• 1404 دوشنبه 26 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4356 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 ارديبهشت

همه ‌چيز اين داستان در زندان مي‌گذرد، جايي كه من و ماه و ابوسعود هستيم

وارونه در سلول

علي قليچ‌خاني

 

 

انفرادي تو را نمي‌سازد، حساس‌تر مي‌كند؛ به هر صداي باز و بسته شدني، به بوي گند زخم‌هايت كه در درازكش نعشت كف سلول، به بوي سيب‌زميني‌هاي گنديده ريخته‌ شده ته سنگر مي‌ماند. انفرادي حركت‌هايت را كند مي‌كند. فقط پلك‌هايت گوشه گوشه سلول، باز و بسته مي‌شوند و حركت ديگري به جز رشد مو و بلند شدن ناخن‌هاي كثيفت نداري.

استخوان‌هايم ته مانده گوشتم را تحمل نمي‌كنند و كف اتاق ولو شده‌ام. مورچه‌هاي سمج از لابه‌لاي موهاي كثيفم تا سوراخ دماغم رژه مي‌روند و يكي از آنها كه درشت‌تر به نظر مي‌رسد زير دماغم ايستاده و مثل ژنرال چند قبه ارتش عراق، از سربازانش سان مي‌بيند. مورچه‌اي خودش را مقابل چشمم مي‌رساند. از رفتار او و دوستانش به خاطر جدا كردنم از دنياي خواب تشكر مي‌كنم. مژه‌ام را مي‌كشد. مي‌خواست مطمئن شود كه مرا بيدار كرده است. پلكي مي‌زنم و ارادتم را نشان مي‌دهم. انفرادي تو را با همه دوست مي‌كند.

 

در باز مي‌شود. كليد درشتي كه اسمش را خركليد گذاشته‌ام در كمر ابوسعود مي‌درخشد. كمري كه مي‌گويد به جز زنش هيچ زني نتوانسته دستي دور آن بيندازد. خركليد روي بقيه كليدها جلينگ جلينگ صدا مي‌كند. سوراخش به اندازه سوراخ دماغ خري بزرگ است. به هر زحمتي هست خودم را جمع مي‌كنم و به ديوار تكيه مي‌دهم. ابوسعود روي چهارپايه مخمل گرفته زنش، كنار نرده‌هاي سلولم، پشت به من مي‌نشيند. خيلي وقت‌ها دلش نمي‌آمد روي چهارپايه بنشيند. روي زمين روبه‌روي من چهارزانو مي‌نشست و چهارپايه را بغل مي‌كرد. ابوسعود كلماتي زير لب با خودش بلغور مي‌كند. چيزي نمي‌فهمم. خودي نشان مي‌دهم و سر حرف را باز مي‌كنم و مي‌پرسم: «دخترم رو مي‌گي؟»

جواب مي‌دهد: «بله؟»

ابوسعود نگهبان، فريب نقش بازي كردن خلبان ايراني را نمي‌خورد.

ادامه مي‌دهم: «مگه اسم دخترم رو نپرسيدي؟»

جوابي نمي‌دهد، سرش را برمي‌گرداند و بوي زخم‌هايم را بالا مي‌كشد. من كه موفق به ارتباط با نگهبان عراقي نشده‌ام دوباره مي‌پرسم:«امروز خرما نداده‌اند؟ خرما؟»

ابوسعود كه هم به زبان عربي و هم به فارسي حرف مي‌زند، گلوله كرده‌هاي دماغش را به سمتم پرتاب مي‌كند و اين بار به زبان عربي و از زير سبيل زاغش داد مي‌زند:«اربعه تامر، واحد دخان».

امروز چهارشنبه است و من روزهاي هفته را فراموش كرده‌ام. از جيره غذايي كه ابوسعود نام مي‌برد اين را مي‌فهمم. انفرادي تو را در زمان گم مي‌كند.

من هميشه خرما را مي‌خوردم و بعد كه دهانم به شيريني مي‌زد، فحش ابوسعود را به جان مي‌خريدم و سيگارم را با كمك فندكش روشن مي‌كردم. مي‌گفت: «بِكش؛ بِكش ...»

اوايل سيگارم را بو مي‌كشيدم و بعد از اينكه به 3 نخ مي‌رسيد، موقع دستشويي رفتن در طاقچه دستشويي مي‌گذاشتمش. سيگاري‌ها آن را برمي‌داشتند و به سلول خودشان مي‌بردند. ولي چهارشنبه‌هاي زيادي است كه فحش نگهبان را تحمل مي‌كنم و از سيگارم نمي‌گذرم. چشم‌هايم به سختي دور تا دور سلول مي‌چرخند. ابوسعود 4 سر خرما و يك نخ سيگار زر را توي بشقابي به طرفم هل مي‌دهد. از اينكه مي‌توانم بوي خرما و سيگار خشك ‌شده را ميان بوي تعفن سلول حس كنم، خوشحالم. خرمايي را روي زبان مي‌گذارم، مي‌گويم:«شيريني‌اش رفته ابوسعود!»

مي‌گويد:«دو تا بخوري درست مي‌شه بوگندو»

گلوي خشكم نمي‌تواند خرما را پايين ببرد؛ به زور آن را مي‌بلعم و خرماي ديگري را برمي‌دارم. چشم‌هاي ابوسعود بيشتر از هميشه بيرون زده است. خرماي دوم را مي‌بلعم و مي‌گويم: «اينم شيرين نبود!»

مي‌گويد:«كلُ امراه مجنون»

مي‌خواهم بگويم چرا همه زن‌ها ديوانه هستند، كه خرما، مرا به سرفه مي‌اندازد. ابوسعود از چهارپايه مخمل دل مي‌كند و به سلول مي‌آيد؛ به پشتم ضربه مي‌زند تا سرفه‌ام بند بيايد. نمي‌توانم كمك كردنش را باور كنم. ضرباتش بيشتر از يك كمك معمولي است!

 

صداي جبهه مي‌آيد. تانك‌هاي عراق به صف ايستاده‌اند و من از پايگاه يكم شكاري كرمانشاه بلند شده‌ام. صداي دخترم را مي‌سازم. مريم قصه شب بخير مي‌خواهد. دستي به موهايش مي‌كشم و روي زانو مي‌خوابانمش.

مورچه‌اي ميان ريش بلند شده‌ام، جولان مي‌دهد. مي‌خواستم مريم را ببوسم كه اين مورچه لعنتي دستم را مي‌گيرد و به سلول مي‌آورد. ابوسعود سرش را بر مي‌گرداند و مي‌نشيند و چهارپايه را بغل مي‌كند، به صورتش نگاه مي‌كنم.

مي‌پرسد:«بيداري خلبان؟»

نيم‌قد مي‌شوم.«با مني ابوسعود؟»

گفت:«تا حالا دستاي زنت رو بستي كه گريه كنه؟»

مي‌گويم:«فقط چند بار سرش داد زدم.»

دستي به سيبيلش مي‌كشد:«مي‌خواي امشب ماه رو ببيني؟»

باورم نمي‌شود... من و من مي‌كنم. «حتما ... از خدامه.»

از جايش بلند مي‌شود و راه مي‌رود.

«يه چيزي مي‌پرسم اگه جوابي رو كه مي‌خوام بدي ...»

توي حرفش مي‌پرم «سوال؟ چه سوالي...؟»

مي‌گويد:«تو مي‌گي زندگي از روز شروع مي‌شه، شب مي‌شه يا از شب شروع مي‌شه؟ كدومش هان؟ يالا يالا ...»

من كه اصلا نمي‌فهمم اين مرتيكه عراقي چه مرگش است و از چي حرف مي‌زند، مي‌گويم:«از روز شروع مي‌شه، مطمئنم از روز شروع مي‌شه.»

ابوسعود هسته خرمايي را لاي انگشتان دستش مي‌چرخاند. از انگشت ميانه و شستش به بهترين شكل استفاده مي‌كند. ابرويي بالا مي‌اندازد و از چند متري آن را به صورتم مي‌كوبد.

مي‌پرسم:«اشتباه گفتم؟»

ابوسعود شانه‌اي بالا مي‌اندازد. «چرا فكر مي‌كني غلط گفتي؟»

با انگشت مياني و شستم پرتاب هسته خرما را نشان مي‌دهم. ابوسعود لبخندي مي‌زند:«نه بوگندو درست گفتي».

 

مريم از خواب پريده بود و گريه مي‌كرد. اف- 14 من از مرز گذشته بود و راديوهاي عراقي وضعيت قرمز اعلام كرده بودند. آژيرها به صدا درآمده بود و من نمي‌دانستم از توي يخچال چه چيزي براي آرام كردن مريم ببرم.

مريم به گريه‌اش ادامه مي‌دهد و پتو را روي صورتش مي‌كشد، روي تخت، كنارش جمع مي‌شوم و دست‌هايش را مي‌فشارم. مريم پيراهنم را مي‌كشد:«بابا دست گرگ سياهه؟»

مي‌گويم: «بخواب باباجون گرگ دست نداره كه!»

 

فندك ابوسعود چرق چرق مي‌كند. مي‌گويد:«يه سوال ديگه»

بدون آنكه منتظر جوابي از من باشد، ادامه مي‌دهد:«به نظر تو اگه ناخن‌هاي دستت رو كوتاه كني، مي‌توني دوباره بچسبونيشون؟»

مي‌گويم:«معلومه كه مي‌تونم.»

مي‌گويد:«مي‌شه پول بدي و از يك راننده تاكسي بخواي دنده عقب بره؟ فقط براي يك روز؟»

مي‌گويم:«حتما ميشه.»

با خودم مي‌گويم حتما مي‌شود كه اين مرتيكه مي‌پرسد. مي‌خواستم بگويم جان مادرت بس كن، مي‌خواهم ماه را ببينم.

ابوسعود دريچه كوچك زير نرده‌ها را مي‌بندد و سيگاري را با فندك فحش‌سازش روشن مي‌كند و دوباره زير لب بلغور مي‌كند كه:«آزادش مي‌كنم» و از سلول خلبان دور مي‌شود. شاخم درآمده. داشت حرف‌هايش باورم مي‌شد؛ ديدن ماه و جدا شدن از اين سلول لعنتي. كليد آتش را فشار مي‌دهم. بمب‌ها روي سر تانك‌هاي عراقي مي‌ريزد. مريم مي‌آيد و اف- 14 بازي خلبان را پس مي‌زند. موهايش را شانه مي‌كنم. فكري مي‌آيد و مريم را كنار مي‌زند. با خودم مي‌گويم گاهي از دست يك دربان كاري برمي‌آيد كه از دست صد آدم حسابي برنمي‌آيد. مگر به همين سادگي است كه اختيار يك نظامي ارشد ايراني به دست ابوسعود معمولي باشد؟ انفرادي تو را به هر فكري وا مي‌دارد.

مورچه‌ها از سر و كله‌ام بالا مي‌روند و من با چند هسته خرما چند تا از آنها را گير مي‌اندازم. تا يكي‌شان از هسته خرما بالا مي‌آيد، هسته خرماي ديگري را جلوي‌اش مي‌گذارم. منتظرم ابوسعود بيايد و سوال‌هاي مزخرف بپرسد و دوباره از شب و ديدن مهتاب حرف بزند.

 

مورچه‌اي را گير مي‌اندازم. ابوسعود دستان زنش را محكم مي‌كند. كاتيوشاها به سمت اف- 14 شليك مي‌كنند. آتش را جلو هواپيما مي‌بينم. يكي از بال‌هايم سوارخ شده. مريم جزوولز مي‌كند. مورچه از هسته خرما بالا مي‌رود. مجبورم از اف- 14 بيرون بپرم. مريم دست‌هايش را دراز مي‌كند. ابوسعود دست‌هاي زن را باز مي‌كند. يك لحظه مي‌خواهم از شر اين مورچه لعنتي خلاص شوم. چتر نجاتم را باز مي‌كنم، توي آسمان مي‌چرخم و روي سر ابوسعود مي‌افتم و با هسته خرماي ديگري مورچه را كف سلول له مي‌كنم.

 

چرم پوتين ابوسعود را روي صورتم بو مي‌كشم. نمي‌دانم كي به سلول آمده است. از هميشه مهربان‌تر صورتم را لگد مي‌كند. صورتم را آزاد مي‌كنم و مي‌گويم «واحد دخان».

پوتينش را برمي‌دارد و چند قدمي عقب عقب مي‌رود، آنقدر كه مي‌توانم از زانو تا سرش را ببينم. همه ناخن‌هاي دستش را با چسب چسبانده. پاكت سيگار را از جيب بيرون مي‌آورد. يك نخ روشن مي‌كند و چند قدم عقب رفته را جلو مي‌آيد. سيگار را روي لبم مي‌گذارد. سري تكان مي‌دهم.

با خنده مي‌گويد:«بِكش ايراني... مگه نمي‌خواستي ماه را ببيني؟»

ابوسعود دست‌هايم را مي‌گيرد و مثل جنازه‌اي از زمين بلند مي‌كند. مرا به اتاقكي مي‌برد كه هميشه از آن صداي شكنجه مي‌آمد. يهو زير بغلم را ول مي‌كند، كف زمين پهن مي‌شوم. پوتينش را زير لاشه‌ام مي‌كند و مرا مي‌چرخاند. ابوسعود سقف اتاق را رو به آسمان باز كرده و مي‌گويد: «ماه رو مي‌بيني؟»

با سر اشاره مي‌كنم كه نه.

مي‌گويد:«تا يه ساعت ديگه مياد بالا.»

مي‌گويم:«تا يك ساعت ديگه مي‌تونم اينجا باشم؟»

با پوزخند مي‌گويد:«مي‌توني اگه بخواي.»

هنوز از ماه خبري نبود ولي سقف اتاقك باز بود و هواي بيرون را بعد از 6 ماه نفس مي‌كشيدم.

مي‌گويم:«چرا دستات رو چسب زدي؟»

مي‌گويد:«مگه كوري؟ چون ديروز گرفتمشون!» و به ناخن‌هايش كه چسبانده بود، اشاره مي‌كند.

مي‌گويم:«يعني ديروز گرفتي‌شون امروز چسبوندي‌شون؟»

چيزي نمي‌گويد.

مي‌گويد:«لابد به تاكسي هم پول دادي تا برعكس بره؟ ها؟!»

مي‌خندد و مي‌گويد:«شايد.» اولين باري است كه از ابوسعود خوشم مي‌آمد.

مي‌گويد:«اگه مي‌خواي تنها باش.»

به شوخي مي‌گويم:«بمون پوتينت رو بذار روي سرم.»

مي‌گويد:«ديروز به زنم خيانت كردم.»

مي‌گويم:«كي رو مي‌خواستي آزاد كني؟»

مي‌گويد:«فوزيه.»

مي‌گويم:«مگه زندانيش كردي؟»

ابوسعود جواب نمي‌دهد. دندان‌هايش را مي‌فشرد و اشكش درمي‌آيد و مي‌گويد:«آزادش مي‌كنم.»

مي‌گويم:«بشين ماه رو ببينيم.»

مي‌گويد:«راحت باش.»

ماه درآمده است... ابوسعود بلند مي‌شود و از اتاق شكنجه بيرون مي‌رود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون