پشتسرم ايستاده بود و صداي نفسهايش را حس ميكردم
آزادار
رضا كوشالشاهي
توي حياط بقعه درختي بود به چه بزرگي. سهتا آدمبزرگ لازم بود كه دستشان را باز كنند به هم بدهند تا بشود دورش كرد. يكذره اينطرفتر از بقعه، پشت به مقبره، رو به جاده. كمرش خم بود. روي تنهاش، آنجايي كه بالاتر از قد يك آدمبزرگ بود، چند شاخه داشت؛ كمي بالاتر، شاخهها درهم و بيشتر ميشدند به سمت چپ و راست و بالا. آنقدر بالا كه ديگر نميشد ديد. از زخمِ سوراخها و شيارهاي تنهاش شيره قهوهاي روشن بيرون زده و همانجا لخته شده بود. آنهايي كه به نيت زيارت مقبره ميآمدند بايد از كنارش ميگذشتند و احترامش ميكردند و يكي، دوتا از شيرههاي لختهشده را ميكندند با خود ميبردند. شمعهاي سفيد نيمسوخته لاي درزهاي تنهاش و روي آجرهاي دورچين جلوي پايش بود. به شاخ و برگهايي كه دسترس بودند اهالي دِه دخيل بسته بودند. هزارتا پارچه، بيشتر سبز، گاهي هم قرمز، سفيد، آبي. به شاخههاي بالاتر، حتي آنهايي كه از دست آدمبزرگها دور بودند تك و توك پارچه بسته بود. شايد ظهرها يا شبها كه نوبت «يوها» است، چندتايي از جنگل بيرون ميآمدند و مثل باقي دخيل ميبستند. حتما حاجتشان اين بود كه بچه بيشتري بخورند. شايد آن دو تا فانوس را هم يك يوها به آن شاخههاي بالا آويز كرده بود.
بعدازظهرها بچهها جمع ميشديم حياط بقعه بازي ميكرديم. حياط خانه پدربزرگ بزرگتر بود و كلي درخت داشت ولي خوبي حياط بقعه اين بود كه باقي بچهها ميآمدند و بازيها شلوغتر بود. ديروز كه توپ از اينطرف چرخيد و از جلوي درخت گذشت، دنبالش دويدم و از كنار درخت كه رد شدم يكچيزي لاي شكافش ديدم، احساس كردم يكچيز سبزرنگ است. اصلا به رويم نياوردم. دوباره كه طرف درخت رفتم تا مطمئن شوم، باز به رويم نياوردم؛ وگرنه صدتا صاحب پيدا ميكرد. ولي اين پول خودم بود، خودم توي شكاف درخت ديدمش و هر چندتا كيم هم كه ميشد، براي خودم بود. از ديروز همينجور فكرش را ميكردم. پول چند لا تا خورده بود و يكجوري توي شكاف درخت بندش كرده بودند كه فقط يك بخشي از نقاشياش پيدا بود؛ مردي كه كلاه داشت و با بيل مشغول كندن زمين بود. بايد يكزمان كه كسي خبردار نميشد، برش ميداشتم. بعد از ناهار بهترين موقع بود. هوا آدم را شل ميكرد، چشم آدم سنگين ميشد و انگاري تمامِ دِه به خواب ميرفتند. خانه پدربزرگ اينطور بود كه همه اهل فاميل توي ايوان كنار پنكهها دراز ميكشيدند. من هم كنار يكي از پنكهها منتظر درازكش شدم. صداي خرناسها كه آمد سرپا شدم. يكنفر پرسيد: كجا؟ جواب دادم: مستراح. درِ تلار محكم چفت بود، به زور باز كردم و افتادم توي سفيدي آفتاب كه روي هره پهن بود. اگر دستِ يوها بهم ميرسيد حتما شام شبش ميشدم. شايد هم ناهار نخورده بود و همانجا يك لقمه چپم ميكرد. ولي حالا يككمي از ظهر گذشته بود و حتما آمده بودند دخيلشان را بسته بودند رفته بودند. بيكار نيستند كه همانطور آنجا بمانند. هيچكي نبايد ميفهميد اينقدر پول دارم. همهاش را كيم ميخريدم، روزي يكدانه، از بقالي آنطرف قهوهخانه، و پشت خانه، كنار لانه مرغها اول با دندان كاكائويش را تكهتكه ميخوردم، بعد باقياش را. فقط بايد حواسم ميبود يكهو آب نشود از چوب نيفتد. باقي پول را هم توي چالهاي پاي يكي از ستونهاي تلانبار قايم ميكردم تا روز بعد.
