• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4954 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۷ خرداد

تماشاخانه

جمال ميرصادقي

 اين روز‌ها سرش شلوغ بود. كارهاي بسياري داشت كه در طول سال وقت نكرده بود به آنها برسد، نامه‌هايي كه جواب نداده بود، كارهاي نيمه تمام، نوشته‌هاي نيمه كاره. تعطيلات سال نو شروع شده بود. فرصتي پيش آمده بود كه يكي يكي به آنها برسد.
 اول نامه‌ها را مرتب كرد. در ميان آنها نامه‌اي از دوستش خليل ديد. در كنار آن توي پاكت، بليت نمايشي بود. خليل نوشته بود كه بيژن، دوست ديگرش نمايشنامه‌اي با كمك او و دوست‌هاي ديگر روي صحنه برده و براي او بليتي فرستاده. نامه، تاريخ نداشت و رنگ كاغذ زرد شده بود. بليت را توي جيبش گذاشت. 
«سري بهش مي‌زنم، شايد هنوز روي صحنه باشد.»
 بايد نسخه‌اش را مي‌پيچيد. قلبش درد مي‌كرد. عيد شده بود و بايد به ديدن مهرداد و دوست‌هاي ديگرش مي‌رفت. كار‌هاي ديگري هم داشت. پشت ميزش نشست كه به نامه‌ها جواب بدهد اما هيچ اشتياقي به خواندن آنها در خود نديد. نامه‌ها را دسته كرد و كنار ميزش گذاشت. 
 «بعد مي‌خوانم‌شان» 
 هوا داشت تاريك مي‌شد. از جا بلند شد.
 «بروم نسخه‌ام را بپيچم و سري به دوست‌هام بزنم.»
 لباس‌هايش را پوشيد و از خانه بيرون آمد و به طرف داروخانه راه افتاد. به داروخانه كه رسيد، دستش توي جيبش رفت و بليت نمايش را بيرون آورد. نسخه را در خانه جا گذاشته بود. هوا تاريك شده بود. راهش را كج كرد و به طرف تماشاخانه راه افتاد.
 «نمايش دير شروع مي‌شود»
 وقتي رسيد، پرده داشت بالا مي‌رفت و تالار تاريك بود. كورمال كورمال جلو رفت. لباسش به چيزي گرفت و جر خورد. روي اولين صندلي نشست. سالن پر بود. شمع‌هاي قدي صحنه را روشن كرده بود. روي صحنه هنرپيشه‌ها لباس سفيدي پوشيده بودند. بيژن و خليل رو به تماشاچي‌ها ايستاده بودند و دهان‌شان باز و بسته مي‌شد. دوست‌هاي ديگر او صحنه را پر كرده بودند. حميد، نسرين را بلند كرده بود. چشم‌هاي نسرين بسته بود و روي دست‌هاي حميد خوابيده بود. هوشنگ، جام شكسته‌اي را بلند كرده بود، انگار به سلامتي كسي مي‌نوشيد. احمد كتابي را باز كرده بود و لكه‌هاي خون روي صفحه‌ها را نشان مي‌داد. صحنه بياباني را نشان مي‌داد، پوشيده از برف. پاي هنرپيشه‌ها توي برف فرو رفته بود. دست‌هاي آنها مثل شاخه‌هاي شكسته‌اي، پايين افتاده بود و لب‌هاي‌شان باز و بسته مي‌شد اما صدايي از ميان آنها بيرون نمي‌آمد. دنبال مهرداد گشت ميان هنرپيشه‌ها نبود. 
 برگشت و به تماشاچي‌ها نگاه كرد. همه لباس سفيد پوشيده بودند و بي‌حركت نشسته بودند. زن كناري او برگشت و به او نگاه كرد. او را خانه مهرداد ديده بود. لب‌هايش جنبيد، انگار سراغ مهرداد را مي‌گرفت. يادش آمد كه مي‌خواسته برود او را ببيند.
زن كه برگشت و به صحنه خيره شد از روي صندلي لغزيد و خزيد و خود را به در سالن رساند. مرد چاق و گنده‌اي جلو در سالن ايستاده بود. پارگي لباسش را به او نشان داد. 
 «مي‌روم لباس عوض كنم»
 مرد حرف او را در دهان گرداند و صداي او را تقليد كرد: 
«لباس عوض كنم... لباس عوض كنم»
بليت را نشانش دادم: 
«برايم فرستادند»
 «برايم فرستادند... برايم فرستادند»
 «برمي‌گردم»
 مرد باز صداي او را از دهان بيرون داد: 
 «برمي‌گردم... برمي‌گردم»
 سرش برگشت و زير نور شمع‌ها به صحنه نگاه كرد. بيژن دستش را به طرف خليل تكان مي‌داد و خليل خيره شده بود به هوشنگ و هوشنگ جام شكسته‌اش را به سلامتي احمد بالا برده بود و حميد، نسرين را روي دست مي‌برد.
«نمايش تا كي ادامه دارد؟»
«ادامه دارد... ادامه دارد»
 از در سالن بيرون آمد. خيابان تاريك بود. سرش را بالا برد و به آسمان نگاه كرد، آسمان سياه بود. ستاره‌اي نبود. پنجره‌ها بسته و خانه‌ها تاريك بودند. پا‌هايش جلو مي‌رفت. خواب بود، توي خواب راه مي‌رفت. راه كش مي‌آمد و خيابان و كوچه‌ها او را پيش مي‌برد تا جلو خانه مهرداد رسيد. در باز بود.
 مهرداد توي ايوان نشسته بود. از پله‌ها بالا رفت. مهرداد دوربيني جلو چشم‌هايش گرفته بود و توي كوچه و خيابان را نگاه مي‌كرد. پا‌هايش توي زمين فرو رفته بود.
 «دير آمدم، ساعت چند است؟»
 «ساعت من خوابيده»
 دوربين را دوباره بالا برد.
«از اينجا مي‌بينم‌شان، روي دوش‌ها مي‌روند».
دستش با دوربين پايين آمد.
«راستي دوست تو آمده بود اينجا».
« كدام دوستم؟»
 «همان دوست نمايش‌نويست».
«بيژن؟»
«آره، مي‌خواست من در نمايشش بازي كنم».
«من الان از آنجا مي‌آيم، نمايشنامه سايه‌هايش را روي صحنه آورده».
 مهرداد دوربين را جلو چشم‌هايش بالا و پايين برد.
«دارند مي‌روند، ببين».
 دوربين را از او گرفت و نگاه كرد. در‌ها و پنجره‌ها بسته بود. چراغ‌ها خاموش بودند. سايه‌ها از خانه‌ها بيرون مي‌آمدند و روي دوش‌ها مي‌رفتند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون