عيدانه و سماق
آلبرت كوچويي
مصيبت مطبوعاتيها از اسفند شروع ميشود و پرپر زدن ما خوانندگان از همان ماه. همه سال را در انتظار ويژهنامههاي مجلات محبوبمان بوديم و البته در اسفند ماه، از هيجان، بال بال ميزديم. در سالهاي نوجواني، كيهان بچهها را ميخواندم. به سالهاي كودكي، نرسيده بود. بعد اطلاعات دختران و پسران در آمد و بعد اطلاعات دانشآموز، اما كيهان بچهها، به سبب قدمتش، حال و هوايي ديگر داشت. در دهه سي و چهل، در آبادان، بايد از هر گوشه شهر ميزديد تا يا به بازار و اميريه برسيد، يا به احمدآباد، كه كيوسكهاي روزنامهها همين جا بودند. بازار يا به قول آبادانيها، «آبادان» از ما دور بود و بايد با تريلي -اتوبوس يك ريالي كارگران-، اتوبوس دو ريالي كارمندان ميرفتيد، اما احمدآباد، نزديكتر
بود.
بچههاي كارگرنشين يا بازاري در كارون و جمشيدآباد بودند «موند» بالاي كارمندنشين بوارده شمالي بود و بالاتر از آنها كارمندان عاليرتبه يا سينيورها، بوارده جنوبي و بريم. به هر حال بهار در آبادان از اسفند شروع ميشد، با تيشرت و پيراهن آستين كوتاه، چهار، پنج كيلومتري ميكوبيدم تا به كيوسكهاي مطبوعاتي برسم، ويژهنامه آن را مثل برگ زر ميخريدم. پياده تا به خانه برسم، كيهان بچهها را خوانده بودم. توفيق ميماند براي تعطيلات نوروزي كه قطرهچكاني، آن را ميبلعيديم. برادر، مجله تهران مصور را ميخواند كه بيشتر حوادث بود و مصور تنها لذتي كه براي من نوجوان داشت كميك ستريپهاي دنباله دارش بود و البته عكسهاي رنگي آنهم با آن كيفيت
آن روزها.
زورم به خواهر بزرگتر اگر ميرسيد، مجله سپيد و سياه او را هم، با چشم ميبلعيدم. همان اسفند، درس و مشقمان تمام شده بود، درسي كه از آبان شروع شده بود و عشق نسل ما، همان ويژهنامههاي مجلات بود. من كه در خانواده روزنامه خوان بودم. عشقم بيپايان بود. سپيد و سياه، ترقي، آسياي جوان، همه روزهاي تعطيلم را پر ميكرد. توفيق اگر توقيف نبود، عيشمان را صد چندان ميكرد. با ضمايم رنگ به رنگ و استثنايياش، با عينك خاص براي ديدن عكسهاي سه بعدي ماهنامه توفيق، پوسترهاي رنگي و در اندازه بزرگ بازيگران كه هفته به هفته تكهاي از آن را ميداد تا ويژهنامه كه عكس بازيگر ميآمد و ميچسبانديم به ديوار به قطع و قامت طبيعي بازيگر.
و عيش ديگرمان خريد «ري بن» اصل و جين سفيد و كرم رنگ تازه آمده و كفش ايتاليايي اصل بود. سالها بعد روزنامهنگار شدم. آن عشق در اسفند براي ويژهنامهها، تبديل شد به مصيبت. كاغذ و چاپ و بدو بدو براي مقالات و نوشتهها و عكسها و طرحهاي رنگي البته با صفحات بيشتر و ناز و اداهاي صفحهآراها، قيچي به دست با كاتر و انواع چسبها و البته يك كيف پر از طرحها و عكسهاي استثنايي و رنگي كه گولمان ميزدند كه مختص مجله شما است و بعد خريدن ناز چاپخانه دارها كه نميرسيم، نميشود، صفحات را دير آورديد، كاغذ گران شده، نيست و جز اينها و وقتي سرانجام، مجله ويژه به دستمان ميرسيد، انگار كوه كنده باشيم يا از دوي ماراتن
آمده باشيم.
اگر بهموقع براي رفتن روي ميز كيوسك مطبوعات ميرسيد كه عيشمان كامل بود. اما اگر وعده بعد از تعطيلات ميدادند، انگار «سيزيف» صخره به دوش، تا بالاي قله رفته باشيم و بايد آن را به پايين كوهها رها كنيم، تا روزي ديگر... اما همه خاطرهها ميرفت به همان عيش نوجواني كه يك بار رفتيم كيوسك مطبوعات، توفيق بخريم. يك قيف كاغذي دادند دستمان. توي قيف سماق بود. نوشته بود، توفيق، توقيف شد، فعلا سماق بمكيد! عيدانهمان آن سال سماق توفيق بود.