• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4979 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۲۶ تير

من حميدرضا صدر هستم، نويسنده ... و زنده

دكتر امير صدري

داستان من و حميدرضا صدر از حسادتي شروع شد كه به او داشتم، در حالي كه حميد صدر در اوايل دهه هفتاد يكي از قطب‌هاي نقدنويسي سينما و يكي از معدود كساني بود كه امكان حضور در جشنواره‌هاي خارجي را داشت و گنجينه غني از ديده‌ها و خوانده‌هايش را به معرض نمايش مي‌گذاشت و خواننده‌هايش را هر بار شگفت‌زده مي‌كرد, من جوجه نويسنده تازه سربرآورده‌اي بودم كه اگر نوشته‌اي از من در مجله فيلم چاپ مي‌شد، شبش خوابم نمي‌برد و آن وقت در اين فضا بارها مي‌شد كه به خاطر تشابه اسمي من و حميد صدر را اشتباه بگيرند. 
آن روزها و آن سال‌ها هر كه با من تماس مي‌گرفت اول چك مي‌كردم كه مبادا با حميد صدر كار داشته باشد و در ميان اين تماس‌ها يادم هست كه تماس سفارت ايتاليا و يك كارگردان مطرح سينماي ايران و يك برنامه تلويزيوني – از ميان آنهايي كه خودشان را قبل از توضيح من معرفي كرده بودند– چقدر حسادتم را برمي‌انگيخت. در ذهنم روزي را تصور مي‌كردم كه از او مشهورتر و شناخته شده‌تر مي‌شدم.
اما آشنايي با اين مرد همه آن حسادت‌ها را شست و برد، همان روز اول به شباهت اسم‌هاي‌مان اشاره كرد و حتي به شوخي گفت مي‌شود يك فيلم برمبناي همين اشتباه گرفتن ساخت. همان روز اول حميد صدر نه به عنوان يك نويسنده تازه‌كار و نه به عنوان يك شاگرد، كه يك دوست و يك رفيق مرا پذيرفت و شوخي و اغراق نمي‌كنم، اين افتخاري بود.  اولين‌باري كه از نزديك ديدمش فكر كردم تصوير ذهني‌ام از او چقدر متفاوت بود با واقعيت و اين اصلا يكي از ويژگي‌هاي اصلي او بود كه ضد همه كليشه‌ها بود: 
منتقد فيلم روشنفكر دنيا ديده با بي‌نهايتي از دانسته‌ها بود كه هيچ‌گاه فخر نمي‌فروخت، كلامش و حرف زدنش و لباس پوشيدنش و حتي موها و ريشش هيچ شباهتي به آن طيف پاگرفته روشنفكران اهل قلم خود متفاوت بين نداشت، عاشق فوتبالي بود كه برخلاف همه روشنفكران كه علايق اين‌گونه خود را پنهان مي‌كردند آن را فرياد كرد و اتفاقا با چنان شور و هيجاني عشقش را كلام ‌كرد كه مخاطبانش را تحت تاثير قرار مي‌داد و باعث شد به عنوان يك كارشناس فوتبالي، شهرتي جديد بيابد و همين عشق توصيف نكردني‌اش به فوتبال بود كه ميزان محبوبيتش را صد چندان كرد و به يكي از مطرح‌ترين چهره‌هاي حوزه رسانه بدلش كرد، اما حيف كه سيستم حاكم رسانه‌اي كشور اين همه محبوبيت براي او را  بر نمي‌تافت.
حميد صدر را نمي‌شود در كلام خوب توصيف كرد، اين نوشته شايد عجولانه يك‌صدم آنچه دوست داشتم در ستايش مردي بزرگ و يگانه بنويسم، نيست، يادم هست كه براي انجام پروژه‌اي از من خواستند تا دعوتش كنم، همان روز مهربانانه آمد و زماني كه به رسم معمول خواستم معرفي‌اش كنم به آنهايي كه آن سوي ميز نشسته بودند، گفت: از اين حرف‌ها بگذريم، من حميد صدر هستم، نويسنده. نمي‌توانم در مورد او بنويسم مرحوم، حتي نمي‌توانم در ذهنم فكر كنم كه نيست، آن همه شور زندگي، ان آتش‌فشان سرشار از انرژي پنهان كه فقط وقتي از سينما يا فوتبال حرف مي‌زد فوران مي‌كرد، آن همه علم، آن همه ديده و خوانده، چرا؟ اين سوالي است كه پاسخي برايش ندارم، اما چرا فكر نمي‌كنم، به اين فكر مي‌كنم كه به‌رغم اينكه مدتي است در مورد بيماري‌اش مي‌دانستم هنوز هم نپذيرفته‌ام و در ذهنم زنده است و واقعا شايد اولين‌بار است كه چنين حسي در مورد كسي كه مي‌شناختمش و حالا نيست، دارم. حالا مي‌فهمم وقتي نوشت: «سينماي كلاسيك تمام شده اما فيلمسازاني مثل جان فورد تمام نمي‌شوند، تا آخر تاريخ مي‌مانند...» منظورش چه بود. خوشحالم كه شايد سه حرف اول يكسان در نام خانوادگي‌مان باعث شد بتوانم يكي از شگفت‌انگيزترين انسان‌هاي روي زمين را تا حدودي كشف كنم.
در ذهن من يكي حميد صدر جايي آن بيرون زنده است، دارد فيلم مي‌بيند و فوتبال تماشا مي‌كند و كتاب مي‌خواند و ليوان قهوه‌اش هم آنجا كنار دستش نشسته است. دنياي ذهني من كه دست خودم است: حميدرضا صدر زنده است و نمي‌ميرد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون