• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4388 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۳ خرداد

خوشا به حالت

پريا درباني

«چيه اين شهر كوفتي؟ همه عمرمون توي ترافيك تلف شد. دلم مي‌خواهد همه چيز را ول كنم؛ گوشي، اينترنت، لپ‌تاپ. بار و بنديلم را ببندم. برم تا آخر عمر توي ده زندگي كنم. روي زمين كار كنم. چند تا مرغ و خروس داشته باشم. لبنياتم از گاو و گوسفند همان‌جا باشد. نون محلي بخورم.»

هر بار كه مشابه جملات بالا را از كسي مي‌شنوم، در دلم يا به زبان آدميزاد از راوي‌اش مي‌پرسم: «تا حالا چندبار پنج صبح از خواب بيدار شده‌اي و براي آبياري بيل به خاك فرو كرده‌اي؟ سرِ چند مرغ و خروسي كه خودت پروارشان كرده‌اي را بريده‌اي؟ چقدر طاقت ماندن زير تيغ آفتاب و هرس كردن و عرق ريختن داري؟ چند شاخه خشكيده را با اره بريده‌اي؟ علف‌هاي هرز را مي‌شناسي؟ كود دادن، زمانش، نوع‌ و اندازه‌اش را بلدي؟ سمپاشي كرده‌اي؟ سوراخ مار را با سيمان پوشانده‌اي؟ ملخ‌ها را از زمينت تارانده‌اي؟ سرمازدن و افتادنِ شكوفه‌ها از درخت را ديده‌اي؟ اصلا اينترنت را نه، چندتا از اپليكيشن‌هاي روي گوشي‌ات را پاك كن، ببين چند روز بدون آنها دوام مي‌آوري؟ براي يك ليوان شير زورت مي‌آيد تا سوپر سر كوچه بروي، طويله رفتن و نشستن زير گاو و دوشيدن و جوشاندن پيشكش.»

البته من هم اين كارها را نكرده‌ام، اما فكر مي‌كنم كه زندگي در روستا سخت است. كوچ‌نشيني از آن هم سخت‌تر است. ما شهري‌ها فقط وقت تفريح و گردش سري به روستا زده‌ايم يا زندگي عشاير را فقط در قاب عكسِ هتل‌ها يا روي گوشي‌هاي موبايل ديده‌ايم. براي همين روستانشيني براي‌مان نماد آسودگي و دلخوشي است.

زندگي به هر روي دشوار است. شهر و روستا هر كدام سختي و راحتي خودش را دارد اما فكر مي‌كنم زندگي در روستا مخصوصا براي آنكه تمام عمرش در شهر بوده، دشوارتر است.

مشكل اصلي من با كساني كه روياي روستانشيني دارند، ندانستن درجه سختي كار نيست، بلكه ناراحتي‌ام از اين است كه فكر مي‌كنند يك‌تنه سنگيني زمين را به دوش مي‌كشند و درست در نقطه مقابل، روستاييان سبك‌بار قدم مي‌زنند و از خوراك ارگانيك و آسمان آبي و مناظر بكر و دورهمي‌هاي باصفا بهره مي‌برند.

حالا اصلا چه شد كه ياد اين چيزها افتادم؟ اين روزها سرم خيلي شلوغ است، تعطيل و غيرتعطيل، صبح و شب مشغول كد زدن و ديباگ كردن و ريزالت گرفتن هستم. الان كه دارم اين متن را مي‌نويسم ساعت 10 شب است.

چند دقيقه پيش تلفن خانه زنگ خورد. كسي نبود كه گوشي را بردارد. قبلا فكرش را كرده بودم و تلفن را كنار دستم گذاشته بودم. چشمم را به تكه كدي كه مشغول مرمتش بودم، دوختم كه گمش نكنم و گوشي را برداشتم. حسنِ مش‌مصطفي بود كه از قلعه سلطان‌باجي زنگ مي‌زد و با بابا كار داشت.

همين‌طور كه من از احوال خانواده‌اش مي‌پرسيدم و او اوضاع ما را جويا مي‌شد، متوجه شدم كه در پس‌زمينه‌ صداش‌، ديلينگ ديلينگِ زنگوله گله‌اش مي‌آيد؛ «چشم حتما بهشون مي‌گم. سلام برسونيد به عذرا خانم و بچه‌ها.» اينها را از بر گفتم. فكرم نه مشغول چيدنِ كلمات بود و نه لاي كدها مي‌گشت. همه چيز را ول كرده بود و پابرهنه تا دوردست دويده بود. چشمم از مانيتور كنده شده بود و به نقش قالي افتاده بود. تلفن را به گوشم فشار مي‌دادم بلكه صداي زنگوله‌ها، صداي جيرجيرك‌ها و صداي سنگ‌ريزه‌هايي را كه از زير پا در مي‌رود واضح‌تر بشنوم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون