براي سالمرگ ويليام خنو، آهنگساز برجستهاي كه نشناختهايم
هميشه غايب
رامين جهانپور
فريدون فروغي در يكي از معدود مصاحبههايش گفته بود تا وقتي آهنگهاي «زندون دل» و «غم تنهايي» را نخوانده بود، كسي او را نميشناخت. اين دو ترانه از ماندگارترين ترانههاي تاريخ موسيقي پاپ ايران و در خاطرِ چند نسل از طرفداران فروغي جاودانهاند: «عمريه غم تو دلم زندونيه/ دل من زندون داره توميدوني...» و «غم تنهايي اسيرت ميكنه/ تا بخواي بجنبي پيرت ميكنه...» اين دو آهنگ وقتي در اوايل دهه 1350 خورشيدي مورد استقبال مردم قرار گرفت، كمتر كسي پيدا ميشد كه بداند صداي خسته و عاصي فريدون فروغي روي نتهاي محزون ملوديهايي نشسته كه آهنگسازش يك جوان آشوريتبار به نام «ويليام خنو» است كه در سال 1326 در تهران به دنيا آمد و از20 سالگي پيانيست ثابت گروه موسيقي كوليها شد. ويليام بعد از استقبال مردم از اين آهنگها ملوديهاي ماندگار و تاثيرگذار ديگري را با ديگر خوانندههاي مطرح آن زمان كار كرد اما باز هم چندان درميان مردم شناخته نشد و قدر نديد. كسي كه تبحر و تسلطش در نواختن پيانو، گيتار و آهنگسازي با سازهاي زهي و بادي مثالزدني بود. هرگز مثل خيلي از همدورهايهايش تيتر صفحه اول روزنامهها نشد و عكسش روي جلد مجلات پرفروش آن زمان نيامد. از ديگر آهنگهاي معروفي كه ويليام ساخت «هميشه غايب» با ترانهاي از شهيار قنبري و تنظيم واروژان بود كه با صداي داريوش اقبالي و فريدون فروغي ضبط و پخش شد. مينا اسدي شاعر و ترانهسراي معاصر كه با ترانه «صداي گريه مياد» در يكي از آهنگهاي ويليام با او همكاري داشت، در نوشتهاي اشاره كرده است كه: «ويليام در محله عباسآباد و خيابان پاليزي زندگي ميكرد. خانه ويليام دفتر كار او هم بود. پيانويي در گوشه اتاقش داشت. مادرش «دي زي» به محض شنيدن صداي در، قهوه آماده ميكرد و با مهرباني از دوستان ويليام پذيرايي ميكرد.»
از ديگر ترانههايي كه با آهنگسازي ويليام خنو براي چند نسل از طرفداران موسيقي پاپ خاطره ساخت، ميتوان به «ماهي خسته من»، «عشق پوشالي»، «اسير پاييز» و «جاده غم» اشاره كرد. خنو بعد از انقلاب مثل خيلي از موزيسينهاي آن دوره از ايران مهاجرت كرد و بعد از ازدواج در سوئد صاحب يك دختر شد. نكته غمانگيز زندگي ويليام مرگ عجيبش در ۴۸ سالگي بود. او در آذر ماه ۱۳۷۴ تصميم گرفت از كشور هندوراس به مكزيك برود و خودش را به لسآنجلس برساند تا شايد بتواند دوباره فعاليتهاي حرفهاياش را ازسر بگيرد. يك روز هنگامي كه به تنهايي از يكي از خيابانهاي خلوت هندوراس ميگذشت، چند نوجوان ولگرد و خلافكار هندوراسي، وقتي متوجه خارجي بودن او ميشوند، براي دزديدن گردنبند طلاي گردنش به او حمله ميكنند و وقتي با مقاومت او مواجه ميشوند، يكي از آنها با سنگ بزرگي كه به سر ويليام ميكوبد، در آن غروب پاييزي به زندگياش پايان ميدهد. جسدش را طبق رسوم كاتوليكها در گورستاني در هندوراس به خاك ميسپارند.