• 1404 دوشنبه 26 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4356 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 ارديبهشت

این‌ها همه مال قبل از پیداشدن پدیده‌ای به نام کشتارگاه بود

گوسفندی که گریه کرد!

علی‌اکبر‌ کرمانی‌نژاد

 

 

پدرم قصاب بود و افتخار می‌کرد که تا هفت‌پشت‌مان قصاب بوده! اما از بخت بد من، یا بخت خانواده‌ام، من هیچ شباهتی به آن‌ها ندارم و از حیوان‌ها می‌ترسم؛ یعنی از هر موجودی که روی چهاردست‌وپا راه برود، می‌ترسم و این دست‌مایه خنده و تمسخره نُه خواهر و برادر و بیست‌وسه نوه پدرم شده بود.

پدرم سرشان تشر می‌زد: «کاری‌ش نداشته باشین؛ من از این بدتر بودم؛ هَفت‌سالم که می‌شه، یه‌روز صبح زود، از خواب بیدار می‌شم و می‌رم به سَروَخت پدرم، کارد رو از دستش می‌گیرم و سر گوسفندی رو که می‌خواس بکشه، ماهرانه می‌برم. از همه بد‌تر، دهنمو می‌ذارم روی شاهرگ گلوی گوسفند و مثل آب، خونشو می‌خورم...»

خدا بیامرزد جمیع رفتگان خاک را! مرحوم پدرم دستی به سرم می‌کشید و با لذت ادامه می‌داد: «پدر خدابیامرزم، وختی پوزِ پرخون منو دید و اون چشمای خون‌گرفته‌مو، از ذوق می‌خواست سکته کنه... اینم درست می‌شه، کاری‌ش نداشته باشین.»

اما نشد؛ هفت‌سالگی جایش را به هفده‌سالگی داد، بیست‌وهفت‌سالگی مثل برق و باد رسید و پدرم ناامید شد. همیشه زیر لب غر می‌زد: «پدر چه قصاب، پسر چه گوشت‌خوار!»

هیچ‌وقت معنای حرفش را نفهمیدم. سال از پس سال گذشت، دیگر کسی کاری به کارم نداشت؛ حتی مسخره هم نمی‌کردند.

همیشه پیش از بوق سگ، در خانه ما بلوا به‌پا می‌شد؛ خنده، سروصدای قصاب‌ها، جیغ‌وداد، خِرخِر و گریه گوسفندها... نمی‌دانم گریه آن‌ها را دیده‌اید؟ وای که چه نگاهی دارند و چه عجزی در چشم‌های ساکت‌شان موج می‌زند! انگار فحش می‌دهند، شاید فکر می‌کنند با کشته‌شدن هرکدام‌شان، این سیر تسلسلی کشتار، به آخر می‌رسد و می‌دانند بالاخره کسی می‌آید و انتقام‌شان را می‌گیرد؛ اما چه کسی؟ کی؟ چطور؟ کجا؟ با چی؟ آیا ناجی، یک گوسفند است؟

آفتاب که پهن می‌شد، گوشه خانه، محشر کبری بود؛ خون، پوست، روده، بوی گند مدفوع نیمه‌هضمِ شکمبه‌ها، خرخر گربه‌ها و سروصدای مادرم که داد می‌زد: «وای! وای! خدا مرگ‌تون بده. لامصبا! چرا تمیز نکردین؟ همه‌چی رو گذاشتین تا منِ بدبخت...»

این‌ها همه مال قبل از پیداشدن پدیده‌ای به نام کشتارگاه بود. سال‌هاست که دیگر در خانه، گوسفندی کشته نشده است؛ غیر از ده روز اول محرم که کشتار در کوچه، خیابان و خانه، آزاد است و آن‌وقتی که کشتارگاه، اجازه کشتن گوسفندهای عیب‌وعلت‌دار را نمی‌دهد، آن‌ها مجبورند قاچاقی، این ‌کار را در خانه انجام دهند.

حالا، موهایم سفید شده و کمرم خم آورده است؛ اما هنوز...

پدرم، ترس و اکراه مرا ننگ بزرگی برای خانواده می‌دانست؛ به همین دلیل، عمری نکرد. -در خانواده ما هفتادسالگی اوج جوان‌مرگی است- مادرم همین چند سال پیش عمرش را داد به شما و من تنهاتر از همیشه شدم. برادر بزرگم، سر‌صنف قصاب‌های شهر است و کیابیایی دارد. جمعیت خانواده آن‌قدر زیاد شده که همدیگر را نمی‌شناسیم؛ خیلی‌ها مثل زنبورهای عسل از این کندو کوچ کرده‌اند‌ و برای خودشان دم‌ودستگاهی دارند، به‌مراتب وسیع‌تر از دم‌ودستگاه دسته برادرم...

گاه‌گداری می‌شنوم که کارهایشان، جیغ برادرم را درمی‌آورد؛ به نظرش حرمت خانواده را نگه نمی‌دارند، اما کو گوشی که بشنود؟ این‌طور وقت‌ها، سعی می‌کنم دَم‌پرَش نباشم؛ وگرنه همه دقّ‌دلی‌هایش را سر من خالی می‌کند:

«همین سوسول‌بازیای تو و امثال تو، باعث این بلبشو شده. کی‌ فکر می‌کرد تو خونواده‌ای با این قدمت و اون‌همه آبرو و حیثیت، یه همچین کارایی بشه؟!»

بعضی‌وقت‌ها می‌نشینم و کلاهم را قاضی می‌کنم که نکند راست می‌گوید و من...

همیشه خودم بودم و چهارتا کتابی که داشتم و راهی که آهسته می‌رفتم و می‌آمدم و کاری به کارستان هیچ‌کس نداشتم... خدا بیامرزد جمیع رفتگان خاک را! مادرم اشک‌هایش را با پَر چادرش پاک می‌کرد و می‌گفت: «آخه مادر! خدا اون زبونو که بی‌خود تو دهنت نگذاشته؛ یه جیغی، دادی، فریادی... این‌که نمی‌شه، تو...

نمی‌دونم والّا، از خودم خاطرجمعم و می‌دونم غیر از دست اون خدابیامرز، هیش دستی، به ‌حروم پر چادرمو نگرفته و خاطرم جَمعه که پدرت برا یه‌بارم شده، سر سفره دیگه‌ای ننشسته که فکر کنم کار اون لقمه حرومه...»

بیچاره مادرم تا زمان مرگش، یک‌لحظه چشم از من برنداشت و آن چشم‌ها چه شب‌هایی که تا صبح، بالای سرم خون نباریدند. وقتی زنم با یکی از سلاخ‌هایی که همیشه در خانه‌ پلاس بود، فرار کرد، چه شور و شیونی راه انداخت. وادار کرد همه طایفه، دست از کار و زندگی بکشند و دنبال‌شان بگردند و تا وقتی گوش و دماغ بریده آن‌ها را نیاوردند، آرام نشد. خدا بیامرزدش. شب‌ها کنارم می‌نشست و اشک می‌ریخت. وقتی ازش می‌پرسیدم: «چرا مادر؟» می‌گفت: «ننه، حرف، نشخوار آدمیزاده! حرف بزن. کسی که نیست؛ بنال، گریه کن، داد بزن، می‌خوای بیا منو بزن. والله سبک می‌شی مادر!»

هرچی می‌گفتم: «آخه مادر، من که طوریم نیست؛ چی ‌بگم؟»

می‌گفت: «غم‌باد می‌گیری مادر! دق می‌کنی، حرف بزن!»

می‌گفتم: «مادر! اون بنده خدا حق داشت؛ نمی‌تونست. اونم مثل شما بود؛ با خون بزرگ شده بود، تو خون دست‌وپا زده بود و من...»

نمی‌گذاشت حرفم تمام شود. باور نمی‌کرد، نباید هم باور می‌کرد؛ موضوع ناموسی بود و باعث سرشکستگی. بیچاره خودش که حرص می‌خورد و می‌سوخت، فکر می‌کرد من ‌هم همان حال را دارم و همه‌چیز را به درون خودم می‌ریزم؛ می‌ترسید دیوانه شوم. برادرهایم می‌گفتند: «بابا، ‌این از همون روز اول چَن‌تا تخته‌ش کم بوده، تو جوش نزن!»

قبول نمی‌کرد و تا وقتی مُرد، یک‌آن، تنهایم نگذاشت. چشم‌هایش بسته نشد تا مرا بالای سرش بردند. نگاهش عین نگاه گوسفندها بود؛ ترسیده، بیچاره و متعجب. آن‌جا بود که برای اولین‌بار بغضم سر واکرد. هر کار کردم، نتوانستم پیش نگاه آن جماعت، جلوی گریه‌ا‌م را بگیرم و مایه سرشکستگی مردان خانواده نشوم. تازه معنای ترس را فهمیدم.

شما که نمی‌دانید، شاید هم می‌دانید و هزاربار دید‌ه‌اید و ندیده گذشته‌اید؛ ترسی در چشم گوسفندها هست که دل سنگ را آب می‌کند، زجر و ضعفی که آدم دلش می‌خواهد سرش را به سنگ بکوبد و داد بزند: «آخه چرا؟»

آن‌قدر طعن و متلک شنیدم که طاقتم طاق شد. یک‌روز با خودم گفتم: «شاید راست می‌گویند!؟» کارد پدرم را برداشتم، پیش‌بندش را به کمرم بستم و جلوی چشم‌های بهت‌زده طایفه، راه افتادم طرف کشتارگاه. بیچاره ننه! کارم به‌قدری ناغافلی بود که همه جنازه‌اش را رها کردند و دنبالم راه افتادند. پایم به درگاه کشتارگاه که رسید، برادرم با صدای نکره‌‌اش طلب صلوات کرد. همه سلاخ‌ها، دست از کار کشیدند و راه دادند تا خودم را به یک گوسفند برسانم؛ اما نمی‌خواستم حالا که پشت‌پا به همه‌چیز زد‌ه‌ام، اولین سلاخی‌ام یک گوسفند باشد؛ به طرف سالنی که در آن گاو می‌کشتند، رفتم. همه پشت سرم ریسه شدند. گاو‌ها با همه بزرگی‌شان، بین باریکه‌ای که نرده‌ها دوطرفش را می‌پوشاند، قطار می‌شدند و کم‌کم به طرفم می‌آمدند. سعی کردم به چشم‌هایشان نگاه نکنم. گاو سیاه و بزرگی سرش را پایین انداخته بود و بی‌خبر از سلاخی جلو می‌آمد؛ انگار با نشخوارکردنش مسخره‌ام می‌کرد؛ همین جری‌ترم کرد. چاقوی تیز بابای خدابیامرز را روی سنگ‌ساب کشیدم و پاهایم را از هم باز کردم. گاو از دروازه مخصوص گذشت؛ بوی خون که به دماغش خورد و آن‌همه لاشه را که دید، جا زد و ایستاد. می‌خواست پس بکشد، اما راه برگشتی نبود. گاو‌های دیگر شتاب داشتند تا از آن تنگی و قیدوبند رها شوند؛ فشار می‌آوردند. گاو با فشار آن‌ها جلو آمد. پسرکی که کارش برق‌دادن گاوها بود، دستگاه مخصوص برق را به طرف پیشانی گاو برد. دلم می‌خواست داد بزنم: «نکن!»

چیزی جلوی زبانم را گرفت. پاهایم به سگ‌لرز افتاد. دستگاه بیخ گوش گاو جرقه‌ای زد و جرقه، همه وجودم را تکان داد. گاو گیج شد و سردست رفت. می‌بایست قبل از افتادن، شاهرگش را می‌بریدم. همه صلوات فرستادند؛ فریادشان گیج‌ترم کرد. گاو داشت می‌افتاد. چشم‌ها را بستم و کارد را پایین آوردم. دستم به پوست آویزان زیر گلوی گاو خورد؛ گرم بود، گرمم کرد. کسی از درونم فریاد زد: «فرار کن!»

سلاخ‌ها دوباره صلوات فرستادند. نوک تیز کارد را فشار دادم. جِر بریدن پوست، تا تیره پشتم دوید. تیزی کارد به سفتی شاهرگ رسید. سنگینی سرِ گاو فشار آورد. خون، تیرک زد. می‌بایست فوری دستم را پس می‌کشیدم؛ نکشیدم. می‌بایست خودم را پس می‌کشیدم؛ نکشیدم. روبه‌روی گاو ایستادم. فوران خون، غسلم داد. سر گاو، دست و تنم را پایین کشید. چشم‌هایش، چشم‌هایم را گرفت. باور کنید مادرم را دیدم. قطره اشک سمجی، گوشه چشم درشتش را خیس کرده بود. فریادی از عمق وجودم خودش را بالا کشید و با هق‌هقی که هیچ‌وقت ندیده بودم، نعره گاوها را زیر خودش له کرد. اگر برادرم به دادم نرسیده بود، زیر سنگینی تن گاو له می‌شدم.

و حالا، سال‌هاست مردی کنار همان نرده ایستاده‌ است و زیر فوران خون گلوی گاوی که هنوز نشخوار می‌کند، بی‌‌گریه، تن آلوده‌اش را غسل می‌دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون