«محمدتقی ضیاءلشگر» که بود و چه کرد
اگر لالی بگو لالم، اگر کوری بگو کورم!
سیدعمادالدین قرشی
«محمدتقی ضیاءلشگر»، فرزند میرزاحسن (وزیر تفرشی و حاکم تهران كه بهخاطر سیهچردگی، ناصرالدینشاه به خانواده آنها لقب بلور داده بود) به سال 1240ش در تفرش متولد شد. در ایام جوانی در خدمت میرزاعلی محمد مصفا به فراگرفتن هنر خطاطی پرداخت و در محضر ملاعبدالصمد یزدی و میرزاابوالحسن جلوه، زبان عربی، حکمت، ادب و علوم متداول زمانهاش را فراگرفت. در آغاز خدمات دولتیاش، در دبیرخانه میرزاعلیاصغرخان اتابک، منشیگری کرد، پس از آن در دوره محمدعلیشاه نایبالحكومه رشت بود و بعد در آذربایجان خدمت دیوان انشاء ولیعهد میکرد. همچنین در یزد، كرمانشاه، كردستان و خراسان فعالیت كرد و در اوایل مشروطه به جرگه آزادیخواهان درآمد. پس از سقوط محمدعلی شاه به سمت رییس دادگستری فارس (1288ش) نائل آمد. «فرمان مشروطیت» به خط وی کتابت شده است. در وصف خود سروده بود: «خدیو ملک سخن، مستشار اعظم شاه/ ضیاء لشگر دانش، محمدتقی بلورم». اینچنین بود که معروف به «مستشاراعظم» و متخلص به «دانش» شد. اشعار دانش، گذشته از جنبه كلاسیك، از لحاظ روشنسازی تحولات ادبی بهویژه در اواخر دهه 1290 تا 1320ش دارای كمال اهمیت است. دیوان دانش یکبار در حریق رشت طعمه آتش شد و او از روی حافظه و یادداشتهای خود به فراهم آوردن اثر ازدسترفته پرداخت. دیوان شعر دیگر از او که با نام «حکیم سوری» (1283ش) شهرت دارد، از مهمترین و محبوبترین نقیضههای ادب معاصر فارسی است. گویا ضیاءلشگر دوستی مازندرانی و بسیار پرخور داشته که هرگاه با دوستان به سفر میرفتند همگی غیر او از سر سفره گرسنه برمیخاستند و بدینجهت دانش به او لقب حکیمسوری داده بوده و در وصفش اشعاری میسروده و نهایتا همان اشعار بهخاطر استواری و اینکه «به صنایع سخن نیک مشحون بود» اشتهار یافت و در دیوانی به یادگار ثبت شد؛ «حکیم سوری سرود، نامه نامآوری/ که غیر اهل سخن، نداندش کس بها/ نامه چو انجام یافت، از پی تاریخ آن/ گفت که ای سوریان، صاف کنید اشتها». خودش در مقدمه این دیوان مینگارد: «شکمپاره مازندری یکتنه، کار دهده تن همی کردی و نصیب ده تن همی خوردی و لقمه همکاسه به قهر بربودی... ورا حکیمسوری خواندند. ابیاتی به نام وی به طیبت گهگاه برسرودمی و بر خوان خواندمی. آن هزل فیالکلام شایع شد و سخنسنجان را پسندیده گشت و بر اثر بشتافتند و ادبیان نسخهها برداشند... و این هزل و طیبت فزون رایج گشت و در افواه افتاد». ضیاءلشگر در اواخر عمر نابینا شد و در 25 اسفند 1326 به دیار باقی شتافت و مدفنش در قم است. نمونهای از اشعار دیوان «حکیم سوری» بدین قرار است:
الا ای خوان مستوفی، تو میدانی که منبنده/ ثناخوان غیابستم اگر از خدمتت دورم/ به هرکس رنج بیپایان رسد معذورم از گفته/ به من چون رنج بیپایان رسید از گفته معذورم/ به پاداش بسی خدمت که در دیوان شه کردم/ به مرسومی سرافرازی رسید از شاه و دستورم/ نه پرسیدی محل را و نه خواندی شرح فرمان را/ علیالعمیا نوشتی ناسخی بر صفح منشورم/ نمیپرسی مگر لالی، نمیبینی مگر کوری/ اگر لالی بگو لالم، اگر کوری بگو کورم!
سوری از جای برآ فکر ناهاری بکنیم/ یا خیالی ز پی دوغ و خیاری بکنیم/ بس بدیدیم در آبستنکان است ویار/ ما چو آبستنکان نیز ویاری بکنیم/ چاره ماست در این دردسر آن دوغزده/ تا همه میزدگان رفع خماری بکنیم/ عهد ما را به پلو بخنی بدگوشت برید/ باز خوب است بیاییم و قراری بکنیم/ مرغ از بهر فسنجان بودش قیمت جان/ خاصه گر چاشنیاش رب اناری بکنیم/ زعفران و شکر ار نیست میان شلهزرد/ بهعبث رویش اگر نقش و نگاری بکنیم/ دیرگاهیاست که در سفره نهجز نان و پنیر/ یک سفر زود بباید که فراری بکنیم.
به سوی سور هر سوری به سویی/ من اندر مطبخم قانع به بویی/ مسمایی عمل باید بیاید/ نباشد گر که بادنجان کدویی/ ز نان ساج اندر سفره پیداست/ ندارد کار ما امروز رویی/ ز دلمه عاقلان غافل مباشید/ که باشد پر ز مغزی سر به تویی/ به آش نذر از آن دمخور نگشتم/ که دارد قال و قیل و های و هویی!
از آش رشته است لبالب تغارها/ وز سوریان نشسته فرازش قطارها/ آن چمچههای پرشده بر دست سوریان/ مانند بیلها به کف آبیارها/ آن سیخها به دست گروه کبابیان/ مانند نیزهها به کف نیزهدارها/ قانع به کنگریم و به کنگر بساختیم/ چون اشتران بادیه با نوک خارها/ چون بار هندوانه ببینم بر اشتران/ خخ میکنم که بگسلد از هم مهارها/ اندر خیال آنکه چو بگسسته شد مهار/ باشد که هندوانهای افتد ز بارها/ سوری نه خود منم که در این شهر چون مناند/ نه یک نه ده نه صد نه دوصد بل هزارها!
استر سر خر را به لگد کوفت در آخور/ خر گفت تو عاق منی و آخ بمردم/ گفت استرش از عاق نیندیشم و از عوق/ جز گوش درازی که ز تو میراث نبردم.
به سوری ار که بگویی بهطور افسانه/ بگفتهاند که سیمرغ بر سر قاف است/ بدینخیال که سی مرغ بر سر قاب است/ دو دیدهاش به سر سفره اندر اطراف است.
رسد ریواس و کنگر خوار گردد/ نه چندان است کنگر را دوامی/ ببردی نام مر نامآوران را/ نبردستی ز کنگرماست نامی!
گر آش خوری کوفته باید در آش/ وآن کوفته نیز تخممرغی در لاش/ در آش سزد کوفته در کوفته تخم/ گویند که هر چیز خوش افتد در جاش.
شیر و شتر و شغال و بزمجه شمار/ زین چار چو بگذری کلاغ آید و سار/ آنگاه به کرم و سوسمار است حساب/ زرافه و فیل و خر و غوک آخر کار.
[معما به اسم خربزه]: شگفتم آید از نام دو حیوان/ که شد نام یکی جنس نباتی/ عجبتر آنکه از طعم و حلاوت/ نباتی طبع و با طعم نباتی/ به دستت گر فتد از سین و گرگاب/ ز یاران یاد آور اندر آتی!