكه به اين خاطر كه او واقعا اين اجناس به دردنخور را يك‌جا خريده بود و فقط قيمت يكي از آن ظرف‌ها سه برابر حقوق ساعتي دختر بود. همچنان كه دختر هر قطعه را در كاغذ كادو مي‌پيچيد، مطمئن بود كه‌ام او را دختر بادقتي مي‌بيند. براي لحظه‌اي در مورد سرتاپاي خانمي كه جلويش ايستاده بود، فكر كرد؛ در مورد لب‌هاي باريكش و كت خزِ به‌ظاهر گران‌قيمتش كه ديگر كسي نمي‌پوشيد. دختر همان زمان كه شروع كرده بود به بسته‌بندي چهارمين ظرف، به چيزهاي ديگري فكر مي‌كرد.

همسر ‌ام به ظروف گران‌قيمتي كه همسرش به خانه آورده بود، كمترين اهميتي نمي‌داد. حتي به ندرت به غذايي كه در آن ظروف كشيده مي‌شد، توجه مي‌كرد. بي‌تشريفات چنگالش را در غذا فرو مي‌كرد و با چاقويش آن را مي‌بريد، غذا را به سمت دهانش مي‌برد و حتي يك كلمه با همسرش حرف نمي‌زد.‌ام مي‌خواست كه او بميرد اما نه واقعا. هرگز به مرگ، جدي فكر نمي‌كرد.

با اين حال، روزي دو بار، در هنگام صرف غذا كه هيچ معني‌اي غير از عذابي رنج‌آور براي ‌ام نداشت، واژه «مرگ»، نويد رهايي دلچسب و ناگهاني از اين رنجش مكرر، خود به خود به سراغش مي‌آمد.

 

آيا بهتر است همه‌چيز را درونش نگه دارد؟ در سكوت همه اينها را بگويد؟ چنين چيزي ممكن است؟‌ام تكه‌اي گوشت را دور چنگال مي‌پيچاند و در دهانش مي‌گذارد. صداي غير قابل تحملي كه همسرش هنگام جويدن غذا توليد مي‌كرد، او را از افكارش بيرون آورد. بنابراين براي آنكه با همسرش مقابله به مثل كند، مانند او مي‌جود. همسرش نوك چنگالش را به لبه بشقاب مي‌زند. صداي شديدي مي‌دهد.‌ام نگاه مي‌كند كه ببيند بشقاب سالم است يا نه. يادش آمد كه دوباره اسم آن هنرمند سازنده بشقاب را فراموش كرده است و الان يادش نمي‌آيد. دفتر يادداشتش هميشه در اتاق است. چطور مي‌توانست آنقدر دور باشد. فشار اشك را پشت پلك‌هايش حس مي‌كند. وانمود مي‌كند كه بيني‌اش را بالا مي‌كشد و اشك‌هايش را با دستمالي پاك مي‌كند. به آرامي، تكه گوشت ديگري با چنگال برمي‌دارد. همسرش همان‌طور كه در مقابل ‌ام نشسته است، سعي مي‌كند به ياد بياورد كه به آن پيازهاي ريز و نيمه‌شفاف در بشقابش چه مي‌گويند. بيست يا سي ثانيه بعد، مثل فنر از جايش مي‌پرد و مي‌گويد: «پيازهاي مرواريدي.»

نيشخندي از سر رضايت بر صورتش نقش مي‌بندد و چنگالش را در سبزيجات ديگري فرو مي‌كند.

 

اسا4 و اِلا5 براي هميشه

اسا تازه نُه سالش شده بود كه براي اولين‌بار فهميد هيچ كس هيچ چيز در مورد سگ آبي نمي‌داند. او تلاش كرد به بهترين دوستش الا بگويد.

- اسا، من قبلا خانه‌تان آمده‌ام. دروغ نگو، هيچ سگ آبي‌اي آن‌جا نبود.

- نه، در خانه‌مان نيست...

عكس‌العمل الا باعث شد كه اسا بي‌خيال همه‌چيز شود. اولين و آخرين باري بود كه اسا تلاش كرد در مورد سگ آبي با كسي حرف بزند. هرچه بيشتر فكر مي‌كرد، بيشتر مجبور مي‌شد كه از خودش بپرسد كه آنچه ديده واقعا سگ‌آبي بود يا نه. به كتابخانه مدرسه رفت و بخش پستانداران بزرگ‌ترين دايره‌المعارف مصور را باز كرد. در قسمت جوندگان، اسا حيواني ديد كه بسيار شبيه سگ آبي بود. اما اهميتي نداشت كه آن حيوان واقعا سگ آبي بود يا نه. آنچه اهميت داشت اين بود كه در نظر اسا، موجود درونش ميان هر كنده درختي را مي‌جويد و روحش را مي‌آزرد. اسا نمي‌توانست زماني را كه سگ آبي نبود به ياد بياورد. حيوان گوشتالويي كه بدنش با موهاي زبر و قهوه‌اي پوشيده شده بود. اين حيوان درون اسا را از مزخرفاتي پر مي‌كرد كه او نمي‌توانست به مردم بگويد. كمتر آواز مي‌خواند. به رقصيدن اصلا فكر هم نمي‌كرد. نمي‌توانست غذا بخورد يا درس بخواند. راهي نبود كه بتواند دست كسي را بگيرد يا كسي دستش را بگيرد. نمي‌توانست گردش كند يا علايق جديد بيابد. نمي‌توانست پول دربياورد يا به چشمان كسي نگاه كند و بگويد كه چه احساسي دارد. اسا وقتي به نوزده‌سالگي رسيد، فهميد كه ديگر همه روحش پر از سگ آبي، شايد سگ آبي و خانواده‌اش، است. آنها كل روز لايه زير پوست درخت را مي‌خوردند و در زمان بيداري‌شان توده عظيمي از تراشه‌هاي چوب به جا مي‌گذاشتند. بالاخره زمان آن رسيد كه اسا پرده‌هاي اتاقش را كنار بزند. حتي تنهايي يك مبارزه بود. شبي كه بيست و يك ساله شد، تصميم گرفت بميرد و براي اولين‌بار با سگ آبي كه هميشه در روح و جانش بود سخن بگويد:

- چرا من؟ چرا سراغ من آمدي؟

سگ آبي با چشمان سياه و درشتش به او نگاه كرد و گفت:

- با ما بيا، اگر دوست داري ميان كنده‌هاي درخت زندگي كن. خيلي خوشايند و مفرح نيست اما كمك مي‌كند كه زمان بگذرد و مي‌تواني سخت كار كني و عرق بريزي.

و اسا هم همين كار را كرد. به خانواده سگ‌آبي پيوست. هر روز كنده درختان را مي‌جويد. زمان مي‌گذشت و او سخت كار مي‌كرد و عرق مي‌ريخت. سپس يك روز، دختري رنگ‌پريده سراغ اسا آمد و پرسيد:

- چرا من؟ چرا سراغ من آمدي؟

اسا پاسخ داد:

- با ما بيا، اگر دوست داري در ميان كنده درختان زندگي كن. خيلي خوشايند و مفرح نيست اما كمك مي‌كند كه زمان بگذرد و مي‌تواني سخت كار كني و عرق بريزي...

دختر چند دقيقه‌اي آن‌جا ايستاد، ظاهرا انتخاب‌هايش را سبك و سنگين مي‌كرد. در نهايت، تفنگ M4A1 را كه به كمرش بسته بود، به دست گرفت و شروع به تيراندازي كرد. سگ‌هاي آبي در عرض چند ثانيه از بين رفتند. كارش درست و موثر بود. آن‌جا پر از اجساد قهوه‌اي شد و بوي گوشت و پشم كزداده به مشام مي‌رسيد.

الا گفت: «دروغگو»

اسا او را هل داد و گفت: «دروغ نمي‌گويم.»

الا بي‌نهايت شوكه بود. هميشه فكر كرده بود كه اسا رفتار بسيار آرام و ملايمي دارد. اما به چند دليل از واكنش مقتدرانه الا خوشحال شد و دو دختر بقيه روز را به حرف زدن درباره بچه‌ها و معلم مدرسه گذراندند: معلم منحرف‌شان، پسرهايي كه مانند ديوارهاي آجري ساكت بودند و دخترهايي كه بايد با خودشان كنار مي‌آمدند. اسا و الا خنديدند و خنديدند و خنديدند.

 

پي‌نوشت:

1- اين داستان در آگوست 2018 در ماهنامه گرانتا چاپ شده و با همكاري دپارتمان ترجمه موسسه سفير به فارسي برگردانده شده است.

2- Bella

3- Em

4- Essa

5- Ella

 


اسا وقتي به نوزده‌سالگي رسيد، فهميد كه ديگر همه روحش پر از سگ آبي، شايد سگ آبي و خانواده‌اش، است. آنها كل روز لايه زير پوست درخت را مي‌خوردند و در زمان بيداري‌شان توده عظيمي از تراشه‌هاي چوب به جا مي‌گذاشتند. بالاخره زمان آن رسيد كه اسا پرده‌هاي اتاقش را كنار بزند. حتي تنهايي يك مبارزه بود. شبي كه بيست و يك ساله شد، تصميم گرفت بميرد و براي اولين‌بار با سگ آبي كه هميشه در روح و جانش بود سخن بگويد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون