• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4880 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۴ اسفند

فواره

جمال ميرصادقي

فواره مي‌چرخد، خورشيد مي‌تابد. رنگين‌كماني در آب. شاعر به دور آن مي‌گردد و مي‌خواند: 
«بالا مي‌رود
فرو مي‌‌‌ريزد
زندگي را ماند
مي‌گردد، مي‌چرخد
يك دم نمي‌ماند
مي‌تپد مدام»
مرد جوان و زن توي پارك مي‌آيند. زن مي‌گويد: 
«پدرت است، خير تو را مي‌خواهد.»
«نه مادر، نه تو، نه پدر، شما فقط به فكر خودتان هستيد، من ديگر بچه نيستم. من پدرم را دوست دارم.»
«اگر پدرت را دوست داشتي از خودت او را نمي‌رنجاندي، نمي‌گذاشتي از خانه بيرون بيايي.»
« مادر، من بيست‌وپنج سالم است، بيست‌وپنج سال. چرا مي‌خواهيد براي من تكليف معين كنيد؟ چرا در زندگي خصوصي من دخالت مي‌كنيد؟»
مادر پسرك را جلو مي‌برد.
«برو عزيزم، برو آن بالا، سُر بخور و بيا پايين.»
پسرك به بالا نگاه مي‌كند و خودش را به مادر مي‌چسباند.
«نترس عزيز من، ببين آن دختر كوچولو نمي‌ترسد.»
پسرك را به جلو هل مي‌دهد.
مرد ميانسال روبه‌روي مرد جوان نشسته، دستش را تكان مي‌دهد و صدايش بالا مي‌رود.
«درست نيست مرد، درست نيست، خير از زندگيت نمي‌بيني.»
مرد جوان سرش را پايين انداخته، خاموش است.
«اين كارها عاقبت ندارد. آدم را به روز سياه مي‌نشاند. پشيمان مي‌شوي مرد.»
فواره بالا مي‌پرد و رنگين‌كمان مي‌شود. شاعر مي‌چرخد. 
«فواره‌اي است گردان
جاري شود در زمان
رنگين‌كماني زيبا
همچون زندگي ما
آرامشي ندارد
قصه ادامه دارد»
مرد جوان روي نيمكت مي‌نشيند و زن هم كنارش.
«مگر هر چه پدر خواسته، نكردم؟ مگر به قول خودش افسار مرا از بچگي به دست نگرفته و همان‌طور كه مي‌خواسته، مرا نچرخانده؟»
«خب، ضرر نكردي كه؟ ما مي‌خواستيم در زندگيت راه درست را بروي، در كارهايت موفق شوي.»
مرد جوان بلند مي‌خندد.
«درست براي كي؟ براي من يا شما؟ چرا نمي‌گذاريد من زندگي خودم را بكنم و راه خودم را بروم؟ چرا به جاي من تصميم مي‌گيريد، چرا جلو راه من ايستاده‌ايد؟ من هم آدمم، چشم دارم، عقل دارم، حق انتخاب دارم.»
«اين حرف‌ها چيه مي‌زني؟ كي گفته تو آدم نيستي مادر؟ كي گفته تو حق انتخاب نداري؟»
«شما، اگر مرا آدم حساب مي‌كرديد و حق انتخاب براي من قائل بوديد، مي‌گذاشتيد زندگي خودم را بكنم، راه خودم را بروم، نه اينكه وسيله‌اي باشم براي تمايلات شما.»
مرد ميانسال به جلو خم مي‌شود.
«تا خيلي دير نشده، بايد خودت را نجات بدهي. بدبخت مي‌شوي مرد، بيچاره روزگار.»
مرد سرش را زير انداخته، انگشت‌هايش در هم گره خورده.
«ببين من يك دكتري را مي‌شناسم، با هم مي‌رويم پيشش.»
 باغبان پير شاخه‌هاي خشك را با قيچي مي‌برد و از زير فواره مي‌گذرد. برگ‌هاي زرد را مي‌كند و توي سطل مي‌اندازد. شته‌هاي ساقه گل‌هاي سرخ را با شستش له مي‌كند. به طرف دخترك كه شاخه درخت را پايين كشيده مي‌رود.
  «دختر جان، شاخه مي‌شكند، مي‌خواهي بشكند؟»
 زن به دنبال او مي‌آيد.
 «جوان نيست كه هست، خوشگل نيست كه هست، درست نيست كه مرد بي‌زن بماند.» 
فواره مي‌گردد بوته‌ها مي‌درخشند. چمن‌ها سرسبزند و گل‌ها پرطراوت. رنگين‌كمان مي‌چرخد. شاعر به دور آن مي‌گردد.
رنگين‌كماني شدم در شب ...
مادر به صورت پسرش خيره مي‌شود.
«من اين چيزها سرم نمي‌شود، يا بايد با من بيايي خانه، يا من هر جا تو بروي با تو مي‌آيم.»
انگشت‌هاي مرد جوان مشت مي‌شود.
«من با شما قهر نكرده‌ام مادر، چرا نمي‌خواهيد بفهميد؟ خيلي خب، حالا كه مي‌خواهي مي‌‌آيم اما به يك شرط.»
«چه شرطي مادر، تو هر شرطي بگذاري، ما قبول مي‌كنيم.»
«من تنها نمي‌آيم. با آن دختر مي‌آيم، قبول؟»
«پدرت فقط صلاح تو را...»
«حرف‌ها را دوباره تكرار نكن مادر، يا من با دختر مي‌آيم يا نمي‌آيم. من بايد زنم را انتخاب كنم يا شما؟ من بايد با او زندگي كنم يا شما؟ برو به پدر بگو، اگر قبول كرد، مرا خبر كن. ما با هم مي‌آييم.»
از روي نيمكت بلند مي‌شوند و از كنار شاعر و مادر و پسرك مي‌گذرند و از پارك بيرون مي‌روند.
پسرك داد مي‌زند.
«مامان ... مامان...»
از بالا سر مي‌خورد و پايين مي‌آيد. فريادش بلند مي‌شود.
«باز هم مي‌خواهم بروم آن بالا...»
مادر مي‌خندد و نگاهش مي‌كند.
«ديدي گفتم، ديدي مي‌تواني عزيز دلم.»
«باز هم مي‌خواهم بروم آن بالا، باز هم مي‌خواهم...»
عاقل مرد سرش را جلو مي‌آورد و صدايش پايين مي‌آيد.
«نگران نباش، هيچ نگران نباش. به زن و بچه‌ات مي‌گويم رفتي سفر. خودم مي‌رم پيش رييس اداره‌ات، مي‌گويم به زنت زنگ بزند و بگويد تو رفتي ماموريت، هيچ نگران نباش.»
مرد جوان با چشم‌هاي پر آبش به او نگاه مي‌كند و سر تكان مي‌دهد.
مرد ميانسال مي‌گويد: «فقط به شرط اينكه اين دفعه، دفعه آخرت باشد، خب؟»
از جا بلند مي‌شود و دست مرد را مي‌گيرد. از جلو شاعر و باغبان پير مي‌گذرند و از پارك بيرون مي‌روند.
دختر و پسري توي پارك مي‌آيند و از جلو فواره و شاعر مي‌گذرند و در گوشه‌اي زير سايه درختي كنار هم مي‌نشينند. پسر دست دختر را مي‌گيرد.
«عشق من، محبوب من.»
دختر با چشم‌هاي برق افتاده‌اش به او نگاه مي‌كند.
«بي‌تو زندگي من معنا ندارد.» 
فواره مي‌چرخد، رنگين‌كمان مي‌چرخد و شاعر به دور رنگين‌كمان مي‌گردد.
رنگين‌كماني شدم در شب
آسمان ستاره باران شد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون