روايتي در حاشيه كتاب «آخرين انار دنيا» نوشته «بختيار علي»
جنگ دردهاي جهان را
بزرگتر ميكند
سعيد حسين نشتارودي
«جنگ از همه ما جانور و هيولا ساخته است.» البته من گاهي فكر ميكنم، مهم نيست كدوم طرف جنگ باشي، بُكشي يا كشته بشي، در هر صورت بعدش به درد جامعه انساني نميخوري. امان از اخبار اين روزها، از بمبهايي كه ميباره و گازهايي كه پخش ميشه. پيادهرو جلوي مغازه، ايستگاه تاكسيها و هر جاي عمومي خودش يك ميدون جنگه.
از توي گوشيهاي صداي فرياد زن و مردهاي زير آوار مونده و بچههايي كه التماس ميكنند منو ديوانه ميكنه. من تنها كاري كه بلدم انجام بدم، كتاب خوندن و كتاب معرفي كردن به مردمه. ويترين مغازهرو پر كردم از كتاب «آخرين انار دنيا»، كتابي كه از جهان كردها نوشته و زندگي تاريخي اين قوم بيرون ريخته شده از تاريخ. جهاني كه
«بختيار علي» براي من و هزاران من ديگه، كلمه به كلمه ثبتش كرده.
«بيست و يك سال به صداي شن گوش فرا دادم، زندانم اتاقي بود دور از جهان، اتاقي كوچك در ميان دريايي از شن. اتاقي كوچك در محاصره آسمان و بيابان.» سطر به سطر اين كتاب سرشار از عشق به زندگي، به آدمي و هر چيز كه در جهان وجود دارهاس. «به عزاداري و اينجور چيزها اعتقادي نداشتم. به كار آنهايي كه دو روز روي صندلي زمختي مينشينند و آب و چيزهاي ديگري ميخورند و بعدش ميروند خانهاي براي ميوهخوري و اسمش را مجلس عزا ميگذارند اعتقادي ندارم. همه آن چيزها براي من چرند محض بود.»
به نظر مياد اين همه پاسداري از زنده بودن، فقط از قوي بر ميآد كه هر روز مرگ رو ديدن و باهاش دست و پنجه انداختن. براي آدمي مثل من ستودنيه، مثل يك الماس بزرگ و چشم نواز. و اين سطرها كه در من زندگي ميكنند: « از دنيا به خشم آمده بودم، از آسمان، از جهان، از هر كس دور و نزديك كه روي اين سياره در امور زندگي دخالت داشت. از هر كس كه روي زمين خودش را نماينده ملكوت ميدانست، هر كس كه سرياسها را به آن مصيبتها دچار كرده بود. اما نميدانستم خشم خودم را متوجه چه كسي كنم. سرم را زير آب شير دستشويي گرفتم. سعي كردم خودم را آرام كنم. ديدن آن همه زخم بر تن يك انسان هركسي را وادار ميكرد در بيگناهي خود ترديد كند. ديدن آن سالن و راهروها و بخشهايي پر از انسانهاي زخمي، به اندازهاي دردناك بود كه تمام موجودات جهان احساس گناه كنند.» جنگ دردهاي جهان را بزرگتر ميكنه. جنگ هر چند هم بر ضد خرابيها باشه آخرش جور ديگهاي زمينرو پر از درد ميكنه. اگر جنگ نهايت عدالت هم باشه هميشه زمين را لبريز غم ميكنه.
مگه «بختيار علي» چقدر زندگي كرده؟! يا چقدر تاريخ سرزمينش و مرور كرده؟! كه اينهارو براي ما مينويسه: «يك به يك داستان كساني را تعريف ميكرد كه در جنگهاي گوناگون و اتفاقات جور واجور، سوخته بودند. درباره يكي از رفقايش حرف ميزد كه با آتشي ازلي از كوهها پايين آمده بود، آتشي كه هرگز خاموش نشده بود. با همان آتش وارد شهر شده بود و با همان آتش او را به بيمارستان آورده بودند؛ شعلهاي كه هيچ آبي خاموشش نميكرد. آتشي بود كه نه خاموش ميشد و نه تنش را ميسوزاند. گفت: «رويش هر چقدر آب ميريختند خاموش نميشد. پتو رويش ميانداختند خاموش نميشد، او را داخل استخر انداختند، وقتي بيرون آوردند همان بود. وقتي در بخشها راه ميرفت همه ميترسيديم زبانه آتش به پردهها و ملافهها و لباسهايمان بگيرد.
روي تختخوابي آهنين ميخوابيد و چيزي رويش نميانداخت، در خواب همگُر ميگرفت، يك روز او را به تلويزيون بردند و از او فيلمبرداري كردند و دوباره برگشت. يك بار ديگر هم او را بردند. ميگفتند از جهنمي است و به همين خاطر است كه ميسوزد. او معجزه خداست تا جهنم واقعي را به چشم ببينيم. خيلي درد ميكشيد، شبي از دست نگهبانها فرار كرد گم شد. كسي نميدانست كجا رفته، به ميگفتند، گل آتش.»
باور دارم كه نويسنده بايد در روياهاش يا در واقعيت چيزهايي ببينه، تا بتونه براي ما بنويسه، و ما ببينيم. همسايهها كر كرههاي مغازه رو پايين ميكشند تا توي اين شب باروني زودتر به خونه برسند. انگار كه هيچي نميبينند، هيچي. نوشتههاي توي كتاب مثل هذيان روي لبهاي من گفته ميشن و من هيچ اختياري ندارم. «انسانها همه كورزاده ميشوند. در بين تمام انسانهاي روي اين سياره كسي نيست كه از ابتداي تولدش قادر به ديدن باشد. مپندار آنهايي كه چشم دارند ميتوانند ببينند. هيچ چيزي در دنيا مشكلتر از ديدن نيست، احتمال دارد كه انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد با اين حال هيچ نبيند.» اي كاش ما ياد ميگرفتيم كه از خودمون سوال بپرسيم كي هستيم؟! مطمئنم بالاخره روزي با اين سوال روبهرو ميشيم و زندگي ما از هم ميپاشه و با كارهايي كه انجام داديم، ميتونيم به جواب سوالمون برسيم تا بدونيم چه كرديم.