مردي كه مُرد
سارا سالار
بزرگترين مشكل مريم توي زندگي اين است كه نميتواند جلوي شكمش را بگيرد. حتي الان در مجلس ختم همايون هر باركه سيني حلوا و خرما از جلوش رد ميشود دو سه تايي برميدارد و ميچپاند توي دهانش. گلي كه اينور مريم نشسته بعد از سه سال آشنايي و دوستي و معاشرت ميداند در اين مورد نبايد حتي يك كلمه به مريم چيزي بگويد چون كوچكترين نصيحت يا سرزنش، مريم را مثل خرس قطبي گرسنه از خواب بيدار شده از كوره به در ميكند. شايد به اين دليل كه خودش به اندازه كافي خودش را نصيحت و سرزنش ميكند. گلي حس ميكند مريم با وجود شوهر خوب و بچه خوب و خانه و زندگي خوب احساس خوشحالي نميكند.
بزرگترين مشكل گلي اين است كه هر اتفاق تلخي ميتواند مثل آب خوردن افسردهاش كند. هما كه اين ور گلي نشسته دارد توي وايبر دنبال جوكي، چيزي ميگردد تا با گفتنش فضا را كمي سبكتر كند. نگران است كه مرگ همايون بر اثر سرطان در سن 45 سالگي آن هم با دو بچه هشت ساله و شش ساله، گلي را به هم بريزد و باز كارش به دكتر و دارو بكشد. هما حدس ميزند گلي با وجود اينكه اينقدر به قيافه و هيكل و سر و وضعش ميرسد احساس خوشحالي نميكند. بزرگترين مشكل هما شوهرش است. الان دارد فكر ميكند اگر فرزانه از همايون جدا نشده بود و يك سال ديگر هم دندان روي جيگر گذاشته بود حالا با كمال افتخار بيوه محسوب ميشد نه يك زن طلاق گرفته. وقتي پچپچكنان اين را به بقيه ميگويد آذر كه اينور هما نشسته ناراحت ميشود. براي آذر دو چيز روي كره زمين مقدس است؛ اول بچه و دوم پدر بچه. خوب و بدش هم فرقي ندارد. اصلا نميتواند بفهمد چطور ممكن است كسي از پدر بچهاش جلوي بقيه بد بگويد. آذر حدس ميزند خوشحال نبودن آدمي مثل هما در زندگي كاملا حقش است. آذر مشكلي ندارد. با اين حال مريم و گلي و هما فكر ميكنند آذر فكر ميكند مشكلي ندارد و براي همين حدس ميزنند آذر توي زندگي احساس خوشحالي نميكند. ختم كه تمام ميشود، هما ميگويد: اين آقا يك جوري در مورد همايون حرف ميزد كه انگار صدساله ميشناختش. آذر ميگويد: نكنه ميخواي پشت سر مرده هم بد بگي؟
مريم ميگويد: بريم يه كافه تريا، الان كيك و قهوه ميچسبه.
گلي ميگويد. وحشتناكه. سرطان واقعا وحشتناكه.