خبرنگار آسوشيتدپرس
در ايران خاطرات خود از
آغاز و پايان طالبان
در دهه 70 تا 80 را مرور ميكند
ظهور و سقوط توهم
افشين والينژاد
اواخر سال 1367: چند ماه از پايان جنگ هشتساله ايران و عراق ميگذشت و من، جواني جوياي كار بودم كه اصولا هيچ علاقهاي، يا بهتر بگويم فرصتي براي پيگيري اخبار و تحولات سياسي نداشتم. اولينبار بود كه خبري در مورد افغانستان شنيدم و توجهم را جلب كرد؛ خروج نيروهاي ارتش سرخ شوروي از آن كشور كه بسياري از آگاهان سياسي، آن عقبنشيني و شكست را خجالتآور و يكي از دلايل فروپاشي كمونيسم اتحاد جماهير شوروي ميدانستند.
اوايل سال 1375: خبرگزاري امريكايي آسوشيتدپرس كه 15 سال از تعطيلي دفترش در تهران ميگذشت و هيچ خبرنگاري در ايران نداشت، مرا به عنوان خبرنگار خود به اداره كل مطبوعات و رسانههاي خارجي ايران (در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي) معرفي كرد و بعد از مدتي مجوز كار دريافت كردم و رسما به عنوان گزارشگر آسوشيتدپرس شروع به كار كردم.
خبرنگار بيتجربه و ناآگاهي بودم و در راستاي جبران ضعفهاي خودم، بيش از حد كار ميكردم. هيچ فرصتي را از دست نميدادم و سعي ميكردم هر جا خبر باشد، حضور داشته باشم. همچنين تلاشم برقرار كردن ارتباطات دوستانه با افرادي بود كه احتمالا در زمينه كار خبرنگاري بتوانند براي من مفيد باشند.
مهر ماه 1375: دومينبار بود كه در عمرم خبري از افغانستان به شدت توجهم را جلب كرد كه البته در آن زمان از لحاظ كاري هم وظيفه داشتم دانش و آگاهي خودم را در اين زمينه بالا برده و بياعتنا از كنار اخبار عبور نكنم: گروهي به نام طالبان (كه من كوچكترين اطلاعي از آنها نداشتم) به طور ناگهاني و با خشونت، شهر كابل را اشغال كردند و بيدرنگ، دكتر نجيب، رييسجمهور سابق آن كشور كه سالها در دفتر سازمان ملل متحد پناه گرفته بود را به زور از آن دفتر بيرون كشيده و اعدام و بعد هم جسدش را در يك چهارراه پر رفت و آمد، از تير چراغ برق آويزان كردند.
آن گروه (طالبان) كه با پيامي وحشتناك، پايتخت را تصرف كرده بودند، بعد از مدتي افغانستان را به كنترل خود در آورده و حكومت را در دست گرفتند.
بيستم ارديبهشت 1376: زلزلهاي مهيب، شهر قائن در استان خراسان را به لرزه در آورد. كمتر از دو هفته به انتخابات تاريخي دوم خرداد باقي مانده بود و در اوج دوران پر شور تبليغات انتخاباتي، رقابت داغ بيسابقهاي بين طرفداران سيدمحمد خاتمي و علياكبر ناطق نوري جريان داشت و من كه شبانهروز درگير پوشش خبري آن تحولات و خبرنگار تازهكار و كمتجربهاي بودم، قدرت تشخيص نداشتم كه كدام خبر براي خبرگزاري ما از اهميت بيشتري برخوردار است. من تنها خبرنگار آسوشيتدپرس در ايران بودم، آيا بايد بيدرنگ به مناطق زلزلهزده ميرفتم يا در تهران ميماندم و به تهيه گزارش و انتشار خبرهاي مربوط به دو نامزد رقيب اصلي انتخابات پيش رو ادامه ميدادم؟ ساعت يك بعد از ظهر، فقط نيم ساعت از وقوع زلزله گذشته بود كه با مهندس جزايري؛ دبير ستاد حوادث غيرمترقبه وزارت كشور تماس گرفتم و از ايشان شنيدم كه متاسفانه بدون شك، آمار تلفات بالا خواهد بود (ايشان را در اسفند ماه 1375 در جريان زلزله اردبيل در روستاهاي ويران شده و پوشيده از برف ملاقات كرده بودم و به لطف همان آشنايي، در آن شرايط بحراني جواب تلفنم را دادند) بدون اتلاف يك دقيقه، به سردبير ارشد و رييس دفتر منطقهاي آسوشيتدپرس در خاورميانه كه تصميمگيرنده اصلي بود تلفن زدم. حقيقتا تا زماني كه با او صحبت نكرده بودم، نميدانستم كدام يك براي خبرگزاري ما اولويت دارد؛ تبليغات انتخاباتي كه توجهات جهاني را جلب كرده بود يا زمين لرزهاي كه تلفات و خسارات بر جاي گذاشته بود؟ همين سوال را از خانم سردبير پرسيدم. با چنان لحن قاطع و صريحي پاسخ داد كه از ناداني خودم خجالت كشيدم: «البته كه حتي يك لحظه وقت را از دست نده و به هر شكل و هر وسيله ممكن، خودت را سريعا برسان به قائن. از هيچ هزينهاي دريغ نكن ... فقط برو... دوست دارم اولين خبر ارساليات را از منطقه ببينم.»