از پلههاي هره آمدم پايين. اگر بقال هم خوابيده بود، اينقدر درِ مغازه را ميكوبيدم تا پيدايش شود. اصلا اگر نبود، پول را نگه ميداشتم وقتي برگشتيم خانه خودمان، كيم ميگرفتم. از لبه جاده خاكيسنگي تا دروازه بقعه پياده پنج دقيقه راه بيشتر نبود. اينطرف جاده بقعه بود آنطرفش جنگل و تا چشم كار ميكرد درخت و يوها. حصار دور بقعه آنقدر كوتاه بود و هره كوچك ساختمان مقبره آنقدر بلند كه سِدسكينه را ديدم مثل هميشه روي هره نشسته و تكيه داده به درِ ورودي، بادبزن حصيري توي دستش را تكان ميدهد. سِدسكينه از يوها هم ترسناكتر بود. يوها بچههايي را كه ظهر نميخوابيدند ميبرد و ميخورد، ولي سِدسكينه با ساقههاي گزنه دنبال بچهها ميكرد و تا از حياط بقعه فراري نميشدند، ولكن نبود. واي به حال بچهاي كه به دستش ميافتاد. نكند سِدسكينه قبل از من پول را برداشته بود؟ نكند من را با پول ميديد و تشرم ميزد و پول را براي خودش برميداشت؟ شايد گوشم را ميگرفت تا خانه ميكشاند و به همه ميگفت پول آقا را من دزديدهام. خاك بر سرم! من را چه به پول آقا. اين پول خودِ خودم است. آقا كه توي خاك بود، مردم هم كلي پولهاي رنگي توي صندوقش ميانداختند، چهكارِ اين يك اسكناس من داشت؟ نكند سِدسكينه با يوها همدست بود و گرسنه و منتظر يك بچه؟
دروازه پيششده بقعه را كه باز كردم صداي غيژ داد. سِدسكينه سر كج كرد و نگاه انداخت و زير لب يكچيزي گفت. بعد انگار كه هيچي نديده باشد، دو دست مشتشدهاش را روي هره ستون كرد، بلند شد رفت تو. حالا فقط من بودم و آزادار. بدون هيچ يوها يا سِدسكينه. جلو رفتم. زيرچشمي پنجره ساختمان را نگاه كردم كه حواس سِدسكينه به من نباشد. پنكه سقفي يواشيواش شروع به چرخيدن ميكرد و حتما سِدسكينه پايينش خواب رفته بود.
توي شكاف درخت پول را ديدم. يكي از شمعها تازه روشن شده بود. حتما كار يوها بود، به نيت من. هماني كه الان پشتسرم ايستاده بود و صداي نفسهايش را حس ميكردم. هماني كه با همين شمع آقا آرزويش را برآورده كرده بود و من را بهش داده بود براي ناهار و شام آنروزش. جرات برگشتن نداشتم. شايد بايد داد ميزدم تا سِدسكينه بيايد كمكم. ولي نميشد، تا سِدسكينه جم بخورد يوها من را ميبرد. اصلا خود سِدسكينه همانلحظه كه دروازه را باز كردم به يوها اشاره كرده بود بيايد. هواي داغِ دماغش به گردنم ميخورد. تنها راه نجات فرار بود، ولي كيم چي؟ تصميم گرفتم هر دو كار را يكلحظه بكنم. هم پول را تندي از داخل شكاف بردارم، هم بدو فرار كنم و از حصار نصفهشكسته بپرم آنطرف.
تندي دستم را از لاي شكاف داخل كردم. اينقدر هول شده بودم كه نوك انگشتم به پول خورد و افتاد توي تنه درخت. انگار هيچوقت نبود. آمدم فرار كنم ولي خبري از يوها نبود. با اينكه از خيسي عرق لباسم به تنم چسبيده بود، يكدفعه خيليخيلي سردم شد. موقع بيرونرفتن از بقعه دروازه را محكم به هم كوبيدم. صداي بد و بيراه سِدسكينه از پنجره آمد، حوالهام داد به صاحب درخت. برگشتم خانه. از تلار رد شدم و جلوي يكي از پنكهها افتادم. به پولم و چهار دانه كيم فكر كردم و ترسي كه باعث شد از دستشان بدهم.
تابستان بعد كه برگشتيم خانه بابابزرگ، مطمئن بودم حتما اينبار پولي توي شكاف هست. بدو رفتم بقعه. ولي درخت نبود. از نزديكيهاي ريشه بريده بودندش. سِدسكينه گفت درخت از محل قطعشدنش خون گريه كرد. حتما همانموقع كه اسكناس سبز من همراه با خون از لاي تنه بريده درخت بيرون زد، برداشتش و توي پيرهنش قايم كرد. ولي سِدسكينه با آن لبهاي چينچينش چطور ميخواست بستني كيم بخورد؟