روايت هابسبام از جنگ دوم جهاني
مرتضي ميرحسيني
«بعد از اين جنگ ساختمانها را با سهولت به مراتب بيشتري ميتوانستند بسازند تا انسانهاي بازمانده.» سال 1945 در چنين روزي با تسليم رسمي ژاپن، جنگ دوم جهاني به پايان رسيد. هم جنگي طولاني و گسترده و هم خونين و پرهزينه بود و هم به تعبير اريك هابسبام جنگي ايدئولوژيك. آمار دقيق كشتههاي اين جنگ هرگز معلوم نشد و حتي تخمين درستي هم از آن انجام نگرفت «زيرا در اين جنگ (برخلاف جنگ اول جهاني) غيرنظاميان همانند مردم اونيفرمپوش به راحتي كشتار ميشدند و بدترين كشتارها در مناطق يا در زماني رخ ميداد كه كسي نبود آمار مقتولان را بشمارد يا اهميتي به آنها دهد.» مثلا اگر فقط به شوروي نگاه كنيم عدد برآوردهاي انجامشده از 7 ميليون و 11 ميليون تا 20 ميليون و حتي 50 ميليون كشته متفاوت است. وحشتناك است، حتي اگر كمترين عدد را آمار واقعي فرض كنيم. هر چند هابسبام درست ميگفت هنگامي كه ميزان تلفات چنين سر به آسمان ميكشد و حتي تصور آن هم ناممكن ميشود، ديگر دقت آماري چه معنايي دارد؟ «آيا رعب و وحشت اردوگاههاي كار اجباري با فهميدن اينكه تاريخداني پي برده كه نه 6 ميليون يهودي (برآوردي سرسري و تقريبا مبالغهآميز) كه فقط 5 يا حتي 4 ميليون نفر قتلعام شدهاند، كمتر ميشود؟ چه فرقي ميكند بفهميم در 900 روز محاصره لنينگراد توسط آلمانيها (1941 تا 1944) يك ميليون نفر از گرسنگي و فرسودگي مردند يا سهچهارم ميليون نفر يا نيم ميليون نفر؟ در حقيقت آيا واقعا ميتوانيم آمارها را فراتر از واقعيتي كه براي احساسات جسماني ما قابل فهم است درك كنيم؟» البته آمار غيرنظاميان بسيار زياد بود و زنان بسياري هم كشته شدند، اما در مجموع و قطعا تلفات مردان بسيار بيشتر از زنان بود. اما جنگ دوم جهاني رويدادي جدا از كليت قرن بيستم نبود، بلكه هم جلوهاي از بربريت نوين بود و هم يكي از نقاط اوج آن. بربريتي كه منحني آن از ماههاي منتهي به جنگ اول جهاني صعودي شد و حتي بعد از جنگ دوم جهاني هم اين روند را حفظ كرد. به قول ادوارد پترز (در كتاب «شكنجه») از 1945 به بعد بدون آنكه احساس تنفر كنيم پذيرفتهايم كه شكنجه در دستكم يكسوم از حكومتهاي عضو سازمان ملل متحد، از جمله قديميترين و متمدنترين آنها، امري رايج و عادي است. جان انسانها به حد عدد و رقم تنزل كرده و توحش -به كمك فناوريهاي پيشرفته- در بافت دنياي ما تنيده شده و مثل واقعيتي تغييرناپذير در كنار واقعيتهاي ديگر جا خوش كرده است. «اكنون كشتن و معلول كردن آدمها فقط با فشردن يك دكمه يا حركت دادن اهرمي امكانپذير بود. تكنولوژي كاري كرد كه قربانيان آن نامرئي شدند و ديگر آدمهايي كه دل و رودهشان با سرنيزه درميآمد يا از درون مگسك تفنگها ديده ميشدند به چشم نميآمدند. مقابل تفنگهاي ثابت جبهه غرب، نه انسانها كه آمار انسانها و حتي نه آمارهاي واقعي بلكه آمارهاي فرضي وجود داشت... اينك مردان جوانِ باوقاري كه يقينا هرگز نميتوانستند سرنيزهاي را در شكم آبستن دختركي روستايي فرو كنند، به راحتي بمبهاي قوي انفجاري را بر لندن يا برلين يا بمب اتم را بر ناكازاكي فرو ميريختند.»
و درنهايت، قرن بيستم-كه جنگ دوم جهاني فصلي از آن بود- نشانمان داد انسانها ميتوانند بدترين شرايط را هم تحمل كنند. چون تحمل ميكنند، پس هيچ حد و حدودي براي پسرفت به بربريت وجود ندارد. پسرفت تا آنجا كه خبرهايي مثل: در عملياتي انتحاري دهها غيرنظامي كشته شدند، شبهنظاميان تروريست چند شهر را اشغال كردند، قايق مهاجران آواره از جنگي داخلي در دريا غرق شد، كودتاگران مردم معترض را به گلوله بستند و... از فرط تكرار معناي خودشان را از دست دادهاند.