اولين گزارش را نيمه شب به لطف كمك امدادگران هلالاحمر با استفاده از امكانات مخابراتي آنها از روستاي مصيبتزده «اردكول» ارسال كردم.
آذر ماه 1376: اجلاس سران كنفرانس اسلامي در تهران برگزار شد. ايران، كرسي افغانستان را دراختيار برهانالدين رباني قرار داد و اگرچه تنها كنترل بخش كوچكي از شمال افغانستان دراختيار او قرار داشت، ايران كماكان او را به عنوان رييسجمهور به رسميت ميشناخت. عبدالله عبدالله كه به عنوان وزير خارجه، او را همراهي ميكرد، مرا در راهروهاي سالن اجلاس ديد و اصرار داشت كه من با «پروفسور رباني» مصاحبه كنم. به گونهاي خواهش ميكرد خبرگزاري ما، به هر شكل ممكن در يكي از گزارشهايش از حضور «رييسجمهور و وزير خارجه افغانستان» در آن اجلاس ياد كند. موضوع را با دو نفر از خبرنگاران ارشدمان كه براي پوشش اجلاس به تهران آمده بودند مطرح كردم، هيچ علاقهاي از خود نشان ندادند. خيلي صريح گفتند كه اخبار مربوط به افغانستان، در حال حاضر اهميت آنچناني براي رسانههاي امريكايي ندارد. در هيچ يك از گزارشهاي ما، اشارهاي به افغانستان نشد. ولي حداقل، با «پروفسور رباني» و «دكتر عبدالله» آشنا شدم و چند شماره تلفن شخصي از آنها گرفتم به اين اميد كه شايد در آينده به كار آيد.
بهمن 1376: زلزله قدرتمند و ويرانگري در شمال افغانستان در مناطق تحت كنترل احمد شاه مسعود و برهانالدين رباني تلفات و خسارات سنگيني بر جاي گذاشت. طبيعتا با توجه به محروم بودن منطقه از امكانات اوليه و زيرساختهاي اجتماعي، سردسير و كوهستاني بودن منطقه و شرايط منطقه در فصل زمستان، عمق فاجعه زياد بود و ارسال كمكها و مايحتاج انساندوستانه فوري از خارج، يك ضرورت به حساب ميآمد. شهر و روستاهاي مصيبتديده، تنها بخشهايي از خاك افغانستان بودند كه خارج از سلطه طالبان قرار داشتند و دولت ايران تصميم گرفت يك هواپيما حامل كمكهاي امدادي از قبيل پتو، چادر، مواد غذايي، بهداشتي و دارو را به منطقه اعزام كند. دكتر محمدجواد ظريف، آن زمان معاون امور حقوقي و بينالملل وزارت خارجه بودند. با ايشان تماس گرفتم و خواهش كردم كه اجازه دهند من هم سوار همان هواپيما شوم. بسيار خوشحال بودم كه پاسخ مثبت دريافت كردم و بيدرنگ با تلفن ماهوارهاي برهانالدين رباني هم تماس گرفتم كه هماهنگيهاي لازم را به عمل آورم. چون قصد داشتم چند روز در آن منطقه بمانم و با استفاده از آن فرصت كمنظير، نهتنها در مورد زلزله و تلفات و خسارات ناشي از آن، بلكه در كل از جنبههاي مختلف زندگي مردم محروم آنجا گزارشهايي تهيه كنم كه بدون شك تمام آنها دست اول و اختصاصي ميشد و مطمئن بودم كه قاعدتا بايد مورد استقبال سردبيرم قرار گيرد. علاوه بر تمامي اين جنبههاي حرفهاي كه انجام آن سفر را در نگاه من به يك موفقيت كاري تبديل ميكرد، يك انگيزه شخصي هم داشتم كه براي خودم خيلي مهم بود؛ شنيده بودم شادروان احمد شاه مسعود، انس و الفتي عجيب با حافظ داشت و آرزو داشتم با او ملاقات و مصاحبه كنم و از نزديك ببينم چطور ميشود كه يك انسان، تمام عمر خود را در جنگ و مبارزه صرف كند ولي در همان حال، همواره ديوان حافظ را با خود داشته باشد. از اولين لحظهاي كه احتمال آن سفر برايم متصور شد، در ذهنم برنامهريزي كرده بودم كه با شير پنجشير با هم زمزمه كنيم.
راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
با شوق و ذوق فراوان براي كسب اجازه تلفن زدم به خانم سردبير و رييس دفتر كه خود خبرنگاري بسيار باتجربه و كارآزموده بود. تجربههاي بينظيري در پوشش خبري تحولات بزرگ تاريخي را در كارنامه خود داشت -كه به نظرم مهمترين آنها، خروج ارتش سرخ شوروي از افغانستان بود- و گزارش و مقالههاي زيادي در رابطه با عقبنشيني نيروهاي اتحاد جماهير شوروي نوشته بود. ترديد نداشتم كه با تشويق و تحسين از پيشنهادم استقبال و موافقت خواهد كرد. در مدت حدود دو سالي كه از آغاز كارم در آن خبرگزاري ميگذشت، چندين تجربه آموزنده در زمينه تهيه گزارش از زلزله داشتم و به من ثابت شده بود كه يك بلاي طبيعي كه تلفات انساني به همراه داشته باشد، در مقايسه با يك خبر سياسي (هر قدر گسترده) از اهميت بيشتري براي خبرگزاري برخوردار است. با توجه به شرايط ويژه مناطق زلزلهزده در شمال افغانستان و عدم دسترسي ساير خبرنگاران رقيب به آنجا، اطمينان داشتم كه ميتوانستم اخبار و گزارشهاي اختصاصي زيادي تهيه كنم.
خانم سردبير، بعد از چند دقيقه كه با سكوت، توضيحات پرشور و حرارت من را شنيد و اينكه من تنها خبرنگار در هواپيما خواهم بود و رييسجمهور رباني هم قول همكاري داده و و و....... با خونسردي تمام پاسخ منفي داد و گفت: «تو تنها كسي هستي كه ما در ايران داريم و نميتوانم يك هفته تهران را خالي بگذارم!»
لحن او چنان قاطع بود كه جاي بحث باقي نميگذاشت. در اوج ناباوري، چارهاي جز پذيرفتن دستور رييس برايم نمانده بود. با شرمندگي به مسوول دفتر دكتر ظريف در وزارت خارجه اطلاع دادم كه امكان همراهي در آن سفر را ندارم و عذرخواهي كردم. اعتراف ميكنم كه تا چند ماه در شوك بودم و نميتوانستم علت مخالفت با آن سفر را درك و باور كنم. حدود يك سال بعد كه همان خانم سردبير ارشد به تهران آمده بود، در فضايي غيررسمي و دوستانه به او گفتم كه اين مساله ذهن مرا اشغال كرده كه چرا شما با سفر من مخالفت كرديد؟ به نظر من فرصت كمنظيري براي ما بود. پاسخ او واقعيتهاي بسياري را براي من روشن كرد كه تا آن زمان هيچ اطلاعي از آن نداشتم: «بودجه ما و در واقع حقوق من و تو از طريق حق اشتراكي تامين ميشود كه روزنامهها، شبكههاي تلويزيوني و در كل، رسانههاي امريكايي پرداخت ميكنند. آنها هم بايد فروش داشته باشند كه بيزنسشان بچرخد. آنها جامعه امريكا را خوب ميشناسند و خبرهايي برايشان جالب و قابل توجه است كه مخاطبان بيشتري بين مردم داشته باشد. البته وظيفه حرفهاي ما ايجاب ميكند كه هر موضوعي كه خودمان درست ميدانيم و آن را خبر محسوب ميكنيم را گزارش كنيم. ما بزرگترين خبرگزاري جهان هستيم و هيچوقت ارزشهاي روزنامهنگاري حرفهاي و انعكاس واقعيتهاي محض را قرباني نميكنيم ولي وقتي بحث اولويت پيش ميآيد، نميتوانيم خواست و سليقه مشتركان خودمان را ناديده بگيريم. آنها خريدار مطالبي هستند كه بيشتر در ميان مردم خريدار دارد و زمان و انرژيشان را براي موضوعاتي صرف نميكنند كه خريدار ندارد! و ما نميتوانيم اين قاعده را ناديده بگيريم.»
خانم سردبير در حالي كه سعي ميكرد با احتياط، رسم ادب و انسانيت را حفظ كند و حرفش بياحترامي تلقي نشود، گفت: «بيشتر هموطنان من (مردم امريكا) اصلا نميدانند افغانستان كجاست يا چيست؟ چون امريكا در حال حاضر منافعي در آن كشور ندارد... شايد در آينده اين وضع تغيير كند، طبيعتا اولويتهاي ما هم تغيير خواهد كرد.»
يكشنبه هجدهم شهريور 1380: احمد شاه مسعود در يك حمله انتحاري مشكوك در آن بخش از شمال افغانستان كه تحت سلطه طالبان نبود، كشته شد. برهانالدين رباني در دره پنجشير بر پيكر او نماز خواند. در روزهاي بعد به پروفسور زنگ زدم و گفت: «آواز مسعود خاموش شد.»
گفتم: «پروفسور، شير پنجشير همان بيت حافظ را با مرگش ترجمه كرد؛ آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست.»
بيستم شهريور 1380 مصادف با 11 سپتامبر 2001: مردم امريكا متوجه شدند كه حملات عليه كشورشان را يك گروه تروريستي از داخل كشوري به نام افغانستان سازماندهي كرده ... در هفتههاي بعد از يازدهم سپتامبر، سيل پناهجويان از سوي افغانستان به سمت مرزهاي ايران سرازير شد.
من و همكاران خوبم در سفرهاي متعدد به استان خراسان تلاش ميكرديم تا به هر شكل ممكن خود را به مرز ايران و افغانستان در استان هرات رسانده و گزارشي از هجوم پناهجويان تهيه كنيم. دولت ايران به دلايل امنيتي، اجازه دسترسي ما به مرز را صادر نميكرد. سردبير ارشدم از من ميخواست هر طور شده حتي از افغانهاي ساكن مشهد و زندگي آنها گزارشي بنويسم. در همين زمان، دولت ايران و حكومت طالبان و كميسارياي عالي پناهندگان سازمان ملل متحد توافق كردند كه در نوار مرزي دو كشور در استان نيمروز، تنها چند صد متر داخل خاك افغانستان، اردوگاههايي را براي اسكان اين سيل آوارگان و پناهجويان برپا كنند تا از ورود آنها به خاك ايران جلوگيري شود ولي در محلي امن مستقر شوند. استانداري سيستان و بلوچستان كه با درخواستهاي زياد از سوي ما خبرنگاران خبرگزاريهاي خارجي روبهرو شده بود، بازديدي را از آن نقطه مرزي سازماندهي كرد. به همراه عدهاي از خبرنگاران خارجي در مينيبوس به مرز رسيديم. من چند بطري نوشابه خانواده از زاهدان خريده بودم ولي هوا به حدي گرم بود كه نوشابهها داغ شده بودند و هيچ كس ميل و رغبتي به آنها نداشت. همگي خسته بوديم. در نقطه صفر مرزي يكي از نيروهاي امنيت مرزي طالبان با كلاشنيكف وارد مينيبوس ما شد تا اجازه عبور مينيبوس از خط مرزي را بدهد. من بدون قصد و نيت خاصي، يكي از نوشابهها را به آن نيروي امنيتي تعارف كردم و او هم گرفت و زير شال بزرگش پنهان كرد ...
در روزهاي بعد كه برگشتيم به تهران و اخبار را چك كردم؛ دو خبرنگار امريكايي حاضر در مينيبوس در گزارشهايشان اشاره كرده بودند كه؛ يك خبرنگار ايراني يك بطري يك و نيم ليتري كوكاكولا به سرباز طالبان داد و ما از مرز عبور كرديم!
يك ماه بعد از آن، ايالات متحده و ناتو حملات گستردهاي را عليه طالبان آغاز كردند. ما از نخستين خبرنگاراني بوديم كه بعد از آزادي شهر هرات و فرار طالبان وارد اين شهر شديم. از جمله اولين عكس و فيلمهايي كه همكاران خوبم ارسال كرده بودند و مورد استقبال رسانههاي امريكايي قرار گرفت؛ «ريش تراشيدن مردان» در آرايشگاههاي هرات بود! كاري كه در دوران طالبان ممنوع بود و حال رسانههاي امريكايي از آن به عنوان اولين نشانههاي آزادي مردم افغانستان ياد ميكردند!
تقريبا در تمام دوران جنگ، از روزهاي پس از يازدهم سپتامبر كه زمزمههاي حمله به افغانستان شنيده ميشد تا سقوط كامل طالبان، به دستور سردبير ارشدمان، تمام وقت من و دو همكار پرتلاش عكاسم در دفتر تهران صرف پوشش اخبار مربوط به افغانستان ميشد و به كلي از اخبار ايران دور بوديم.
شخصا حدود 10 سفر به افغانستان داشتم و از هر اتفاقي در آن كشور بايد گزارش تهيه ميكردم. البته ساير همكارانمان از دفاتر آسوشيتدپرس در ديگر نقاط جهان هم در سفرهايي به ما ملحق ميشدند و هر كدام با تحمل دشواريها و خطرات گوناگون، از نگاه خود، به جنبههايي از تحولات روز كشور و مردم افغانستان ميپرداختند و با ارسال عكس و گزارشهاي مفصل، مخاطبان امريكايي را از محلي كه دهها هزار نفر از سربازانشان در آنجا مشغول جنگ بودند آگاه ميكردند.