• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

احمد فیلسوف نبود، ریاضی‌دان هم نبود، اما زیاد فرض می‌کرد

مردِ فرضیه‌ها

عباس محمودیان

 

 

نه لزوما همه آدم‌ها، اکثر آدم‌ها در زندگی‌شان یک اصل دارند که براساس آن امورات یومیه‌شان را می‌گذرانند. این‌ها همان اصل‌هایی است که آدم‌معروف‌ها در حلق دیگران فرومی‌کنند و جمله قصار می‌شود. تا همین چند سال قبل کتاب‌هایشان هم در بازار زیاد بود؛ کتاب‌های جملات قصار که مردم برای گرفتن سرمشق و درس زندگی می‌خواندند؛ اما چند سالی هست که دیگر بازاری ندارد و هر آدمی یاد گرفته که برای خودش اصل زندگی‌اش را تعریف کند و براساس همان زندگی کند. دوره خودکفایی رسیده و مردم در هر کاری و چیزی خودکفا نباشند، در فکر و ایده و نظریه نه‌تنها صددرصد خودکفا، که صادرکننده انواع و اقسام نظریه و ایده و راهکار و فرضیه‌اند.

اصل زندگی احمد، «فرض‌ کن» بود. نه معلم ریاضی بود که با فرضیه‌ها سروکار داشته باشد، نه اهل فلسفه و فیلسوف‌بازی بود؛ فقط قوه تخیلش خوب کار می‌کرد و راحت می‌توانست هر اتفاقی را در حالت دیگری فرض کند. احمد در برابر هر اتفاق، کار، موضوع و خراب‌کاری که می‌کرد، یک «فرض کن» می‌آورد و ماجرا را طور دیگری برای طرف مقابل و خودش روایت می‌کرد و این روایت به‌طور اتفاقی همیشه طوری بود که رفتارهای مضحک و اشتباه او را پوشش می‌داد. اگر آشغالِ توی دستش را کف پیاده‌رو یا خیابان ول می‌کرد، در جواب اعتراض همراهش که سطل زباله ده متر جلوتر است، می‌گفت: فرض کن از دستم افتاده و تو ندیدی! با یک تغییر زاویه دید، تمام ماجرا را ماست‌مالی می‌کرد و با قیافه‌ای کاملا حق‌به‌جانب طوری نگاه می‌کرد که یک «این‌طوری بهش فکر نکرده بودی؟» در آن مستتر بود. البته در این موارد همیشه لبخند مهربانانه‌ای هم به ضمیمه ارائه می‌کرد که بارِ عذاب وجدانی هم به طرف مقابل منتقل کند.

نظر دیگران هم درباره اتفاقاتی که با حضور احمد برایشان می‌افتاد عجیب بود. همه اتفاق‌نظر داشتند که اگر از زاویه «فرض کنِ» احمد به ماجراها نگاه کنیم حق با اوست و راه دررو ندارد. وقتی کسی صحنه افتادن آشغال از دست احمد را ندیده باشد از کجا می‌تواند به او اعتراض کند؟ مگر در آن عالمِ فرضی می‌شود کسی را برای خطایِ ندیده، سوال و جواب کرد؟

فلسفه احمد به همین آشغال ریختن محدود نبود. همه جوانب زندگی از دید احمد قابل فرض کردن بود. وقتی پولی قرض می‌گرفت، در جواب اصرارهای طرف برای پس گرفتن پولش می‌گفت: «فرض کن من مُردم و وارثی که یقه‌اش رو بگیری ندارم. چه‌کار می‌تونی بکنی؟ باید صبر کنی سر پل صراط یقه خودم رو بگیری.» وقتی دیر به سر کار می‌رسید، رییسش باید فرض می‌کرد احمد به‌موقع رسیده اما آسانسور خراب شده و او در آنجا گیر افتاده است. حکم کارمند گیرافتاده در آسانسور خراب اداره چیست؟ قابل مواخذه است؟ وقتی پیام‌های خصوصی‌اش لو می‌رفت، می‌گفت: «اصلا فرض کن همه‌اش فتوشاپ باشه، مگه کاری داره همه اینا رو بسازن؟ اصلا می‌شه به اسکرین‌شات اعتماد کرد؟» وقتی پلیس جلویش را می‌گرفت زیاد جرئت نمی‌کرد فرضیه صادر کند، اما همان‌جا هم با ارائه این فرض که با سرعت زیادی از جلوی دوربین فرار کرده است، سعی می‌کرد پلیس را قانع کند که اگر این فرض اتفاق افتاده بود، دستِ مامورِ قانون به هیچ‌جا بند نبود. هرچند در این موارد پایش در دام گیر افتاده بود و زبان‌بازی زیاد راه به جایی نمی‌برد، اما با این کلک سعی می‌کرد جریمه سبک‌تری برایش بنویسند.

احمد فیلسوف نبود، ریاضی‌دان هم نبود، اما زیاد فرض می‌کرد. زندگی‌اش بر پایه همین فرضیه‌ها خوب پیش می‌رفت. گندهایش را با همین فرض‌کردن‌ها رفع‌ورجوع می‌کرد. «فرض کن» مدت‌ها بود جمله قصار اطرافیانش شده بود. حتی می‌خواست کتاب هم بنویسد و نظریه‌اش را بسط بدهد. فکر فروشش را هم کرده بود و بالا و پایین کرده بود که دست‌آخر پولی هم دستگیرش می‌شد که می‌توانست به زخمی بزند.

اما مثل همه کارهای دنیا، اوضاع همیشه بر وفق مراد پیش نمی‌رود؛ دوران سختی هم به سراغ احمد آمد. اولین پاتک را از رییس اداره‌‌اش خورد. وقتی نامه توبیخ کتبی و کسر حقوق به دستش رسید، اول خیال کرد شوخی کرده‌اند اما وقتی دید قضیه جدی است، سینه‌اش را سپر کرد و به اتاق رییس رفت. قبل از آن‌که بخواهد دهان باز کند و فرضیه‌ای ارائه کند، رییسش گفت: «فرض کن من رفته‌ام و یک رییس جدید اومده که خیلی عصبانی و بدعنق هم هست. اصلا ‌هم با کارمندا راه نمیآد، حتی تو اتاقش هم راه‌شون نمی‌ده. کارمندا هم حتی اگه قطع عضو شده باشن، اول باید بیان اداره حاضری‌شون رو بزنن بعد برن بیمارستان!». البته بنده خدا حق داشت. احمد از ماهی یک‌بار فرض کردن، رسیده بود به روزی سه، چهار بار فرض کردن.

هنوز از شوک اداره بیرون نیامده بود که علی پاتک بعدی را بهش زد. وقتی از علی قرض خواست، خیلی آرام و خونسرد شنید: «احمدجون، فرض کن من خر نیستم؛ ما یه اشتباهی کردیم با تو رفاقت کردیم. شایدم یه گناهی کردم و این عذاب دنیوی‌شه. اصلاً فرض کن این پول بی‌زبون، صاحب‌زبون بود؛ نمی‌گفت من رو دست این رفیقت نده؟ این من رو به جیبت برنمی‌گردونه؟».

پاتک‌ها یکی بعد از دیگری به جبهه احمد وارد می‌شد. رییس و رفیق و همسایه و بقال و قصاب و خلاصه همه اطرافیانش یک‌پا فیلسوف شده بودند. احمد که خودش این روش فرض کردن را اختراع کرده بود و علیه‌شان استفاده می‌کرد، خودش آماج حملات فرضی قرار گرفته بود؛ آن‌هم نه فرض‌های ساده‌ای که خودش می‌کرد؛ فرض‌های پیشرفته‌ای که به مغزش هم خطور نمی‌کرد. نه راه پس داشت نه راه پیش. نظریه‌ای که سال‌ها از آن استفاده کرده بود، به دست نااهلان افتاده بود و داشت علیه خودش استفاده می‌شد.

تنها شادی باقی‌مانده‌اش این بود که آن کتاب کذایی را چاپ نکرد. او مدت‌ها به سبک جدیدی برای زندگی‌اش فکر کرد که این‌بار سبک جدیدی بسازد که هیچ‌کس نه آن را تحلیل کند، نه کسی بتواند از او بدزدد. قدم اولش هم ساخت جملات قصار بی‌پایه‌ای بود که همه را گیج کند تا کسی نفهمد که جمله اصلی و برگ برنده کدام است. احمد تازه متوجه شد که چرا این‌همه جمله قصار وجود دارد و چرا همه آن‌ها با هم این‌قدر فرق دارند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون