• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4920 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۶ ارديبهشت

راز و نياز

جمال ميرصادقي

 خوابم نمي‌برد. از اين پهلو به آن پهلو مي‌شوم، پلك‌هايم را به هم فشار مي‌دهم، بي‌فايده است. خواب از چشم‌هايم رفته. دلم آرام نيست، به هم ريخته‌ام، آشفته‌ام. از من چيزي جدا شده؟ در من چيزي ترك برداشته؟ خودم نيستم، ناقصم.نفس‌هايم صدادار است، راحت بالا نمي‌آيد. قلبم در گوش‌هايم مي‌كوبد. دهانم باز و بسته مي‌شود. هوا را با ولع به درون مي‌دهم. بلند مي‌شوم، مي‌نشينم، دوباره مي‌افتم روي تخت. راحت نيستم. نمي‌توانم بخوابم.به پنجره نگاه مي‌كنم، آينه آسمان شده. ابرهاي سياه و سفيد از جلو آن مي‌آيند و مي‌روند. سپيده زده و من هنوز در كشاكش و تقلايم. ترك برداشته‌ام. چيزي از من دارد جدا مي‌شود، دارم دونيمه مي‌شوم. نيمي لخت و چوبي افتاده روي تخت و نيم ديگر هيجان‌زده است و مي‌خواهد به سوي او برود.گوش مي‌دهم، آوازش از دور مي‌آيد، نرم و دلنشين است. نزديك و نزديك‌تر مي‌شود. روي تخت مي‌غلتم، سراپا نيازم. شوق زده‌ام.«مي‌آيد... مي‌آيد...»صداي پايش نزديك‌تر شده و آوازش شيرين‌تر؛ بال زدن پرنده‌اي است، پرنده خوش پروبالي كه به سوي من پرواز مي‌كند تا روي قلب من بنشيند و از آن دانه برچيند.مي‌بينمش، در قاب آبي پنجره ايستاده، با قامت بلند و چهره‌اي تاريك و پيراهني از حرير، خندان خندان، دست‌ها باز، مي‌رقصد.به تصوير توي آينه نگاه مي‌كنم، مردي با قيافه شوريده، پيشاني عرق نشسته و چشم‌هاي حريص، به او نگاه مي‌كند. اين تصوير من نيست، اين من نيستم. از قاب آبي به درون مي‌آيد. پرنده خوش بال و پر من نيست. آوازش رفته، آواز نيست، ولوله است. خنده‌اش ناخوش است. گوش‌هايم را مي‌گيرم، سرسام گرفته‌ام. پشت مي‌كنم به او. نمي‌خواهم ببينمش، نمي‌خواهم به من نزديك شود. ولوله‌اش آزارم مي‌دهد. دلم آشوب شده.مي‌خندد و دور من مي‌چرخد و ولوله‌اش بالا مي‌گيرد. نيمي از من به سوي او كشيده مي‌شود و نيم ديگر او را پس مي‌زند. نمي‌گذارم در من حلول كند.«برو... برو... نمي‌خواهمت.»خنده‌اش مي‌برد. پس مي‌رود ولوله‌اش مي‌برد. دور و دورتر مي‌شود. حالم بهتر مي‌شود. آسوده شده‌ام. مي‌توانم فكر كنم، مي‌توانم بخوابم و خواب‌هاي خوش ببينم. روي تخت مي‌افتم. پنجره بسته است و قاب پنجره تهي شده. رفته است. باز نمي‌گردد؟ پرنده خوش بال و پر من ديگر باز نمي‌گردد؟ تنهايي من از او سرشار نمي‌شود؟ خالي‌ام و بي‌حس و حال. افتاده‌ام روي تخت، تخت نيست، گوري است. مي‌لرزم. خونم ايستاده، دارم يخ مي‌زنم... بايد خودم را از اين گور بيرون بكشم، بايد پنجره را دوباره باز كنم، بايد او را دوباره ببينم.روي تخت مي‌نشينم. پيش از آنكه يخ بزنم، بايد او را برگردانم. دست‌هايم به سوي پنجره دراز مي‌شود. پنجره را باز مي‌كنم. صدايش مي‌زنم.«بيا... بيا...»صداي آوازش را از دور مي‌شنوم، نرم و شيرين است. گرما در رگ‌هايم مي‌دود. آوازش، لالايي است. آرامم مي‌كند. او را مي‌بينم كه با قامتي بلند و چهره‌اي تاريك در قاب آبي‌ها به درون مي‌آيد و ولوله‌اش فضاي اتاق كوچك مرا پر مي‌كند. سرسام مي‌گيرم. روي تخت مي‌افتم و سرم را زير بالش فرو مي‌كنم. نمي‌خواهمش، نمي‌خواهمش.«نمي‌خواهمت، برو... برو...»چرا بايد به او نياز داشته باشم؟ چرا بايد به او فكر كنم؟ چرا هرجا مي‌روم، دنبالش مي‌گردم و دنبالم مي‌آيد؟ از او رهايي ندارم. همه جا با من است و با من نيست. از من دور است و نزديك. آوازش، ولوله است و ولوله‌اش آواز.پلك‌هايم را روي هم فشار مي‌دهم و از اين پهلو به آن پهلو مي‌شوم. بايد بخوابم.چشم‌هايم گرم مي‌شود. به سوي من مي‌آيد، با قامتي بلند و چهره‌اي روشن و شيرين. پيراهن ابريشمي گل‌گلي پوشيده، تاجي بر سر زده. مي‌خندد و به سوي من مي‌آيد. خنده‌اش شيرين است و چشم‌هايش دو چراغ روشن و لب‌هايش زمزمه‌گر. مي‌خواهمش... مي‌خواهمش...چشم‌هايم باز مي‌شود. يكي دارد از من جدا مي‌شود، يكي از من به سوي او مي‌رود.مي‌بينم‌شان. تصويرشان توي آينه افتاده. در برابر هم نشسته‌اند و دست‌هاي‌شان به هم گره خورده و سرهاي‌شان به هم نزديك شده. نجواي‌شان را مي‌شنوم، باهم راز و نياز مي‌كنند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون