• 1404 دوشنبه 26 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4356 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 ارديبهشت

آدم‌ها گاهي گم مي‌شوند حتي در يك داستان كوتاه

پارك نياوران

بي‌تا ملكوتي

 

 

جسدشان را از در سبز مغز پسته‌اي بيرون مي‌آورند. هر دو را گذاشته‌اند روي برانكارد و روي‌شان را پارچه‌هاي سفيد ساده‌اي انداخته‌اند. اندام‌شان را مي‌شناسم. جثه نحيف سروي لاي پارچه‌ها بلندتر شده و سر كوچكش و انبوه موهاي لخت خاكستري‌اش از لاي پارچه‌هاي سفيد پيداست. هنوز چند متري با جسدهاي پاك و عاري از شكوه‌شان فاصله دارم. اگر جلوتر روم، بخشي از موهاي بالاي پيشاني‌اش را مي‌بينم كه در سياهي سه بامداد، مي‌درخشد. آنجا ايستاده‌ام و سعي مي‌كنم ساعت مچي‌ام را از ميان آستين ژاكت گيپور قلاب بافت و پرهاي قرمز سرآستين پالتوي كهنه سروي پيدا كنم. بايد ساعتي را كه آنها خانه پلاك 18 كوچه شهيد رستم‌آبادي ترك مي‌كنند، دقيق و مشخص باشد. ساعت دقيقا سه و سيزده دقيقه بامداد جمعه است. جسد سروي جلوتر است و جسد پشت سرش، بلند وكشيده و چهارشانه، آغشته به بوي توتون گلدن ويرجينيا و ادكلن دانهيل. پارچه‌ها شكل سر گرد و بي‌مويش را گرفته‌اند و پاهاي بلندش از آن سر سفيدي پارچه بيرون زده است. مي‌دانم امشب هم دانهيل را روي گردن بلند و سر طاسش خالي كرده و خوابيده. تمام كوچه رستم‌آبادي بوي دانهيل جسد ايرج را مي‌دهد.

همان‌جا كه از آژانس پياده شده‌ام، ايستاده‌ام. هر شبي كه از خانه مشتري برمي‌گردم، به آژانس مي‌گويم كمي دورتر از خانه‌مان بايستد. شب‌هاي قبل آن فاصله چند متري را سريع مي‌دويدم خانه و پاورچين پاورچين مي‌رفتم توي اتاقم و هر صبح به ايرج و سروي مي‌گفتم كه 11 شب ديگر از مطب برگشته بودم. اما حالا همان‌جا ايستاده‌ام. چند متر مانده به در سبز رنگ مغزپسته‌اي ميانه كوچه. پشت سرم آپارتمان پنج طبقه بي‌قواره‌اي است كه ده‌ها نفر از پنجره‌هايش آويزانند و مقابل درش پير و جوان و زن و مرد و بچه به نورهاي قرمز و آبي آمبولانس خاموش زل زده‌اند. هيچ كدام‌شان را نمي‌شناسم. اما مي‌شنوم يكي از زن‌ها از طبقه بالاتر داد مي‌زند: «شوهر من زنگ زد به پليس مينا جون، بوي گاز تا اينجا پيچيده بود.»

روبه‌رويم در فاصله چند متر، خانه ماست. خانه پلاك 18. خانه‌اي ويلايي، 280متر زيربنا،
220 متر حياط، در دو طبقه با سنگ‌هاي سفيد. چهار خواب و تراسي بزرگ در طبقه بالا. هال، اتاق نشيمن، اتاق پذيرايي، اتاق غذاخوري طبقه پايين. حياطش تنها يك سرو زنده دارد و استخرش سي ‌ساله است كه خالي است و سندش سي ساله است كه در دادگاه بي‌نتيجه مانده. خانه‌اي ويلايي مصادره شده ما. خانه و لباس پليس ايرج سي سال است كه توي كمد شعبه نهم دادگاه خاك مي‌خورند.

سه پليس روي تراس خانه هستند. كسي از پشت سرم داد مي‌زند: «دخترشون اومد...» همزمان دست چپ ايرج از كنار پارچه سفيد بيرون مي‌افتد و بين زمين و برانكارد مي‌ماند. زن‌هاي پشت سرم جيغ مي‌كشند.

از سرموهايم آب مي‌چكد روي شال پشمي قرمز. جسدها اما خشكند و در ميانه كوچه مانده‌اند. روي سرم دست مي‌كشم، كلاه شاپوي ايرج نيست. حتما خانه مشتري جا گذاشتمش. آخرين بار كه مي‌آمدم پيشت از روي ميز ناهارخوري برداشته بودمش. ايرج خواب بود. تو كلاه شاپوي قهوه‌اي ترياكي‌اش يادت هست؟ توي اتاقت بودم كه گفتي كلاه را دوباره روي سرم بگذارم. گفتي رنگش با آن لباس مشكي ساده و ژاكت قهوه‌اي قلاب بافت گيپور به من مي‌آيد. گذاشتمش روي سرم و تو سريع دوربين نيكون جديدت را درآوردي و از من با كلاه شاپوي ايرج عكس گرفتي. از من و موهاي صافم كه تا زير گوش‌ها كوتاه كرده بودم و چتري‌هاي كجم. گفتي كلاه شاپو با موهاي بلند قشنگ‌تر است. با موهاي بدون چتري. بعد هم گفتي اقامت كانادات درست شده. گفتي: «با ليسانس اقتصاد هم مي‌توني اپلاي كني براي مهاجرت. چيه هر روز تا بوق سگ تو مطب اين دكتره، جون مي‌كني تا پولاش از پارو بالا بره...» گفتم: «اگه تركم كني نيما، اولين ماشيني كه جلو پام وايسه، سوار مي‌شم» خنديدي. هنوز هم هر بار كه سوار ماشين جديدي مي‌شوم، تنها تصويري كه توي ذهنم مي‌آيد، تصوير لبخند ناباورانه توست.

به سرم دست مي‌كشم. كلاه نيست و موهاي من بلند مي‌شود. چتري‌هايم بلند مي‌شوند. ابروهايم پيوسته مي‌شود. بيشتر در آسفالت كوچه فرو مي‌روم. مي‌شوم يك متر و بيست سانت. كلاه ندارم و سروي موهايم را در دو طرف گوشم بافته است. بافته‌ها مي‌رسند تا كمرم. مي‌دوم سمت پليس. پليس كت و شلوار سرمه‌اي تيره پوشيده با كراوات و كلاه لبه‌دار پهن. ريش و سبيلش را تراشيده و دست‌هاي زبري دارد. دستش را مي‌گيرم. مي‌گويم گم شده‌ام و سيل اشك و باران از روي صورتم مي‌چكد روي دامن چهارخانه پليسه اسكاتلندي‌ام. بلوز يقه‌گرد سفيدم گلي شده و كاپشن جيرم خيس از باران‌هاي سيل‌آساي بهاري.

 

- اسمت چيه بچه‌جون؟

- نازلي

- نازلي چي؟

- نازلي انوري

- كجا گم شدي؟

- از روي اون تپه‌ها غلت مي‌زدم طرف استخر وسط پارك، مامان سروي روي همون نيمكت روبه‌رويي نشسته بود اما الان نيستش.

- پارك نياوران زياد استخر داره، كدوم استخر؟

- نمي‌دونم كدوم بود؟ استخر اين‌وري يا اون‌وري؟ قاطي كردم.

- نترس، مامانت بدون تو برنمي‌گرده خونه.

به چراغ‌هاي دور استخر نگاه مي‌كنم و خياباني كه چراغ‌هايش از دور، يك راه نوري توي غروب ساخته‌اند و سنگ‌ريزه‌هاي خيس زير پايم صدا مي‌دهند و كاخ نياوران پشت سرم دور و دورتر مي‌شود. هر چه جلوتر مي‌روم، بوي گاز تندتر مي‌شود. آب باران از سر دو بافته بلند موهايم قطره قطره مي‌چكند روي كاپشن جير و پليس‌ها پشت همه پنجره‎ها هستند.

تازه بلد شده‌ام، ساعت را بخوانم. ساعت از 8 شب گذشته و من در پاسگاه اقدسيه منتظر مامان سروي هستم. به پليس مي‌گويم: «بابا ايرج منم پليسه، به اون بگين بياد منو ببره. همه بلند مي‌شوند. همه پاسگاه. همه‌شان براي بابا ايرج سلام نظامي مي‌دهند. بوي دانهيل همه پاسگاه را پر كرده. رسيده‌ام بالاي سرش. يكي از ماموران پليس مي‌آيد جلو. مي‌گويد: «براي شناسايي بايد بياين پزشكي قانوني.» مي‌گويم: «مي‌خوام بغلش كنم.» مي‌پرم توي بغلش. مي‌گويد: «گريه نكن مامان سروي هم گمت كرده. ولي من پيدات كردم.» پارچه سفيد را كنار مي‌زنم. لباس پليس هنوز اندازه‌اش است. فقط سرمه‌اي‌ا‌ش ديگر تيره نيست. بور شده است.

همسايه‌هاي كناري هم آمده‌اند توي كوچه. زن و مرد و بچه ايستاده‌اند. دو برانكارد را توي يك آمبولانس مي‌گذارند. آمبولانس كه دور مي‌شود، باران مي‌گيرد. بوي نا و خاك و دانهيل خيس، مشام كوچه را پر مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون