خاطرات سفر و حضر (161)
اسماعيل كهرم
از طرف رييس حفاظت محيطزيست به ديدار بچههاي در بند در زندان ياسوج رفتم. اسعد تقيزاده و غلامحسن خالدي، ماشاءالله معنايي در زندان بهبهان اسير بود. به ياسوج رفتم. هواپيما چنان از قله دنا ميگذرد كه فكرميكني دستت را دراز كني يك مشت برف از سر قله برميداري! هواپيماي حجتالله فولاد به اين كوه برخورد كرد! او مرا از رامسر به تهران آورد. روانش شاد. عجب جايي است اين زندان. در لندن مردم ميتوانند با پرداخت مقداريپول، يك شب را در زندان بگذرانند. تجربه ناخوشاحوالي است. همان دو سه ساعت كه در اتاق رييس زندان ياسوج گذراندم براي من كافي بود تا طعم اسارت را بچشم. تصور آنكه چند سال تحت نظر باشيد و با چندصد نفر همخانه باشيد به راستي غيرقابل تحمل است. تصوير زندان معروف بانكوك را كه به آن هيلتون ميگويند در كشورهاي اروپايي به جوانهايي كه عازم جنوب شرقي ميباشند نشان ميدهند كه اگر موادي حمل كنند و گرفتار شوند چه در انتظار آنها است. تصور يك روز در زندان ياسوج (و يا هر زندان ديگر) كشنده است چه رسد به 8 سال! شايد بايد فيلم گذران زندگي و محدوديتهاي آن را در شب و روز به كرات در تلويزيونها نمايش داده شود كه ديگر عوام به زندان با عباراتي مانند «آب خنك» و «مرخصي» ياد نكنند. وقتي شبها در قسمتهاي زندان را ميبندند و يك پيت براي استفاده 6 و يا 8 نفر ميگذارند. آب خنك از معني ميافتد. حبس شدن در يك محيط محدود با چند نفر ديگر، اصلا عادي نيست، زجر مفرط است. بايد به اين محدوديتهافكر كرد. واي.